خارش مغزی

از این و آن بگریزم ز ترس نی ز ملولی

خارش مغزی

از این و آن بگریزم ز ترس نی ز ملولی

۲۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطرات» ثبت شده است

رضا : آقای اسلامی دلتون برامون تنگ میشه؟    


اقای اسلامی بعد از یه سری توضیح ها ک ب طور غیر مستقیم گفت نه دلم ننگ نمیشه :

حالا تنگ بشه!   چکارش میشه کرد ؟!   آدم اگه دلش تنگ بشه مگه میتونه کاریش کنه؟  


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۹۵ ، ۲۲:۱۷
دختر حاجی

سر کلاس فیزیک 

ما و سپهر استادمون 

سپهر:   خب بچه ها این آر شعاع نازکه ست ( شعاع سطح مقطع سیم نازک)    

حالا بگید ببینم این  یکی آر شعاع چیه؟؟    

ما همه با هم :  کلفته!    

برای دو ثانیه قیافش دو نقطه خط شد سپس منفجر شد از خنده  :))    

اخه چرا واقعا!   

سپهر :  کلفته چیه سوت ها!   خوبه تو صدا سیما کار نمیکنید. شعاع استوانه است   



سر کلاس فیزیک مدرسه   

سر مبحث لوله های صوتی  

آقای عسگری : میبینید چقدر جالبه بچه ها 

من : وای نه خیلی بده 

آقای عسگری : موسیقی کار نمیکنی؟ 

من : نه 

مریم : بیشتر به تفنگ علاقه داره تا به ساز موسیقی 

آقای عسگری : جدا؟ چه جاااالب!!!  

من : خطاب ب آقای عسگری : نخیر    خطاب به مریم : بی ادب :))  

مریم ینی واقعا موسیقی دان ها سر و کار دارن با این چیزا؟ 

دبیر : بله بعضا میدونن یه چیزایی 

نمیدونم مریم یا رضا : مثلا حامد پهلان قبل بیرون دادن اهنگا میشینه حساب میکنه چه صدایی گوش خراش ترین فرکانسو داره دقیقا همونو تولید میکنه   




کلاس معارف   

آخر ساعت بود و خانوم جعفری خیلی با عجله درس میداد 

یه تیکه امد یه آیه بگه برامون :

خانوم جعفری : به همین دلیل هستش که  در قرآن آمده  : کسانی که برابر هستند با کسانی که برابر نیسنند یکسان نیستند  

ما تا دو سه دقیقه از شدت شنگینی مطلب و جمله ای ک گفت نفسمون بالا نمیامد از خنده   

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ بهمن ۹۵ ، ۲۲:۲۲
دختر حاجی

زمان : امروز صبح کلاس دیفرانسیل  

مکان  : مدرسه   

افراد حاضر : چند نفر از ما و آقای اسلامی   


چند دقیقه از کلاس گذشته بود که   

آقای اسلامی  خطاب به مریم  :   خب خانوم  ع!   امروز چرا نمیگی اسامی غایبینو بدم ببری دفتر؟   نکنه غایب ها از دوستاتن؟ ؟   

مریم :  نه راستش من یکم ازتون می ترسم،  اینه که جرعت نکردم بگم   

آقای اسلامی با صدای نه چندان آروم  :  می ترسی؟؟!   من میخام ببینم شماها تا حالا معلم از من خوش اخلاق تر دیدید؟؟    

ما همه با ترس :  نه نه ! 

یه صدای ریز از وسط کلاس :   بله دیدیم.   

آقای اسلامی  با صدای نه چندان آروم :  رضایی!   بگو ببینم. کی از من خوش اخلاق تره مثلا؟ 

سکوت... 

آقای اسلامی  :نکنه آقای ماستری؟؟؟   ( معلم شیمی مون) 

ما ریز ریز میخندیم   

رضا :  آقای سعادت نواز (معلم فوق العاده ی ادبیاتمون) 

آقای اسلامی یکم فکر میکنه :  خب آره اونو قبول دارم   

یه مساله میگه و رضا میره پای تخته. 

آقای اسلامی :  پسرا که میان پای تخته از پشت گوششون عرق میریزه  ! نمیدونم چرا  

یکی از بچه ها  محتاطانه : به خاطر گرماست   

رضا :  کتکشون میزنید؟! 

آقای اسلامی :  کتک چیه؟!   سی ساله انقلاب شده ها!  

وسط راه حلشه که یکی از بچه ها میگه  : اون جا مثبت و منفی نیس. فقط مثبته  

آقای اسلامی : راس میگه نباید ب توان میرسوندی  

رضا : آها.   

آقای اسلامی : آها؟؟؟   یعنی الان کاملا متوجه شدی؟! 

رضا :  نه!   

آقای اسلامی با داد :  میگم نباید ب توان برسونی   

ما ها همه  از ترس جمع میشیم تو خودمون  و یه سری هم پایین صندلی هاشون قهوه ای و بعضا خیس میشه    

آقای اسلامی با خنده  :  ببینید چقدر خوش اخلاقم !   

رضا نصف راه حلش رو پاک میکنه 

آقای اسلامی با صدای تو دماغی به خاطر سرماخوردگی  :  این کارو نکن جک!!    

ما از خنده پخش زمین میشیم...    






---------   

آقای ماستری 

تیکه کلامش   ـ  بچه ها  بگید ـ هستش  

ینی فک کنید میره پای تخته هنوز درسو شروع نکرده ما اصلا ننیدونیم مبحث چیه  یهو میگه بچه ها بگید!   

خب چی بگیم؟! 

خلاصه.   همیشه از بچه ها می پرسه که کی میخان ادم شن ؟ 

علاقه ی شدیدی به خط خطی کردن جزوات و کتب درسی و غیر درسی ما داره  

قهرمان پرتاب ماژیک . یعنی نشستی سر کلاس یهو یه ماژیک از بغل گوشت رد میشه میره تو سطل زباله  ته کلاس .   

هنیشه هم این تهدید سر زبونشه که   :  میخای بزنم  تو کلت که دونه دونه از پله ها بری پایین پخش بشی کف سالن؟! 

خلاصه منو صدا زد برای تصحیح برگه م .   

اشاره با فامیلیم : این چیه!؟    

از روی فامیلی م براش میخونم   

- کی میخای آدم شی ؟  این چه طرز نوشتنه؟!   

من : ببخشید.  واضحه که!    

- میخای بزنم از پنجره پرت شی بیرون؟ 

من : نه!   

در حالی که داشت صحیح میکرد و نمره میذاشت :  میخام برگه هاتونو صحیح نکنم   دو ماه بیفتید دنبالم التماس کنید  

من : بله  درسته. 

همچنان داشت صحیح میکرد :میخام پوست سر همتونو  بکنم که آدم شید!   

من با نگاه به بچه ها ی ردیف جلو  که از خنده پخش صندلی هستن و نگاه به آقای ماستری جدی  برگم رو برمیدارم و میرم   


+ این بود که وقتی آقای اسلامی گفت نکنه آقا ماستری خوش اخلاق تره میخندیدیم   




تازه یه معلم فیزیک خنده دار داریم ب نام آقای عسگری  

وقتی سر مسائل فکر میکنیم با درد صدامون میزنه مبگه چرا ناراحتی؟   

حالا بیا و ثابت کن که ناراحت نیستم حالت فکر کردنم اینجوریه  

خلاصه خودتون قضاوت کنید ما داریم زیر دست چجدر آدم هایی تربیت میشیم  

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۹۵ ، ۱۲:۲۴
دختر حاجی

این داستان : کتاب های گمشده  




بچه بودم   

بچه که میگم یعنی مثلا دوم سوم دبستان  

یه کتاب داشتیم تو خونمون. اسمش یه چیزی بود شبیه گزل...  یا شایدم یه اسم دخترانه ی ترکی  

تا جایی که یادمه در مورد یه روستا بود  

بچه ها یه بیماری میگرفتن که همراه تب شدید بود و یه مدتی بیهوش بودن.   بعد شنیدن صدای سه تار دردشون رو تسکین میداد  

یکی از افراد روستا بود که از همه بهتر سه تار میزد ولی آخرین باری که از سازش استفاده کرده بود قبل از این بود که بچه ی خودش بر اثر همون بیماری بمیره  

حالا اینکه این چیزایی که گفتم تا چه حد مطابق اون داستانه، نمی دونم   

چون  اون کتاب رو هر چی میگردم پیدا نمی کنم  و خیلی خیلی دلم میخاد دوباره بخونمش چون اون زمان تاثیر زیادی روم گذاشت . حالا ممکنه اگر دوباره بخونمش دیگه در اون حد به نظرم کتاب قشنگی نیاد.   

 



به جز این کتاب بچگی من با یه سری کتاب خیلی قدیمی هزارو یک شب سر شد . یادمه چند تا جلد نسبتا قطور بودن که نثر تقریبن سنگینی هم داشتن   

و داستان هاش به نظرم بی نهایت شیرین بود...   این سری کتاب هم هر چی میگردم نیست :(   

دقیقا یادمه مثلا صبح یدونه از جلداش رو برمیداشتم مینشستم یه گوشه ی خونه اینقدر حال میکردم باهاش که تا عصر همونجا مینشستم میخوندم  

بعد گاهی مامانم عصبانی میشد از دستم حتی :)   اصلن اصلن یادم ننیاد که چیکارشون کردم کتاب هارو که نیست  

تازه اینقدر هم بی فرهنگ بودم :دی   یه حافظ خیلی خفن بابام داره ازینا که عکس دارن. برگه هاش زرد شده دیگه اینقدر که قدیمیه داره تجزیه میشه.  آقا من رفتم توش نقاشی کشیدم :/   الان اینقدر از خودم حرصم میگیره که نگو... 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۵ ، ۲۲:۳۱
دختر حاجی

یه بار دوستم و دوس پسرش قهر کرده بودن 

دوستم گفت بیا تو از طرف خودت زنگ بزن بهش بگو بیاد آشتی کنه باهام 

به پسره زنگ زدم گفتم بیا آشتی کن باهاش 

گفت نمیخام 

گفتم به درک 

بعد از اون دیگه هیچ وقت رابطشون مثل قبل نشد  

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۹۵ ، ۱۲:۲۴
دختر حاجی

جدای از اینکه 

آره خب اولش بکم دست و صدام لرزید از مطمئن نبودنم 

و اینکه چقدر سخت بود جلوی خندمو بگیرم وقتی مهرور اینقدر با حرص بهم میگفت_ببین گلم_   :))   

و چون حوصله نداشتم از تو کیفم قلم کاغذ دربیارم ،با ماژیک وایت برد روی میز شیشه ای وسط اتاقش مسئله رو حل کردیم 

فک کنم دارم به نتیجه میرسیم در مورد اون سؤاله که چند ماهه درگیرشیم    

  

 تو راه خونه  همزمان که خواننده تو گوشم میخوند :  لعنت به شهری که تو رو کم داشت/ لعنت به تهران بدون تو 

من هی سعی می کردم وسط خیابون لبخندمو جمع کنم  

فک کنم بالاخره پروژه ی ریدن به گروه آزمون قلمچی داره به نتیجه میرسه  

و خب خوشالم :)) 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۹۵ ، ۲۰:۲۵
دختر حاجی

دیشب داشتیم فیلم تولد پگاهو نگاه می کردیم  :  

زمان : 16 سال پیش  

مکان : خونه مامان بزرگم 

افراد :  ما خانواده عمو و عمه ها و زیر شاخه هاشون   

موزیک داره پخش میشه و تقریبا همه اون وسط خیلی شیک دارن می رقصن  

منِ بسیار کوچک  بی توجه به همه دارم زیر دست و پا، دست می رنم و مثل فرفره می چرخم   

نیم ساعت به همبن منوال همه با هم می رقصن منم اون گوشه ها واسه خودم دس میزنم و حال می کنم. پگاهم داره به باباش غر میزنه که بغلش کنه  :))   لازم به ذکر که منو پگاه تو بچگی اصلا با هم خوب نبودیم و هم بازی اصلی من امیر حسین نوه ی عمم بود    

وقت باز کردن کادو ها   : 

امیر حسین در حال حسودی کردنه و سعی می کنه کادو های پگاهو بگیره) خیلی کوچولو بودیم خب)   

هورمزد چون به خاطر شلوغ کاری مامانش دعواش کرده به گوشه با قهر نشسته و کله ش رو کرده تو مبل  :))    

و اما من همچنان بدون ذره ای توجه به بقیه همچنان با نوای دست زدن فامیل دست می زنم و دور خودم می چرخم  

حالا ابن وسط هر کی هم میاد بغلم کنه با مثلا  منو ببره پیش پگاه محل نمیذارم   

فقط موقع فوت کردن شمع میرم فوت می کنم و دوباره واسه دست زدن میرم یه جای دبگه   

یه دور رقص دیگه  

پیمان هی سعی میکنه منو بنشونه ولی موفق نمیشه   

همه دارن کردی می رقصن 

پگاه غر می زنه 

من دارم زیر دست و پا دست میزنم و بی توجه به بقیه می چرخم  

همه پاهاشونو هماهنگ میارن بالا  

من اون وسط 

پای احسان از بغلم رد میشه و توجه نمی کنم. دوبتره همین اتفاق میفته...  احسان غرق شادیه و حواسش بهم نیست   

پای احسان با شتاااب بالا میاد...   

شوووت  

من از کادر خارج میشم :))  

صحنه ی بعدی 

من با شدت در حال گریه ام و ریحانه داره آرومم می کنه و همه ناراحتن  

یک ربع بعد :   دوباره همه دارن می رقصن و منم اون وسط بی توجه بهشون دارم دس می زنم و دور خودم می چرخم 

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۹۵ ، ۱۰:۰۱
دختر حاجی

کل هیئت ها رو رفتیم   

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۹۵ ، ۱۰:۵۳
دختر حاجی

فی المثل آهنگ عشق دور از آلبوم خوشبختیت آرزومه رو گوش بدید!    

صدای این مرد مثل بهشته   





----

کلاس دیفرانسیل 

صدای ویبره 

صدای زنگ موبایل 

مهدیه در تکاپو برای یافتن گوشیش و خاموش کردنش   

آقای اسلامی :   در این موقعیت ها ابتدا خونسردی خود را حفظ کرده سپس با آرامش  شیء مورد نظر را یافته آن را خاموش می کنیم  

هر هر هم داشت میخندید   

میخواستم بزنم رو شنش بگم خیلی آقایی مرررد=))   

یعنی ما میترسییییدیم ازشااا  

یک آدم عجیب سرخوشیه ها   

بین درس دادن که مثلا ما داریم تمرین حل می کنیم زیر لب آواز میخونه..روی میز ریتم میگیره...   

امروز یه گنجشک نشسته بود لب پنجره درس دادنش تموم که شد،گنجشکه رفت   

برگشته میگه : قضیه رو یاد گرفت رفت      



فقط نمیشا لحنش رو تشخیص داد که الان ناراحته خوشحاله چشه  

پرسید : قضیه فشردگی رو تو دنباله ها ثابت کردیم؟    

هیچ کس یادش نبود.  همه داشتن دفتراشونو نگا می کردن  

خیلی جدی رو به ماها:   بچه ها کنکور همش دیفرانسیل نیست که شما ها روز و شب چسبیدید با دیفرانسیل...    نمیشه که اینجوری. دیوونه میشید اصن! یکم بینش درسای دیگه هم بخونید... فیزیک شیمی...  حتی ادبیات...   :)) 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۵ ، ۱۳:۲۰
دختر حاجی

با خوندن پست هیژده مبنی بر ازدواجش ، جدا از آرزوی خوشبختی و غافلگیر شدنم و مبارک باشه و لیلیلیلیلیلی  ...      

  از صبح دارم به این فکر می کنم به روزی  که خودم یا بکی از دوستای صمیمیم، چمی دونم مریم مهدیه ساده،   بیایم پست بزاریم داریم ترک تجرد می کنیم   

خیییلی برام مقوله ی عجیبیه    

نه خب برای دختر عمه م!   یا مثلا داییم   

برای خودمون... 

میفهمید چی میگم؟   

هیژده رو کاریش ندارم  به خاطر سنش  و خب اینمه من صرفا یه خاننده بودم براش

ولی باور نکردنیه  برام در مورد دوستام...    هم نسلی هام...  بلاگر هایی ک میخونم شون...   کلا کسایی که خودم رو یه جوری هم فاز میبینم باهاشون  

یه دوستی داشتم  که رابطمون به هم خورد   

بعد از فک کنم دو سال یا کمتر، یادم نیس چرا ولی بهش پیام دادم و بین حرفامون گفت ازدواج کرده   

خب ازدواج در کل اینقدر ا هم عجیب نیس  

ولی ما یه دوره هر دومون دبیرستانی بودیم و موقعی ک من این خبر رو شنیدم ایشون یه پسر بیست ساله بود   

اصن هضم نشدنی بود برای من این قضیه   

و برای خودم  

واقعا الان سن فکر کردن بهش نیست  

ولی چون همین تابستون یکی از اقوام دور مامانم که دو سال از من کوچیکتر و از لحاظ قدی دو سوم منه با یه پسر بیست و هفت ساله ی پولدار ازدواج کرد به خودم اجازه میدم فکر کنم درموردش   

اینقدر برام ترسناکه که وقتی مثلا میشینم درموردش رویاپردازی کنم تهش به این میرسم که وقتی همه منتظرن بگم:با اجازه ی بزرگ تر ها بله  ،     میگم نه   و از سر سفره ی عقد فرار  می کنم    

یا مثلا بعد از عروسی  ماشین یارو رو برمیداذم میرم یه شهر دیگه که تنهاییم تموم نشه    

باز هم تکرار میکنم واقعا خیلی ترسناکه   

تقسیم کردن خصوصی ترین لحظه هات با کسی که از قضا خودت نیستی !   اونم برای منی که انقدر سخت با دیگران کنار میایم    

دوستای عزیزم...  بیاید هیچ وقت ازدواج نکنیم :))    نسل ما واقعا نسل ازدواج کردن نیست      





+ هیژده خوش قلم  عزیز. حس عجیبیه که کسی که هممون پست هاش رو خونده بودیم و رادیوهاش رو گوش کرده بودیم و کاریکاتور هاش رو دیده بودیم

  الان متاهل شده.  این جا هم بهت تبریک میگم...  هر چند به نظرم خیلی حزن انگیره که دیگه نخوای بنویسی ولی قطعا ما از حس خوشبختی تو خوشحال میشیم حتی اگر بخای از فضای وبلاگ نویسی خارج بشی.  با اینکه اینجا رو نمیخونی ولی ارزش این رو داشت که تو یه پست جداگانه هم بهت تبریک بگم. 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۰۷
دختر حاجی