اگر صرفا یک فریب غریزی در کار بوده باشه چی؟
دوشنبه, ۷ تیر ۱۳۹۵، ۰۹:۵۹ ب.ظ
میگن" چیزی که تو رو نکشه قوی ترت می کنه"
مزخرفه! به این راحتی و سادگی هم نیست . شرط داره . شرطش هم پذیرفته و گذشتن
مصیبت ها رو نباید قاب بگیری بزنی به دیوار زندگی ت
باید اجازه بدی رد بشن... باید بپذیری. فقط در صورته گذشتنه که مشکلات و سختی ها می تونن آدم رو قوی تر کنن . پذیرفتن و کنار آمدن رمز زنده موندنه
__________________________________
واقعا امیدوار بودم که نیای
مسخره ست که زمان هایی که باید می بودی هیچ وقت نبودی و دقیقا لحظه ای که قلبا می خوام که نباشی اینقدر سریع می رسونی خودتو
از لحظه ی ورودت... از عمد یا غیر عمد نشستنت جلوی چشمم... از دو ساعت تمام رو بروت بودن...
از اون لبخند مرتب و مسخره ی همیشگی ت... از عزیزم محبت آمیزی که عمم مادرانه نثارت کرد... از اینکه با این تعداد کثیر از خانوادم آشنا بودی و بی خبر بودم... از لحظه ی که رفتم سر میز مامانم و برای خداحافظی آمدی... از لحظه ای که سینه به سینه ت شدم...از اون فاصله ی کم چند سانتی متری... از نگاه پر احترامت به مامانم... از همراهیت با عزیز ترین مرد زندگیم...از گرهی که به خانوادم خوردی... از حضوری که باید تا آخر عمرم تحمل کنم...
از نگاه حق به جانبت... از روزی که روز تولدم بود و به اون شدت گند زدی بهش... از تهرانی که دیگه هیچ وقت نمی تونه به خاطر دیدنت خوشحالم کنه
از همشون متنفرم... از این چیزی که ته دلم می جوشه بیزارم... کاش دیگه هیچ وقت نبینمت... کاش هیچ وقت اسمتو نشنوم...
______________________________
احتمالا یه ویژگی آدمای خوب اینه که خیلی از احساسات و افکارشون رو ابراز نمی کنن
واقعن یه آدم ادیب تو ذهن خودشم با ادبه؟ یا آدم های پاک واقعا هیچ فکر کثیفی ندارن؟
چی میشه اگر بخوام با خودم و اطرافم رک باشم و هر چیزی رو که دارم ابراز کنم؟
یا اینکه درستش اینه که افکار و احساساتی رو که باعث خجالت خودم و تنفر دیگران میشه حفظ کنم؟
اصلا چطور باید فرق اشتباهات واقعی و خبط های عرفی رو تشخیص بدم؟ واقعا باید احساسات و قسمت انکار نا پذیر وجودم باعث عذاب وجدانم بشه؟ یا اینکه باید ابرازش کنم؟ بهش بها بدم؟ اجراش کنم؟
شاید واقعا ارزش آدم ها به میزان خودداری و جنگیدن در برابر خودشون باشه
_____________________________
+ ای تمام درد های جهان را به زانو درآورده
____________________________
تو مراسم یاد بود:
پوریا: نرگس تولدت مبارک
من: مرسی
پوریا: ایشالا همیشه به این تولدا... صد سال به این تولدا ... همیشه تو همین شرایط و اینقدر خوب و خوش
من: عجب آدمی هستیا ! واقعن که
پوریا: هوهوهوهو ( خنده ی مخصوص خودش که پس از انتقاد های خاص و شوخی های سرکوب گر انجام میشه)
_________________________
شما حواستون باشه. اینم مدرکش همینجا
من که مردم مداح نیارید
برید سراغ عمو بزرگه م بگید همون گروه موسیقیه که تو مراسم روز جمعه بودو بگیرن... هم صداش خوب بود . هم متناشون خوب بود هم خیلی سوزناک بود
مداحه تو مراسم ختم واقعا گلشعر می گفت
میگفت : این بانو به شدت عاشق حضرت زهرا و بسیار پایبند به عفاف و حجاب بود
من: اتفاقا هیچ اعتقادی ب حجاب نداشت قربونش برم
______________________
برام جالب بود پوریا تو اون شرایط واقعا سخت بازم بیخیال شوخی نمیشد
میخواست بیاد تو اتاق من نیمه خاب بودم چادر کشیدم رو خودم که موهام معلوم نباشه
خیلی با درد صدا زد: نرگس؟
همدردانه:_ بله؟
با صدای بشاش: بیست و پنج صدمت رو دیدم!
صبح قبل از خاکسپاری رفتیم اسم کسایی که اعلامیه و بنر همدردی داده بودنو بنویسیم برای تشکر
من میخوندم پوریا می نوشت
من: یه اسم
پوریا : ولش کن بابا
من با تشر: بنویس ( اسم بعدی)
پوریا: این دیگه خدایی ولش کن.خوشم نمیاد ازش
من دوباره با تشر: بنویس حرف نزن ( اسم بعدی)
پوریا: ... لقش
من با خشم افزون: پوریا بدون حرف بنویس
پگاه بیچاره هم که بدون غر استرس و عصبانینت های منو تحمل میکرد حتی با حال بدش
هورمزد و خودداری عجیبش...
و جدای از درد مشترکی که همه داشتن و غمی که همه تجربه ش کردن مهم ترین چیزی که وجود داشت این بود که همه حواسشون به همدیگه بود و کنار هم بودن و این بهترین قسمتش بود
مزخرفه! به این راحتی و سادگی هم نیست . شرط داره . شرطش هم پذیرفته و گذشتن
مصیبت ها رو نباید قاب بگیری بزنی به دیوار زندگی ت
باید اجازه بدی رد بشن... باید بپذیری. فقط در صورته گذشتنه که مشکلات و سختی ها می تونن آدم رو قوی تر کنن . پذیرفتن و کنار آمدن رمز زنده موندنه
__________________________________
واقعا امیدوار بودم که نیای
مسخره ست که زمان هایی که باید می بودی هیچ وقت نبودی و دقیقا لحظه ای که قلبا می خوام که نباشی اینقدر سریع می رسونی خودتو
از لحظه ی ورودت... از عمد یا غیر عمد نشستنت جلوی چشمم... از دو ساعت تمام رو بروت بودن...
از اون لبخند مرتب و مسخره ی همیشگی ت... از عزیزم محبت آمیزی که عمم مادرانه نثارت کرد... از اینکه با این تعداد کثیر از خانوادم آشنا بودی و بی خبر بودم... از لحظه ی که رفتم سر میز مامانم و برای خداحافظی آمدی... از لحظه ای که سینه به سینه ت شدم...از اون فاصله ی کم چند سانتی متری... از نگاه پر احترامت به مامانم... از همراهیت با عزیز ترین مرد زندگیم...از گرهی که به خانوادم خوردی... از حضوری که باید تا آخر عمرم تحمل کنم...
از نگاه حق به جانبت... از روزی که روز تولدم بود و به اون شدت گند زدی بهش... از تهرانی که دیگه هیچ وقت نمی تونه به خاطر دیدنت خوشحالم کنه
از همشون متنفرم... از این چیزی که ته دلم می جوشه بیزارم... کاش دیگه هیچ وقت نبینمت... کاش هیچ وقت اسمتو نشنوم...
______________________________
احتمالا یه ویژگی آدمای خوب اینه که خیلی از احساسات و افکارشون رو ابراز نمی کنن
واقعن یه آدم ادیب تو ذهن خودشم با ادبه؟ یا آدم های پاک واقعا هیچ فکر کثیفی ندارن؟
چی میشه اگر بخوام با خودم و اطرافم رک باشم و هر چیزی رو که دارم ابراز کنم؟
یا اینکه درستش اینه که افکار و احساساتی رو که باعث خجالت خودم و تنفر دیگران میشه حفظ کنم؟
اصلا چطور باید فرق اشتباهات واقعی و خبط های عرفی رو تشخیص بدم؟ واقعا باید احساسات و قسمت انکار نا پذیر وجودم باعث عذاب وجدانم بشه؟ یا اینکه باید ابرازش کنم؟ بهش بها بدم؟ اجراش کنم؟
شاید واقعا ارزش آدم ها به میزان خودداری و جنگیدن در برابر خودشون باشه
_____________________________
+ ای تمام درد های جهان را به زانو درآورده
____________________________
تو مراسم یاد بود:
پوریا: نرگس تولدت مبارک
من: مرسی
پوریا: ایشالا همیشه به این تولدا... صد سال به این تولدا ... همیشه تو همین شرایط و اینقدر خوب و خوش
من: عجب آدمی هستیا ! واقعن که
پوریا: هوهوهوهو ( خنده ی مخصوص خودش که پس از انتقاد های خاص و شوخی های سرکوب گر انجام میشه)
_________________________
شما حواستون باشه. اینم مدرکش همینجا
من که مردم مداح نیارید
برید سراغ عمو بزرگه م بگید همون گروه موسیقیه که تو مراسم روز جمعه بودو بگیرن... هم صداش خوب بود . هم متناشون خوب بود هم خیلی سوزناک بود
مداحه تو مراسم ختم واقعا گلشعر می گفت
میگفت : این بانو به شدت عاشق حضرت زهرا و بسیار پایبند به عفاف و حجاب بود
من: اتفاقا هیچ اعتقادی ب حجاب نداشت قربونش برم
______________________
برام جالب بود پوریا تو اون شرایط واقعا سخت بازم بیخیال شوخی نمیشد
میخواست بیاد تو اتاق من نیمه خاب بودم چادر کشیدم رو خودم که موهام معلوم نباشه
خیلی با درد صدا زد: نرگس؟
همدردانه:_ بله؟
با صدای بشاش: بیست و پنج صدمت رو دیدم!
صبح قبل از خاکسپاری رفتیم اسم کسایی که اعلامیه و بنر همدردی داده بودنو بنویسیم برای تشکر
من میخوندم پوریا می نوشت
من: یه اسم
پوریا : ولش کن بابا
من با تشر: بنویس ( اسم بعدی)
پوریا: این دیگه خدایی ولش کن.خوشم نمیاد ازش
من دوباره با تشر: بنویس حرف نزن ( اسم بعدی)
پوریا: ... لقش
من با خشم افزون: پوریا بدون حرف بنویس
پگاه بیچاره هم که بدون غر استرس و عصبانینت های منو تحمل میکرد حتی با حال بدش
هورمزد و خودداری عجیبش...
و جدای از درد مشترکی که همه داشتن و غمی که همه تجربه ش کردن مهم ترین چیزی که وجود داشت این بود که همه حواسشون به همدیگه بود و کنار هم بودن و این بهترین قسمتش بود
۹۵/۰۴/۰۷