خارش مغزی

از این و آن بگریزم ز ترس نی ز ملولی

خارش مغزی

از این و آن بگریزم ز ترس نی ز ملولی

منطقی میشی کم کم

چهارشنبه, ۵ خرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۱۸ ب.ظ

زندگیه دیگه

گاهی یه بلایی سرت میاره که قدرت حرف زدن و حتی عکس العمل هم ازت می گیره

خب

تا حالا تجربه ی چنین فقدانی رو نداشتم

فقدانی که حتی بهت اجازه نمی ده به گذشته فکر کنی

حسی که در صورت فکر کردن به گذشته بالا ترین سطح عذاب وجدان رو بهت منتقل می کنه

و گذر زمان نعمت بسیار بزرگیه

و اتاق و خونه مثل زندان میشه

حس می کنی که تمام حرارت بدنت داره از سرت می زنه بیرون و تمام روز تو گلوت درد می پیچه

به محض اینکه یه جا آدم دور و برم نیست اشکام بی اختیار میریزه پایین

ولی من آدمی نیستم که بزارم شرایط همین طور ناراحت کننده بمونه

ولی برای پذیرفتنش هم زمان نیاز دارم

حتی ناراحت بودن در موردش هم بهم عذاب وجدان میده

دلم پگاه رو میخاد

پگاه واقعا بودنش کافیه

هرچند که این روزا به شدت از حرف زدن باهاش فرار می کنم

و دلم ایمانو میخواد

هر چند که می ترسم ب محض دیدنش طاقت نیارم و منفجر بشم

و دلم پوریا رو میخاد

هر چند که مطمئن نیستم بتونم به شوخی هاش و رک بودن هاش بخندم همچنان



1) هیچ وقت نباید همه ی زندگی رو فقط رو یک چیز بنا کرد

همیشه باید کنار اون هدف یا انتظار یا ادم اصلی یه سری امید و دستاویز فرعی هم برای خودت کنار بگذاری

کسی که فقط رو یه چیز تمرکز می کنه اگر اون چیز رو از دست بده دیگه هیچ چیز براش نمی مونه



2)  دقیقا مثل خوراکی هایی که اگر حواست به تاریخ انقضاشون نباشه ممکنه مسمومت کنن

اتفاقات زندگی هم همین طور هستن

باید کاملا حواست باشه که اتفاقات کی شروع میشن و دقیقا کی تموم میشن

وگرنه راحت فلج میشی