خارش مغزی

از این و آن بگریزم ز ترس نی ز ملولی

خارش مغزی

از این و آن بگریزم ز ترس نی ز ملولی

تفنگت را بردار و راحت حرفت را بزن

دوشنبه, ۱۷ آبان ۱۳۹۵، ۰۷:۱۰ ب.ظ

نوری که از پشت پرده داخل اتاق می خورد بیدارم کرد. با ترس سر جام نشستم .روشن شدن هوا یعنی دیر رسیدن  چند ثانیه طول کشید تا یادم بیاد امروز جمعه ست و بالاخره بعد از یک هفته میشد لذت خواب صبحگاهی رو چشید

دوباره به خواب رفتم

و بعد از چرت کوتاهی دوباره چشمهایم باز شد. با فکر به دو هفته ای که گذشت آه عمیقی کشیدم... بر خلاف من اصلا اهل خواب بعد از طلوع نبود.

این قضیه هر چه زودتر باید تمام می شد

موبایلم را برداشتم و برایش پیام فرستادم: ناهار بیا اینجا

زنگ نزدم. حاضر به زیر پا گذاشتن غرورم تا این حد هم نبودم. دعوت تلفنی ؟ امکان نداشت!

چند دقیقه بعد جوابش رسید

فقط یک کلمه:   "فسنجون "

عوضی خودخواه!

بد نبود

این یعنی" می آیم"

از کی یاد گرفته بودم حرف هایش را ترجمه کنم؟

دوش گرفتم و مشغول پخت و پز شدم

می شد با کمی سم مهلک و نایاب در غذا کارش را برای همیشه تمام کنم و خیال خودم را راحت!

از فکر پلیدم خنده ام گرفت

...

سر ساعت 12 صدای زنگ بلند شد

با تلاش برای حفظ آرامشم آیفون را زدم

پشت در بود. با همان چشم های ترسناکش و لبخندی که نداشت

جلوی راهش ایستاده بودم و نگاهش می کردم

بعد از دو هفته ندیدینش... خبری از لاغری و صورت اصلاح نشده ی توی رمان ها نبود...

همانقدر استوار و بدون کوچک ترین خمی به ابرو  

اصلا چیزی در این دنیا وجود داشت که بتواند این مرد را تکان دهد؟

گوشه ی چشم هایش چین خورد ولی لبخندی نزد: مهمون دعوت کردی که راهش ندی داخل؟

متوجه حالت احمقانه ام شدم و از جلوی راهش کنار رفتم

فقط توانستم بگویم"سلام"

سلام؟ یعنی واقعا کلمه ی بهتری پیدا نکردم؟ وقت درگیری های درونی نبود

لب باز کردم: بیا بشین

_خیلی ممنون از دعوتتون

دعوتتون؟؟؟؟  از هر پوزخندی بدتر بود!

زخمی که به غرورش خورده بود مگر تا چه اندازه عمیق بود؟

سمت کاناپه ی دونفره نرفت... رفت و روی یکی از مبل های تک نفره نشست...

حتی پیشانی ام را هم نبوسیده بود...

چای را مثل همیشه تلخ برایش بردم

_میشه یه قندی شکلاتی چیزی بیاری؟

 چشم هایم گرد شد.قند و شکلات؟ با چای؟ همین آدم رو به رویم؟

ظرف شکلات را روی میزش گذاشتم

بدون توجه چایش را تنها نوشید

برای دومین بار در امروز در دلم یک عوضی غلیظ نثارش کردم و برای ریختن سم در غذایش مصمم تر

زیر سیگاری مخصوصش را برایش روی میز گذاشتم... برای تنها کسی که اجازه داشت در خانه ام سیگار بکشد

پرت ترین مبل را برای نشستن انتخاب کرده بود

نزدیک ترین مبل بهش را انتخاب کردم

بی تفاوت پرسید: چه خبر؟

صبرم واقعا تمام شده بود : چه خبر؟ تازه می پرسی چه خبر بعد از دو هفته؟ همینو داری بگی فقط؟اصلا برات مهمه؟

کم مانده بود فریاد بزنم

خونسردی اش غیر قابل تحمل بود: تو که توقع نداری هر روز ده بار حالتو بپرسم و حواسم بهت باشه؟ هر چی باشه من هیچ کاره ی زندگیتم!

چقدر در دلش کینه انباشته بود

این بار واقعا فریاد زدم: عوضی گند اخلاق

جرعت نگاه به چشم هایش را نداشتم: با صدای آرام از بین دندان هایش خواسته بود دوباره حرفم را تکرار کنم

بدم هم نمی آمد دوباره بلند عوضی خطابش کنم ولی جرعتش را نداشتم

وقت سکوت نبود: ببین من همه ی فکرامو کرده بودم . رفتن به اون ماموریت رو از تمام جوانب سنجیده بودم و تو بدون توجه به من فقط مخالفت می کردی

طلب کارانه پرسید: و این باعث شد بگی که من رسما تو زندگی ت هیچی نیستم

براق شدم: حرف تو دهن من نزار من اینو نگفتم

پوزخندش غلیظ شد: آره خب و دقیقا چی گفتی؟

صدایم ارام ترین حد ممکن را داشت: ازت پرسیدم که "فک کردی چکارمی؟

اجازه ندادم حرف بزند: ببین حرفم قشنگ نیود ولی من تحت فشار بودم خب عصبانی شدم

 

_نه اتفاقا سوالت خیلی به جا بود. من دقیقا چکاره تم؟ نکنه فقط ول معطلم تو زندگی ت؟؟

زبانم بند رفت. ابراز علاقه ی مستقیم میخواست؟

_ واقعا نمی دونی؟یه نگاه به خودت بنداز .توی خونه یمنی و من اینقدر راحتم... اینقدر بهت اعتماد دارم. از صبح دارم برات غذای مورد علاقتو با ذوق می پزم .منی که حال ندارم واسه خودم غذا درست کنم. (البته قسمت سم را فاکتور گرفتم چون واقعا گفتنش به صلاح نبود)

این دو هفته همش عذاب بود . من ترسی ندارم از اعتراف به اینکه تو مهم ترین آدم زندگی م هستی. مهم ترین تکیه گاهم هستی

ولی من یه آدم مستقلم.هر چقدرم که مهم باشی نمی تونی جای من تصمیمی بگیری. تو هم منو همینجوری پذیرفتی از اولش. من به صلاح دیدت ایمان دارم ولی نهایتش خودم واسه کارام تصمیم می گیرم

بی وقفه حرف زده بودم . چشم هایش انگار دیگر صاعقه نداشتند. مشکی هایشان بی شباهت به آرامش و زیبایی پس از یک شب بارانی سخت نبود.

حالا که آفتاب زده بود چند جوانه در دلم مشغول شکفتن بودند

برجستگی رگ روی شقیقه اش آرام شده بود

_ میگم چه بوی غذایی گرفتیا...

ته صدایش خنده داشت

اگر نمی ترسیدم "عوضی" این بار را هم بلند می گفتم. مطمئنم بوی غذا نمی دادم

__ خب حالا که از صب  با ذوق و شوق برام غذای مورد علاقمو پختی میشه زودتر ناهار بخوریم؟؟

 

مسخره می کرد؟  دوباره جوش آوردم: ادا ی منو در میارییی؟؟؟؟

سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و خندید

جدا حسرت خوردم که در خانه هیچ نوع سمی نداشتم

غذا را در دو بشقاب کشیدم

هر دو را برداشت و به سمت کاناپه ی دونفره ی همیشگی رفت و پاهایش را روی میز گذاشت

کنارش که نشستم بشقاب را به دستم داد

و این یعنی پایان این دو هفته ی مسخره ی لعنتی

یعنی آرامش دوبار ه ی حضور طوفان آرام گرفته ای که کنارم نشسته بود

  

 

 

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۵/۰۸/۱۷
دختر حاجی

نظرات  (۴)

وویی😍😍😍
نرگس بیا یه رمانی چیزی بنویسا 😁فقط خدایی همش عشق و عاشقی نباشه ؛یکم مفهوم بریز توش عشق و عاشقیم بزن تنگش 😁😁😁😁خودم همشو میخرم قول 😍😍
پاسخ:
:)))  ینی خیلی خوبی تو. مفهوم منظورت یه چیزی شبیه دختره که تو حباب بالا ی شهر بود ه؟ :))   
وووییی؟؟ 
😁😁😁اره یه چیزی تو همون مایه ها به خصوص نحوه حرکت دوربین اخرش😂😂😂😂
اره ووی
پاسخ:
وووییی
تخت سلیمان که رفته بودیم... :)

پ.ن: با اینکه مرتبط دونستن ویژگی های فردی با ماه های تولد رو شبه علم تلقی می کنم؛ یواشکی لا به لای حرف های عده ای از اهل علم و قلم شنیدم که می گفتند:(( دی ماهی ها خیلی ادم های خوش قولین!)) :))
پاسخ:
من عاشق خاطرات تخت سلیمانتم سحر جان :))   
بنویس چاپشون کن مریم قول میده همشونو بخره:))   

+ حقیقتش من هم ما بین سخنان  یک سری از  پیروان همین مکاتب شنیدم که تیر ماهی ها خیلی خوش قولا رو دوست دارن :))     

++ خداوکیلی امروز که گفتی فک نمی کردم اصلا آدرس داشته باشی. مرسی 
چشم... :) در اولین فرصت!
اتفاقا من هم چنین شایعاتی درمورد تیر ماهی ها شنیدم! :))
آدرس رو مریم برام فرستاده بود.
پاسخ:
صحیح:)    

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">