خارش مغزی

از این و آن بگریزم ز ترس نی ز ملولی

خارش مغزی

از این و آن بگریزم ز ترس نی ز ملولی

باید می نوشتم قفط:)

يكشنبه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۰۳ ب.ظ

امروز بالاخره آخرین امتحان رو دادیم  و تموم شد و من الان رسمن یک کنکوری هستم

با لباس فرم که از جلسه امدیم بیرون یه سری پسر دبیرستانی از کنارمون رد شدن. یکیشون گفت اینا رو نبین الان انقد ضایعن ها. اینا شاخای اینستا ن

بعد با خودمون فک کردیم فهمیدیم که ما حتی شاخای اینستا هم نیسیم

بعدشم با مهدیه رفتیم آب سیب خوردیم قبل خونه رفتن ( البته مهدیه شیر نارگیل خورد) :دی

عصر هم با مریم و مهدیه و خواهرش رفتیم یه کافه ی خوشگل ( و البته کلی گرون:دی) یه لیوان آب هندونه هم قد خودمون خوردیم

فقط هم خودمون تو کافه بودیم

بعد من کشف کردم که چقد آقایی که تو یه آشپزخونه ی خوشگل داره ابمیوه میگیره صحنه ی جذابی می سازه:))

البته مریم مسخره م کرد که به اون جایی که یارو می رفت خوراکی ها رو آماده می کرد می گم آشپز خونه ...

مریم آب میوه ش رو دوست نداشت می گفت حالا که پول دادم باید یه لذتی ببرم بعد با نی فوت می کرد توش قل قل حباب بالا میامد

رسیدم خونه هم یه مقدار خیلی زیادی هندونه خوردم دوباره

بعد مامانم غروب شیر موز درست کرد برام دیگه فرار می کردم رسما

حساسیت هم گرفتم پوستم کلی قرمز شده می خاره...

پگاه هم چارشنبه میاد و مریم احتمالا الان تو راه شماله

کلی هم وزن اضافه کردم و هر کس میبینه منو اول میگه تپل شدی:(

ماه رمضون برنامه دارم دوباره به نی قلیونی گذشته م برسم هر چند زن پسر عمم میگه صورتت پر شده خوب شدی

عسل هم گه بازی دراورد و نیامد باهامون

همچنان منتظرم خاهر مهدیه عکسایی که امروز گرفتیم رو بفرسته برام ولی آنلاین نمیشه:)

رو میزی ترمه ی خفن محبوب مامانمو با خودکار سبز رنگ کردم موقع حرف زدن با تلفن

دیشب با دو تا قهوه و دو تا کاپوچینو تا ساعت 4:17 صبح بیدار بودم

تا یکم خوابم گرفت بابام شروع کرد به نماز صبح خوندن با صدای بلند

از امتحان که آمدم هم دو ساعت خابیدم

اصن چرا دارم انقدر روزمره می نویسم؟؟

 ناراحتم که بدمست اینقد کمرنگ شده... از بلاگر های محبوبم بود ( و هست قطعا) لعنت به این شرایطی که اینقدر سفت و سخت دورمون پیچیده

و هیژدهی که یک سال یه بار نظر تایید می کنه:(






حالا شما به عکس خودمون تو در نگاه نکنید خود درو دریابید:دی


موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۵/۰۳/۱۶

نظرات  (۵)

گویی بدمستو هیژده بوسیدن گذاشتن کنار :/
پاسخ:
هوم...
بدمست که مسافرته
هیژده هم انگار خیلی حوصله نوشتن نداره دیگه
:(
۱۶ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۲۳ ساده ی ساده

الان چی بگم خب؟بگم کوفتت شه اون شیرموز اخریه رو میدادی من خب؟صداقت اینجا اصن ب نفع نیس خب :/

+ این جریان کلمات وسیله ی ارتباطی ما ان رو از بدمست دارم.هر یه ساعتم نظرم راجب این ماجرا عوض میشه و اینا اما کلن از بدمست دارم فکره رو.با وجود خوش نیومدنم ازش ولی ممنونشم.

پاسخ:
من موز دوس ندارم بیا مال تو :))   
بدمست رو من هم اختلافات اعتقادی دارم باهاش ولی به نظرم آدم خوش فکری بوده معمولا  
چه زندگی آروم ملایمی بود برای یه روز ...خوشمان آمد...حالا من بگم اشکت درمیاد
پاسخ:
آره برای یک روز خیلی ایده آل بود
وای خیلی چسبید اون روز
تازه الان خوندمش :|
جاتون خالی ما رفتیم کتاب خریدیم بعدش :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">