خارش مغزی

از این و آن بگریزم ز ترس نی ز ملولی

خارش مغزی

از این و آن بگریزم ز ترس نی ز ملولی

باز جای خالی تو درد میکنه

چهارشنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۵، ۰۶:۴۴ ب.ظ

اصرار داشت هیچ کس سراغش نرود. غربت به اندازه ی کافی تنهایش کرده بود نمی توانستم اجازه دهم فاصله ی فرودگاه تا خانه را هم تنها سر کند.   

بین مسافر ها دنبالش گشته بودم و خودش از پشت سر دست روی شانه ام گذاشته بود...  

 برگشتم و چشم های سرخش را نگاه کردم. غم جزو لاینفک تیرگی شان بود...   

میل عجیبی به در آغوش کشیدنش داشتم ولی دیدن حال و روزش مانعم شد.  مرد آرام و محکم همیشه در این لحظه ها غمگین تر از آن بود که توقعش را داشتم.  و این خودش در این شرایط از هر مصیبتی برایم دردناک تر بود، حتی دردناک تر از دلیل برگشتنش. جایی میان سینه ام درختی ریشه کرده بود و شاخه هایش گلویم را میساییدند.   

به سمت ماشین هدایتش کردم و پس از طی مسافتی طولانی هنگام رسیدن به خانه بدون اعتراض پیاده شده بود.   

انتظار شنیدن جواب نداشتم با این حال مخاطب قرارش دادم :  لباس هات رو عوض کن و یکم استراحت کن  

 سرش را به نشانه ی شنیدن تکان داد  

... 

قاشق را در فنجان قهوه اش تکان می دادم که با شنیدن صدای پایش روی سرامیک کف آشپزخانه متوجه حضورش شدم  

هنوز حرف نزده بود...  

گفتم : کاش بخوابی یکم. فردا صبح باید بریم...  

صدایش آرام به گوشم رسید : وقتی مرد تو کنارش بودی؟   

گلوی او را هم شاخه ها خراش میدادند  که اینقدر صدایش خش داشت؟   

چطور می توانستم از جواب دادن شانه خالی کنم... 

- صبر کن یکم آروم بشی الان وقتش نیست در موردش حرف بزنیم  

صدایش این بار پر از تلخی بود : حرف نزدن در موردش اونو بهمون برمی گردونه؟   یا باعث میشه یادمون بره؟!    

دهانم تلخ شد...   

نشست روی صندلی آشپزخانه  و موقع پرسیدن  نگاهم کرد : کنارش بودی؟  

سرم را تکان دادم  

لحظه ای حس کردم کمی از محبت قدیمش در لحنش مشهود شد : برات سخت بوده...    

چشم هایش شبیه گذشته قدرتمند و نوازشگر شدند  

سعی کردم جمله ام همدردانه باشد : برای تو هم همون قدر سخت بوده  

کنارش نشستم...   صورتم را برای جایی نزدیک لب هایش جلو بردم...  قبل از تماس احساسات متناقضی درونم به جنگ برخواستند. نهایتا پیشانی اش را بوسیدم   

بعد از این چند سال دوری غریبی می کردم؟    خودم هم نمی دانستم...    

با نشستن لب هایم روی پیشانی اش لب هایش بین ته ریش نا مرتبش کج شد... لبخندی که خیلی هم لبخند نبود...   

زمزمه کرد : میخام بمونم... نمیخام دوباره برگردم.  میخوام همین جا بمونم کنار آدمایی که برام باقی موندن...   

نگاهش کردم  

پرده های سیاه کمی کنار رفتند... 

برگ های شاخه ها کمی گلوی زخمی ام را نوازش کردند  و فقدانی که تجربه کرده بودیم کمرنگ تر شد . سوزش قلبم کمی آرام گرفت. 

مرد روز های سخت برگشته بود...  

یک قطره از چشمم روی لبخندم چکید... 

با همان لبخند های کج مخصوص خودش  که گوشه ی چشم هایش خط می انداخت...   میخواست بماند...  باز هم میشد غرق سیاهی چشم هایش شد...   

رنج سال های دوری از دلم پر کشید... حجم سنگین درد از روی شانه هایم سر خورد...  لبخندم جان گرفت

آغوش گشود...  

با تمام وجود پذیرفتم... 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۵/۲۷
دختر حاجی

نظرات  (۳)

افّرین.خیلی خوب بود.
پاسخ:
مچکرم رفیق 
وای من بهت افتخار میکنم .بابت تشبیهای عااالی و احساس فوق العاده ای که تو متنت بود.واقعا پیشرفت کردی تو نوشته هات 
اولش حس کردم ابراهیمه ,ولی ,نمیدونم چرا خیلیم مطمعن نیستم
پاسخ:
عه مرسی  
نه کلا اصلا به شخص خاص و اتفاق واقعی اشاره نداشت...   
بعد اسکل کجاش شبیه ابراهیم بود اولا که رابطه عاشقانه بود بینشون دوما چصاش مشکی بود
:|من انگار رنگ چشا داداششو میدونم:/اخرش فهمیدم که نیست اولش که عاشقانه نبود خیلیم 😁میشد برادر هم باشه
پاسخ:
مطمئنا مشکی نیس. :دی بین زرد و سبز و قهوه ایه.  نمی دونم چه رنگیه    
آره خب اولش معلوم نبود خیلی. 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">