والا منم دیگه نمیتونم حتی
چشم هام رو باز کردم. کنارم روی تخت خالی بود
با رخوت از جا بلند شدم. در اتاق باز بود
چشمام تو تاریکی پیداش کرد
یه لیوان آب برای خودم ریختم و نزدیکش شدم : چرا بیداری؟
زل زده بود به دیوار روبروش : خوابم نمیبره. بیا بشین اینجا
با دست رو فضای خالی کنارش، روی مبل ضربه زد
با بی حوصلگی جواب دادم : خوابم میاد حوصله ندارم
راه افتادم سمت اتاق
صداش زیادی بی رحم بود : جدیدا دوست داشتنت خیلی سخت شده
سر جام ایستادم : میگی چکار کنم؟!
فشار همه چیز اینقدر رو زندگی م سنگینی می کرد که فرصتی نداشتم به عشق کمرنگ شده ی بینمون فکر کنم
چرخید و نگاهم کرد : یه کاری بکن برای این زندگی... داره حالمو بهم میزنه... دیگه هیچ حسی ندارم...
_ چکار کنم؟ احساس توئه! من که نمیتونم واسه تو حس بسازم
- تو برم گردون. تو بهم انگیزه بده. یه بارم که شده تو درستش کن...
- منو نگا! من نمیتونم. من خسته شدم! من خسته شدم! من زیر یه آوارم که هر چی از روش برمیدارم سنگین تر میشه. تو گفتی هر جوری باشم، هستی. گفتی همینی ک هستم رو میخای. گفتی هر شکلی باشم تو باهاش کنار میای و درستش میکنی
-من گفتم! تو چرا باور کردی خانوم منطقی؟ تو چرا باور کردی هر جوری باشی و هر کاری کنی من درستش میکنم؟ میخام مث اول باشم ولی نمیتونم... دیگه رمق ندارم. هر چی داشتم خرج کردم
تو چرا باور کردی؟
من هر چی داشتم گذاشتم وسط
دیگه نمیتونم...
دختر حاجی بهتره که تغییر کنید! این نوشته به نظر خوب نمیاد