خارش مغزی

از این و آن بگریزم ز ترس نی ز ملولی

خارش مغزی

از این و آن بگریزم ز ترس نی ز ملولی

بیشتر از یک ماهه میخام در مورد یه موضوعاتی ببنویسم که ذهنم به شدت درگیرشون شده تقریبا همیشه جلوی چشمم هستن   ولی هنوز هم که هنوزه افکارم منسجم نشدن و نمیتونم به راحتی مکتوبشون کنم. حتی همین الان هم بدم نمیاد بازم بی اعتنا باشم و بیخیالشون شم و چشمامو ببندم بلکه یکم دردشون کم بشه. ولی خب با امید به اینکه ذهنم سبک شه سعیم رو می کنم    

 اولیش در مورد مذهبی ها بود..آدم هایی از بین قشر مذهبی ها که اعتقاد دارن با دو رکعت نماز  دیگه حق قضاوت و حکم صادر کردن دارن.   

شک ندارم بزرگ ترین آسیب هایی که به دین وارد میشه  از طرف این قشره... خودشون دارن کاری می کنن که  آیینشون از درون پوسیده بشه...   تعصب...ذهن جامد... احساس  خلیفه ی خدا بودن...   حکم دادن... سخنرانی های کلیشه ای... ادعای معصومیت و از این قبیل خود شیفتگی ها از ویژگی های بارزشونه...     

یه سریشون به قدری اسکلن که ساده ترین اتفاق ها رو هم به ماورا مربوط می دونن و کلا اعتقادی به دلایل منطقی و علمی ندارن   

دیده شده که  خشکسالی، سیل، زلزله و سایر پدیده های طبیعی  رو عذاب الهی تلقی کردن    

در مورد بیماری:  اگر کسی دچار بیماری بشه بلا شک اون شخص به خاطر گناهانش مبتلا به مریضی شده. ولی اگر خودش بیمار بشه کلی خوشبحالشه و  حتمن خداوند قصد داشته بهش با رنج بیماری،  ارتقای درجه بده    

از نجس خوندن  افراد و کافر دونستنشون به خاطر مخالفت با تعصبات مضحکشون، ذره ای ابا ندارن... حتی  میتونن به جایی برسن که به اسم امام زمان شمشیر بردارن و سر از تن کسایی که قبول ندارن جدا کنن و اسم کارسونو بذارن جهاد در راه خدا... 

این آدما منفور ترین و مزخرف ترین قشر هستن که اسمشون دینداره   

وقتی از بالا به قضیه نگاه می کنم   دلم برای دین میسوزه که همچین دشمنای داخلی ای داره...          




موضوع دوم زن ها هستند... 

اگر جراتشو داشتم و اگر میتونستم از اقلیت صرف نظر کنم مینوشتم:  زن های احمق!!!و میذاشتمش عنوان!  ولی خب ددسته ای از زن ها وجود دارن که مانع از این کار میشه... من واقعا زن های ایرانی رو درک نمی کنم...  نمیدونم چطور مینونن اینقدر از ضعیف بودن لذت ببرن!    و البته در جایگاهی هم نیستم که تشخیص بدم  این ناشی از حماقت خودشونه یا ناشی از اجحافی که در حقشون  میشه ...   کافیه فقط یکم حواسمون رو به دوروبرمون جمع کنیم...  نمونه های زیادی هست... 

خیلی بیشتر باید در موردش توضیح بدم... و حرف های زیادی هم دارم اما احساس می کنم سرم مثل یه اتاقه از پونزده ها پسر بچه ریختن توش و از در و دیوارش بالا میرن... فعلا همینجا تمومش می کنم. 


۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۹۴ ، ۲۲:۲۱
دختر حاجی

بی حوصله و خسته و بی حال از سرماخوردگی با نهایت سرعتش به سمت خانه می رفت

سرش را که بالا آورد پیرزنی جلویش راه می رفت ... با دو کیسه ی بزرگ میوه...

بی توجه به پیرزن به راهش ادامه داد و او را رد کرد

چند قدم که جلو تر رفت دو دل و پشیمان شد...

تلفن همراهش را از کیف بیرون آورد تا ضمن جواب دادن پیام هایش پیرزن هم به او برسد تا برای حمل میوه ها کمکش کند

به محض انداختن موبایلش داخل کیف صدای یک دختر در پشت سرش به گوش رسید: همین که سایه ی شما بالای سر ما جوونا باشه کافیه...بزارید کمکتون کنم...

بدون نگاه کردن به پشت سر "خود شیرین"غلیظی حواله ی دختر کرد و به راهش ادامه داد

و در دل به خود لعنت فرستاد که باز هم یک نقطه ی روشن را از دست داده

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ مهر ۹۴ ، ۱۷:۵۹
دختر حاجی


اینکه من چندیست به شدت ازین خوشم آمده هیچ!
اینکه اصن حال می کنم با صدای حرف زدنش هیچ!
اینکه پسر عموم بهش میگه کلمن هیچ!
اینکه مامانم میگه قیافش یه جوریه که انگار همیشه بغض داره هیچ!
اینکه زینب بهش میگه گالن اعتماد به نفس هیچ!
اینکه دختر عموم معتقده شبیه شرکه بازم هیچ!
آقا هربار حرف این میشه پگاه میگه :هی میگی پوریا من فک می کنم به داداشم چشم داری!!!!
:|


+ عکس از سایت هواداران پوریا حیدری

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۹۴ ، ۱۴:۳۵
دختر حاجی


از بچگی تو کل لوازم آرایش من علاقه ی عجیب و وافری به این نوعش داشتم
۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۹۴ ، ۲۳:۵۴
دختر حاجی

من ابدا آدم مذهبی ای نیستم ولی اعتقاد دارم یه آدم هایی هستن که حتی تو دیدار اول متوجه یه قدرت عجیبی تو وجودشون میشی... یه صلابت... یه استحکام

اینا همونایین که بدون ریا فقط از خدای بالا سرشون می ترسن

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۵۱
دختر حاجی

در خانه  تنها بودیم

تصمیم گرفتیم کیک درست کنیم

گفتم ازین پودر آماده ها؟

گفت نه با آرد و تخم مرغ و شیر و ...

پرسیدم ینی کیک واقعی؟؟

کلی به لفظ "کیک واقعی" خندید و با سر تایید کرد

گفت فقط شکلات نداریم و رفت تا شکلات بخرد

روی شکلات هم نوشته بود"شکلات واقعی"

انگار ک همه چیز باید واقعی باشد

کیسه ی آرد را که برداشت قیافه اش در هم رفت" این که نصف لیوانه همش..."  به زور لبخند زد " اشکال نداره موادو نصف می ریزیم"

به ناراحتی اش خندیدم

آرد را پیمانه کرد

در یخچال را که باز کرد با حالت گریه اسمم را صدا زد" حتی یدونه تخم مرغ هم نداریم"

آهنگ 25 band  هم در حال پخش بود

تا چند ثانیه از شدت خنده قدرت تکلم نداشتم

نهایتا هر کداممان چهار فنجان قهوه با "شکلات واقعی" خوردیم و از خیر "کیک واقعی" گذشتیم




نشسته بودیم در بالکن و خیره به مناظر سبز طرقبه بودیم

به اتفاقات ظهر با صدای بلند می خندیدیم

هر کس از داخل بیرون می امد او سریع پتو را رویمان می کشید و میگفتم: درو ببند بابا سوز میاد

طرف مقابل هم بدون توجه به جفنگی که می گفتم سریع در را می بست که سوز داخل ب سمت فضای رو باز نیاید و ما دو نفر سردمان نشود!!!

و ما از ته دل به بی توجهیشان می خندیدیم غافل از اینکه طبقه بالا هم بالکن دارد

ما می خندیدیم و در طبقه ی بالا هم امید و دایی به خنده های ما می خندیدند...

او هم بدون توجه به بالایی ها به چوب کشیدن اول شبم می خندید و به پیرزن ها ی روستا تشبیهم می کرد



عصر فردا همه که خواب بودند قصد بیرون رفتن کردیم

مادر بزرگم هم همراهمان آمد

کیف پولم را دادم که دختر دایی ام در کیفش بگذارد

وقت برگشت یک نیسان مسیرمان را سد کرده بود

یکی از ما فریاد زد "اگه بلد نیسی پاشو من بشینم کارتو را بندازم"

راننده ی جوان هم سرش را بیرون آورد " بیا خودم همتونو می رسونم"

حرکتی که مادر بزرگم انجام داد قابل توصیف نبود فقط می دانم که راننده با نهایت سرعتش از ترس فرار کرد و ما در حالی که از خنده روی زمین پهن بودیم به این نتیجه رسیدیم که این پیرزن هنوز هم پهلوانی ست برای خودش

مادر بزرگ هم گوشت کوبی که تازه خریده بود را در کیفش گذاشت و در خنده هایمان همراه شد





کیف پولم را در کیفش جا گذاشتم و تا روز بعد هم نمی دیدمش

هانیه که آمد پیشنهاد کردم برویم تا سوپری سر کوچه و شکلات بخریم

از کیف مامان ده تومان پول برداشتم و توی ذهنم حساب کردم با قیمت عادی می توانم دو بسته شکلات بخرم

از فروشنده شکلات سفید خاستم  و یک بسته شکلات خارجی تحویل گرفتم

همان لحظه که آمدم حساب کنم دختری با صدایی پر از عشوه یک بسته مارلبرو ی سورمه ای گرفت و من ماندم و شکلات 15 تومانی و کیفی که فقط ده هزار تومان داخلش داشت و همراهی که در کیفش حتی یک پانصد تومانی هم پیدا نمیشد

آخر هم با کلی خجالت سه بسته شکلات دو تومانی گرفتم و بیرون آمدیم

من: حس این دخترای فقیر بدبختو دارم

هانی: چقدر به اون عزیزی که کیفت پیشش جا مونده فحش داری میدی؟:))

من: خیلی ... خیلی زیاد... له شدم اصن:))

هانی: باز خوبه  با این مانتو خامه دوزیه قیافت شبیه فقیرا نیس...

من: خب می تونم اینو دزدیده باشم...

هانی: هاهاها


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۱۴
دختر حاجی

تا دیدم لباس می پوشد  پرسیدم : کجا؟     فقط پرسیده بود: می آیی؟      

بدون اطلاع از مقصد دنبالش راه افتادم . در مترو فهمیدم با وکیلش قرار دارد    

نیم ساعت منتظر وکیل لعنتی  مانده بودیم.  خستگی چشمانش را که دیدم   به بهانه ی تشنگی  برای خرید آب معدنی تنهایش گذاشتم  و محبورش کردم دنبالم نیاید

تمام  خیابان ر ا     دنبال سوپر مارکت  پایین  رفته بودم  

با دو شیر کاکائو بازگشتم.... لبخندش را هنگام  دیدن کیسه در دستم دیدم  . ذوقش را هم... 

مجبور بودیم برای دعوت شب  و زود رسیدن  از خیر بستنی  بگذریم   

شب هم در بالکن در حالی  که تمام طرقبه زیر  پایمان بود   نشستیم. بدون این که ادعای بزرگی اش شود و بدون اینکه بگوید ((این کار ها برای دختر ها...))  قلیان را به دستم داده بود   

 به قلیان کشیدنم خندیده بود و به گفتن((انقدر عمیق نکش واس اولین بارت))  اکتفا کرده بود.   

... 

این روزها بهتر از آنکه انتظار داشتم می گذرد... 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۵۶
دختر حاجی

سال آخری بود که "الف" پلی تکنیک بود     


با مامان رفته بودیم خونش  

صبح روز بعد باهاش رفتم دانشگاه      

ی جایی بود  که شبیه  کارگاه  کامپیوتر خودمون بود  شایدم کتابخونه شون بود   

یه دختر پسر میز  روبرمون نشسته بودن مشغول لاو ترکوندن بودن  

دست دختره رو ماوس بود دست پسره هم روی  دست دختره   

ما هم بچه بودیم و خام. چیزی قریب به دو ساعت  من زل زده بودم به اینا   

تو اون لحظه به ذهنم رسید که با این وضعیت باس رید ب محیط فرهنگی و دانشگاه و دانشجو    

الان به ذهنم می رسه بدبختا حتی یه ذره هم با نگاه منِ بچه معذب نشدن؟ ول نمی کردن که!! 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۴ ، ۲۰:۰۱
دختر حاجی

چند دقیقه پیش جواب دکتزی داداشم آمد    

داشتم فک میکردم هر بار ک جواب کنکورای داداشام  آمده چشمای بابام پر افتخار شده     

برای چشم های پدرم هم که شده باید تلاش کنم






۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۰۰
دختر حاجی
دیروز با بچه ها رفتیم بیرون
یه گلدون گل سنگ برای تولدم کادو گرفتم:)
تو راه کافه بودیم
من: راستی "میم" بهت گفتم "الف" رو با دوستش دیدم؟آره گفتم...
میم: آره دوستش نبوده آقای نون بوده!
من: خب بهتر که سلام ندادم!
میم: من اصلن نمیفهمم تو مشکلت با اقای نون چیه!
_ خوشم نمیاد ازش
داخل کافه میشیم و میشینیم
میم: واقعا زشته که آدم ندیده کسیو بد قضاوت کنه!
من: من کارای زشت زیاد می کنم اینم روی اونا...
"ع" لبخند می زنه
یکی دو ساعت میشینیم و با آمدن "الف" از کافه بیرون می زنیم
پسری سرشو از ماشین شاسی بلندش بیرون میاره و به چند تا دختر یه چیزی میگه
من: گم باباً! بچه سوسول(صدام در حدیه که فقط خودم و "ع" بشنویم)
ع: بابا چکارش داری بدبختو؟با این دیگ مشکلت چیه؟
_ اصولا من با همه مشکل دارم مگر اینکه خلافش ثابت بشه ...ضمنن بدم میاد ازین بچه پولدارا که به جز دور دور هنری ندارن
از "ع" جدا میشم...
تو راه خونه متوجه یه پیرزن میشم و حدس می زنم که میخاد از خیابون رد شه ولی نمیتونه
چون مطمئن نیستم میرم و بدون حرف کنارش سمتی که ماشینا میان می ایستم
نگاهم به خیابونه که ببینم کی خلوت میشه که دستش محکم میاد رو بازوم
با لحجه ی غلیظ میگه: میخای رد شی؟
با آرامش جواب میدم: بله
دندوناشو به نمایش میزاره و امیدوارانه میگه: پس بیا بریم
حین رد شدن مدام مشفغول شکایته: مردم بی رحم شدن اصلا امون نمیدن به آدم... روزگاری شده...
می رسیم به اون طرف
با همون لحجه  ادامه میدم: دستت درد نکنه دختر ... همکاری کردی!
به جمله ی :همکاری کردی" لبخند می زنم و سرعتمو بیشتر می کنم تا به سریال مورد علاقم برسم
یه نقطه ی کوچولو ی طلایی و روشن تو قلبم حس می کنم... به گلم نگاه می کنم و لبخند می زنم...

فکر می کنم هدیه گرفتن یه گلدون و رد شدن از خیابون با یه پیرزن لحجه دار و تشکرش می تونن یه نقطه  های کوچولوی روشن روشنی تو قلبت جا بزارن ...
یه نقطه هایی که کمکت می کنن تو این شهر خاکستری بین این همه دود سیگار و بین مردمی که به هم تنه میزنن تا زودتر از این گرمای لعنتی خلاص بشن و به مقصد برسن ,سرپا بمونی...


______________
باز هم شاهکار جدید چارتار
قلم بی نظیر احسان حائری و صدای آرمان گرشاسبی که به بهترین نحو روی شعر و موزیک نشسته



(آسمان هم زمین میخورد)

صدایم را به یاد آر … اگر آواز غمگینی به پا شد

من این شعر گرانم که … از ارزان و ارزانی جدا شد

من هر چه ام با تو زیبا ترم … بر عاشقت آفرینی بگو

تابیده ام من به شعر تنت … می خوانمت خط به خط مو به مو

بی تو و بی شب افروزی ماندنت

بی تب تند و پیراهنت

شک نکن من که هیچ … آسمان هم زمین می خورد


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۲۲
دختر حاجی