خارش مغزی

از این و آن بگریزم ز ترس نی ز ملولی

خارش مغزی

از این و آن بگریزم ز ترس نی ز ملولی

بچگی مون رو کشتن 

نوجوون بودنمونو کشتن   

دختر بودنمونو کشتن

خلاقیت ذهنمون رو کشتن 

انسان بودنمون رو کشتن 

محبتمون رو کشتن   

چی قراره باقی بمونه از همچنین آدمی؟   


۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۹۵ ، ۱۰:۳۷
دختر حاجی

سر کلاس فیزیک 

ما و سپهر استادمون 

سپهر:   خب بچه ها این آر شعاع نازکه ست ( شعاع سطح مقطع سیم نازک)    

حالا بگید ببینم این  یکی آر شعاع چیه؟؟    

ما همه با هم :  کلفته!    

برای دو ثانیه قیافش دو نقطه خط شد سپس منفجر شد از خنده  :))    

اخه چرا واقعا!   

سپهر :  کلفته چیه سوت ها!   خوبه تو صدا سیما کار نمیکنید. شعاع استوانه است   



سر کلاس فیزیک مدرسه   

سر مبحث لوله های صوتی  

آقای عسگری : میبینید چقدر جالبه بچه ها 

من : وای نه خیلی بده 

آقای عسگری : موسیقی کار نمیکنی؟ 

من : نه 

مریم : بیشتر به تفنگ علاقه داره تا به ساز موسیقی 

آقای عسگری : جدا؟ چه جاااالب!!!  

من : خطاب ب آقای عسگری : نخیر    خطاب به مریم : بی ادب :))  

مریم ینی واقعا موسیقی دان ها سر و کار دارن با این چیزا؟ 

دبیر : بله بعضا میدونن یه چیزایی 

نمیدونم مریم یا رضا : مثلا حامد پهلان قبل بیرون دادن اهنگا میشینه حساب میکنه چه صدایی گوش خراش ترین فرکانسو داره دقیقا همونو تولید میکنه   




کلاس معارف   

آخر ساعت بود و خانوم جعفری خیلی با عجله درس میداد 

یه تیکه امد یه آیه بگه برامون :

خانوم جعفری : به همین دلیل هستش که  در قرآن آمده  : کسانی که برابر هستند با کسانی که برابر نیسنند یکسان نیستند  

ما تا دو سه دقیقه از شدت شنگینی مطلب و جمله ای ک گفت نفسمون بالا نمیامد از خنده   

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ بهمن ۹۵ ، ۲۲:۲۲
دختر حاجی

نیازمندیم به عربده های آرش... 



+دنبال چی بودی تو رابطمون با موچین؟!   

آخه موچین!؟! 


++  چند روزه هی میپرسه چته؟ چرا یه جوری ای؟   و من هیچ جوابی ندارم بدم.  خب خوبه ک یه نفر اینقدر آدمو درک میکنه ولی از یه طرفم خوب نیس کسی اینقدر بلدت باشه. راه فرار نداری دیگه 


+++دارم کتاب وضعیت آخر رو میخونم...  خیلی خیلی خوبه. از این جهت ک بهت توانایی تحلیل رفتار هات رو میده .  خوبه ک بفهمی ریشه و انگیزه ی هر کارت چیه  


++++گروه رستاک یه عضو داره ب اسم سپهر سعادتی که خیلی خوبه :دی    و متاسفانه این سپهر خان ظاهرا راه ارتباطی اعم از تلگرام و اینستاگرام  بهش وجود نداره :)   



- داشتم فکر می کردم چقدر از ارزش ها و خط قرمز های اخلاقی ک در گذشته خیلی روشون حساس بودم الان دیگه هیچ اهمیتی برام نداره.   قبح خیلی از بدی ها برام ریخته.  شوق خیلی خوبی ها از بین رفته. و اینکه هرجی میگذره جارچوب های زندگیم سست تر میشه. خب این  خیلی چیز خوبی نیست...   هر چند آدم خیلی آزاد تر و بی مانع تر میشه تو زندگی ولی خب خیلی چیزا رو هم از دست میده...  که بدست آآوردن دوباره شون راحت نیست   


--  دیشب خواب میدیدم یه برادر دیگه دارم .  کاملا تاثیر همون فیلمی بود که خودتون میدونید...  :دی   

ولی جالبه که قبل اون فیلم هم من بارها خواب دیدم ک یه برادر دیگه دارم ک ازم بزرگتره.  و هیچ وقت خواب داشتن خاهر ندیدم.  و خوشحالم ک خاهر ندارم.  تحمل خاهر خیلی سخت تر از تحمل برادره... 



۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۱۶
دختر حاجی

زمان : امروز صبح کلاس دیفرانسیل  

مکان  : مدرسه   

افراد حاضر : چند نفر از ما و آقای اسلامی   


چند دقیقه از کلاس گذشته بود که   

آقای اسلامی  خطاب به مریم  :   خب خانوم  ع!   امروز چرا نمیگی اسامی غایبینو بدم ببری دفتر؟   نکنه غایب ها از دوستاتن؟ ؟   

مریم :  نه راستش من یکم ازتون می ترسم،  اینه که جرعت نکردم بگم   

آقای اسلامی با صدای نه چندان آروم  :  می ترسی؟؟!   من میخام ببینم شماها تا حالا معلم از من خوش اخلاق تر دیدید؟؟    

ما همه با ترس :  نه نه ! 

یه صدای ریز از وسط کلاس :   بله دیدیم.   

آقای اسلامی  با صدای نه چندان آروم :  رضایی!   بگو ببینم. کی از من خوش اخلاق تره مثلا؟ 

سکوت... 

آقای اسلامی  :نکنه آقای ماستری؟؟؟   ( معلم شیمی مون) 

ما ریز ریز میخندیم   

رضا :  آقای سعادت نواز (معلم فوق العاده ی ادبیاتمون) 

آقای اسلامی یکم فکر میکنه :  خب آره اونو قبول دارم   

یه مساله میگه و رضا میره پای تخته. 

آقای اسلامی :  پسرا که میان پای تخته از پشت گوششون عرق میریزه  ! نمیدونم چرا  

یکی از بچه ها  محتاطانه : به خاطر گرماست   

رضا :  کتکشون میزنید؟! 

آقای اسلامی :  کتک چیه؟!   سی ساله انقلاب شده ها!  

وسط راه حلشه که یکی از بچه ها میگه  : اون جا مثبت و منفی نیس. فقط مثبته  

آقای اسلامی : راس میگه نباید ب توان میرسوندی  

رضا : آها.   

آقای اسلامی : آها؟؟؟   یعنی الان کاملا متوجه شدی؟! 

رضا :  نه!   

آقای اسلامی با داد :  میگم نباید ب توان برسونی   

ما ها همه  از ترس جمع میشیم تو خودمون  و یه سری هم پایین صندلی هاشون قهوه ای و بعضا خیس میشه    

آقای اسلامی با خنده  :  ببینید چقدر خوش اخلاقم !   

رضا نصف راه حلش رو پاک میکنه 

آقای اسلامی با صدای تو دماغی به خاطر سرماخوردگی  :  این کارو نکن جک!!    

ما از خنده پخش زمین میشیم...    






---------   

آقای ماستری 

تیکه کلامش   ـ  بچه ها  بگید ـ هستش  

ینی فک کنید میره پای تخته هنوز درسو شروع نکرده ما اصلا ننیدونیم مبحث چیه  یهو میگه بچه ها بگید!   

خب چی بگیم؟! 

خلاصه.   همیشه از بچه ها می پرسه که کی میخان ادم شن ؟ 

علاقه ی شدیدی به خط خطی کردن جزوات و کتب درسی و غیر درسی ما داره  

قهرمان پرتاب ماژیک . یعنی نشستی سر کلاس یهو یه ماژیک از بغل گوشت رد میشه میره تو سطل زباله  ته کلاس .   

هنیشه هم این تهدید سر زبونشه که   :  میخای بزنم  تو کلت که دونه دونه از پله ها بری پایین پخش بشی کف سالن؟! 

خلاصه منو صدا زد برای تصحیح برگه م .   

اشاره با فامیلیم : این چیه!؟    

از روی فامیلی م براش میخونم   

- کی میخای آدم شی ؟  این چه طرز نوشتنه؟!   

من : ببخشید.  واضحه که!    

- میخای بزنم از پنجره پرت شی بیرون؟ 

من : نه!   

در حالی که داشت صحیح میکرد و نمره میذاشت :  میخام برگه هاتونو صحیح نکنم   دو ماه بیفتید دنبالم التماس کنید  

من : بله  درسته. 

همچنان داشت صحیح میکرد :میخام پوست سر همتونو  بکنم که آدم شید!   

من با نگاه به بچه ها ی ردیف جلو  که از خنده پخش صندلی هستن و نگاه به آقای ماستری جدی  برگم رو برمیدارم و میرم   


+ این بود که وقتی آقای اسلامی گفت نکنه آقا ماستری خوش اخلاق تره میخندیدیم   




تازه یه معلم فیزیک خنده دار داریم ب نام آقای عسگری  

وقتی سر مسائل فکر میکنیم با درد صدامون میزنه مبگه چرا ناراحتی؟   

حالا بیا و ثابت کن که ناراحت نیستم حالت فکر کردنم اینجوریه  

خلاصه خودتون قضاوت کنید ما داریم زیر دست چجدر آدم هایی تربیت میشیم  

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۹۵ ، ۱۲:۲۴
دختر حاجی

قسمت اول از فصل چهارم شرلوک رو که دیدم کلن نا امید شدم...   با خودم گفتم حیف این همه انتظار که برای چنین چیز مسخره ای بود   

 قسمت دوم رو که دیدم با خودم گفتم این تقریبن همون چیزیه که انتظار داشتم   

 با دیدن قسمت اول میشد فهمید که این فصل احساسات خیلی پر رنگ تر از فصل های قبل نقش ایفا می کنه  . و این به نظرم مسخره می آمد . مخصوصا اگر میخواستن  شرلوک هلمز رو با عشق درگیر کنن. بنابر این زیاد به قسمت های آینده ش امیدی نداشتم   . 

کارآگاه باید همون کسی میموند که به احساسات میگفت خطای انسانی  و اونو حاصل واکنش های شیمیایی بدن میدونست  

بعد با یه نوع احساسات غیر قابل انتظار رو به رو شدم  . 

فصل چهار شرلوک  معمای خود شرلوک بود و راستش من هنوزم کلی جوگیرشم    

و آره تو قسمت آخر ش گریه هم کردم 



+ حقیقتا من به شدت عاشق بندیکت و بازیشم...  انگاری که هیچ کس دیگه ای نمیتونست تا این حد  خود شرلوک هلمز باشه  ... لعنتی قیافش، صداش،  حرکاتش، طرز ادا کردن کلماتش ، نوع حرف زدنش، کاری که با چشماش انجام میده ...  همه چیزش عالیه   

++  ایمیتیشن گیم هم سند دیگریست بر بازی بی نظیر ش   

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۵ ، ۲۰:۲۷
دختر حاجی

این داستان : کتاب های گمشده  




بچه بودم   

بچه که میگم یعنی مثلا دوم سوم دبستان  

یه کتاب داشتیم تو خونمون. اسمش یه چیزی بود شبیه گزل...  یا شایدم یه اسم دخترانه ی ترکی  

تا جایی که یادمه در مورد یه روستا بود  

بچه ها یه بیماری میگرفتن که همراه تب شدید بود و یه مدتی بیهوش بودن.   بعد شنیدن صدای سه تار دردشون رو تسکین میداد  

یکی از افراد روستا بود که از همه بهتر سه تار میزد ولی آخرین باری که از سازش استفاده کرده بود قبل از این بود که بچه ی خودش بر اثر همون بیماری بمیره  

حالا اینکه این چیزایی که گفتم تا چه حد مطابق اون داستانه، نمی دونم   

چون  اون کتاب رو هر چی میگردم پیدا نمی کنم  و خیلی خیلی دلم میخاد دوباره بخونمش چون اون زمان تاثیر زیادی روم گذاشت . حالا ممکنه اگر دوباره بخونمش دیگه در اون حد به نظرم کتاب قشنگی نیاد.   

 



به جز این کتاب بچگی من با یه سری کتاب خیلی قدیمی هزارو یک شب سر شد . یادمه چند تا جلد نسبتا قطور بودن که نثر تقریبن سنگینی هم داشتن   

و داستان هاش به نظرم بی نهایت شیرین بود...   این سری کتاب هم هر چی میگردم نیست :(   

دقیقا یادمه مثلا صبح یدونه از جلداش رو برمیداشتم مینشستم یه گوشه ی خونه اینقدر حال میکردم باهاش که تا عصر همونجا مینشستم میخوندم  

بعد گاهی مامانم عصبانی میشد از دستم حتی :)   اصلن اصلن یادم ننیاد که چیکارشون کردم کتاب هارو که نیست  

تازه اینقدر هم بی فرهنگ بودم :دی   یه حافظ خیلی خفن بابام داره ازینا که عکس دارن. برگه هاش زرد شده دیگه اینقدر که قدیمیه داره تجزیه میشه.  آقا من رفتم توش نقاشی کشیدم :/   الان اینقدر از خودم حرصم میگیره که نگو... 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۵ ، ۲۲:۳۱
دختر حاجی

یک سالن بزرگ جهت امتحان دادن   

صندلی هایی که مرتب و به ردیف چیده شده   

ما در ردیف کنار دیوار هستیم  

صندلی مراقب ردیفمون با من یک صندلی فاصله داره  

امتحان های تحلیلی و گسسته که نیاز به سکوت، تمرکز و آرامش داره...  

آقای اسلامی دبیر دیفرانسیل در جایگاه مراقب ردیف   

سکوت محض از همه جا  

صدای آواز خوندن زیر لب آقای اسلامی که سکوت رو میشکنه... 

سوالات سخت ریاضیات گسسته   

صدای آواز آقای اسلامی... 

من عصبانی.... 

آقای اسلامی در حال راه رفتن 

سوییشرت قای اسلامی که با هر بار رد شدن به من میخوره... 

من در حال جنون...  



بعد امتحان هم رفته بودیم قرص ویتامون هامونو از رو میز دارو میخوردیم، آمده با نهایت تاسف میگه قرص مصرف میکنید؟؟ ؟   :/

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۹۵ ، ۱۶:۱۲
دختر حاجی

من :   بله!   برای مثال حضرت حافظ یه بیت داره که میگه :  

ای نازنین پسر!  تو چه مذهب گرفته ای      کت خون ما حلال تر از شیر مادر است  ؟!   *   


ایمان  :  آره دیگه اینا همشون شاهد باز بوذن ... 


ابی:  شاهد باز چیه دیگه؟   

ایمان : هیچی. به درد سنت نمیخوره  

و ب من نگا میکنه و ریز ریز میخندیم   





*  ابی یه دیوان حافظ خریده برام چند وقت پیش این بیت شاهکار رو دیدم توش ...  حالا واسه خود شاعر زشت بوده ولی به کار ما که میاد. نه؟ 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۹۵ ، ۱۲:۴۸
دختر حاجی

همون موقع که بهم گفت بهت حق میدم که اینجوری افسرده شدی فاتحه ی این زندگی رو خوندم دیگه...     



مسخره ست. تو این برهه که باید از همیشه فعال تر و با انگیزه تر باشم  دلم میخاد فقط بخزم زیر پتو و زل بزنم به قاب پنجره و طلوع و غروب هایی که به سرعت برق اتفاق میفتن...    

ووسط امتحانات پاشدم رفتم مهمونی. اصن لمس شدم انگار. اینقد همه چیو به هیچ جام نمیگیرم.   و اون نوه ی  نکبت عمم حتی از تو اتاقش بیرون نمیاد ک خدای نکرده یه تست هم عقب نیفته   

 

وسط مهمونی زن پسر عمم برگشته میگه : خدارو شکر جمع خانوادگیمون خیلی سالمه   

گفتم فاکتور ها و معیار هات واسه سالم بودن چیه؟ 

گفت مثلا نگاه کن.  حتی یه سیگاری هم تو جمع نیس  

همه ی جوونا داشتن سقفو نگا می کردن ینی   :))     

بچه ی کوشولوی پسر عمومم که فقط لباس آدمو میکرد تو حلقش.   یک موجود بسیار کوچک چشم آبی_ سبز رو متصور بشید که تلاش میکنه تمام کتف آدمو تو دهنش جا بده   

مامان  برق خونده ش هم هی از من میپرسه کنکورو چیکار میکنی؟ چه رشته ای میخای بری؟  نظرت در مورد برق چیه؟!   

فکرش رو بکنید  امدم زیر پتو و این مزخرفات رو می نویسم فقط ب خاطر اینکه هندسه تحلیلی نخونم :/    


برادرام اخر هفته رو امده بودن خونمون. کوچیکه نیم ساعت زودتر رسیده بود از بزرگه 

بزرگه که رسید خونه اون یکی بدو بدو رفت دستشو انداخت دور گردنش پاهاشو حلقه کرده بود دورش آویزونش شده بود  

متصور بشید یه پسر بیست و هف  ساله رو که داداشی جون گویان آویزون یه  پسر بیسو نه  سالست، و یه  پسر بیست و نه ساله رو که گمشو پایین گویان پسر بیست و هفت ساله رو با خودش حمل میکنه  :))   ینی منفجر شده بودما  


یکی بیاد بیخیال همه ی امتحانا و درس و مدرسه منو برداره ببره کافه برام چیپس و پنیر بخره.    همینقدر کم توقع و ساده هستم ینی 

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۵ ، ۱۸:۴۹
دختر حاجی

خیلی سخته که عاشق یه آدم معمولی باشی و از دستش بدی   

کوچه ها، پیاده رو ها، خیابون ها و مغازه ها پر از آدم ها و چیزهای معمولی ن که میتونن باعث شن که یادش بیفتی.... 



بعدن نوشت : چرا احساس می کنم تو این دو سه سال اخیر قد یه عمر زمان گذشته برام؟   در عین اینکه همش مثل یه چشم برهم زدن بوده؟!   چه چیزی میتونه این پارادوکس مسخره رو توجیه کنه؟   


بعدن نوشت 2 :  جواب امتحانای  رانسیل هنوز نیامده . بنابراین، عنوان به افتخار استاد :)) 

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۹۵ ، ۱۸:۴۱
دختر حاجی