خارش مغزی

از این و آن بگریزم ز ترس نی ز ملولی

خارش مغزی

از این و آن بگریزم ز ترس نی ز ملولی

پیرزن خودم بود:(

چهارشنبه, ۲۲ مهر ۱۳۹۴، ۰۵:۵۹ ب.ظ

بی حوصله و خسته و بی حال از سرماخوردگی با نهایت سرعتش به سمت خانه می رفت

سرش را که بالا آورد پیرزنی جلویش راه می رفت ... با دو کیسه ی بزرگ میوه...

بی توجه به پیرزن به راهش ادامه داد و او را رد کرد

چند قدم که جلو تر رفت دو دل و پشیمان شد...

تلفن همراهش را از کیف بیرون آورد تا ضمن جواب دادن پیام هایش پیرزن هم به او برسد تا برای حمل میوه ها کمکش کند

به محض انداختن موبایلش داخل کیف صدای یک دختر در پشت سرش به گوش رسید: همین که سایه ی شما بالای سر ما جوونا باشه کافیه...بزارید کمکتون کنم...

بدون نگاه کردن به پشت سر "خود شیرین"غلیظی حواله ی دختر کرد و به راهش ادامه داد

و در دل به خود لعنت فرستاد که باز هم یک نقطه ی روشن را از دست داده

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۴/۰۷/۲۲
دختر حاجی

آدما

زندگی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">