خارش مغزی

از این و آن بگریزم ز ترس نی ز ملولی

خارش مغزی

از این و آن بگریزم ز ترس نی ز ملولی

۵ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

تا دیدم لباس می پوشد  پرسیدم : کجا؟     فقط پرسیده بود: می آیی؟      

بدون اطلاع از مقصد دنبالش راه افتادم . در مترو فهمیدم با وکیلش قرار دارد    

نیم ساعت منتظر وکیل لعنتی  مانده بودیم.  خستگی چشمانش را که دیدم   به بهانه ی تشنگی  برای خرید آب معدنی تنهایش گذاشتم  و محبورش کردم دنبالم نیاید

تمام  خیابان ر ا     دنبال سوپر مارکت  پایین  رفته بودم  

با دو شیر کاکائو بازگشتم.... لبخندش را هنگام  دیدن کیسه در دستم دیدم  . ذوقش را هم... 

مجبور بودیم برای دعوت شب  و زود رسیدن  از خیر بستنی  بگذریم   

شب هم در بالکن در حالی  که تمام طرقبه زیر  پایمان بود   نشستیم. بدون این که ادعای بزرگی اش شود و بدون اینکه بگوید ((این کار ها برای دختر ها...))  قلیان را به دستم داده بود   

 به قلیان کشیدنم خندیده بود و به گفتن((انقدر عمیق نکش واس اولین بارت))  اکتفا کرده بود.   

... 

این روزها بهتر از آنکه انتظار داشتم می گذرد... 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۵۶
دختر حاجی

سال آخری بود که "الف" پلی تکنیک بود     


با مامان رفته بودیم خونش  

صبح روز بعد باهاش رفتم دانشگاه      

ی جایی بود  که شبیه  کارگاه  کامپیوتر خودمون بود  شایدم کتابخونه شون بود   

یه دختر پسر میز  روبرمون نشسته بودن مشغول لاو ترکوندن بودن  

دست دختره رو ماوس بود دست پسره هم روی  دست دختره   

ما هم بچه بودیم و خام. چیزی قریب به دو ساعت  من زل زده بودم به اینا   

تو اون لحظه به ذهنم رسید که با این وضعیت باس رید ب محیط فرهنگی و دانشگاه و دانشجو    

الان به ذهنم می رسه بدبختا حتی یه ذره هم با نگاه منِ بچه معذب نشدن؟ ول نمی کردن که!! 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۴ ، ۲۰:۰۱
دختر حاجی

چند دقیقه پیش جواب دکتزی داداشم آمد    

داشتم فک میکردم هر بار ک جواب کنکورای داداشام  آمده چشمای بابام پر افتخار شده     

برای چشم های پدرم هم که شده باید تلاش کنم






۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۰۰
دختر حاجی
دیروز با بچه ها رفتیم بیرون
یه گلدون گل سنگ برای تولدم کادو گرفتم:)
تو راه کافه بودیم
من: راستی "میم" بهت گفتم "الف" رو با دوستش دیدم؟آره گفتم...
میم: آره دوستش نبوده آقای نون بوده!
من: خب بهتر که سلام ندادم!
میم: من اصلن نمیفهمم تو مشکلت با اقای نون چیه!
_ خوشم نمیاد ازش
داخل کافه میشیم و میشینیم
میم: واقعا زشته که آدم ندیده کسیو بد قضاوت کنه!
من: من کارای زشت زیاد می کنم اینم روی اونا...
"ع" لبخند می زنه
یکی دو ساعت میشینیم و با آمدن "الف" از کافه بیرون می زنیم
پسری سرشو از ماشین شاسی بلندش بیرون میاره و به چند تا دختر یه چیزی میگه
من: گم باباً! بچه سوسول(صدام در حدیه که فقط خودم و "ع" بشنویم)
ع: بابا چکارش داری بدبختو؟با این دیگ مشکلت چیه؟
_ اصولا من با همه مشکل دارم مگر اینکه خلافش ثابت بشه ...ضمنن بدم میاد ازین بچه پولدارا که به جز دور دور هنری ندارن
از "ع" جدا میشم...
تو راه خونه متوجه یه پیرزن میشم و حدس می زنم که میخاد از خیابون رد شه ولی نمیتونه
چون مطمئن نیستم میرم و بدون حرف کنارش سمتی که ماشینا میان می ایستم
نگاهم به خیابونه که ببینم کی خلوت میشه که دستش محکم میاد رو بازوم
با لحجه ی غلیظ میگه: میخای رد شی؟
با آرامش جواب میدم: بله
دندوناشو به نمایش میزاره و امیدوارانه میگه: پس بیا بریم
حین رد شدن مدام مشفغول شکایته: مردم بی رحم شدن اصلا امون نمیدن به آدم... روزگاری شده...
می رسیم به اون طرف
با همون لحجه  ادامه میدم: دستت درد نکنه دختر ... همکاری کردی!
به جمله ی :همکاری کردی" لبخند می زنم و سرعتمو بیشتر می کنم تا به سریال مورد علاقم برسم
یه نقطه ی کوچولو ی طلایی و روشن تو قلبم حس می کنم... به گلم نگاه می کنم و لبخند می زنم...

فکر می کنم هدیه گرفتن یه گلدون و رد شدن از خیابون با یه پیرزن لحجه دار و تشکرش می تونن یه نقطه  های کوچولوی روشن روشنی تو قلبت جا بزارن ...
یه نقطه هایی که کمکت می کنن تو این شهر خاکستری بین این همه دود سیگار و بین مردمی که به هم تنه میزنن تا زودتر از این گرمای لعنتی خلاص بشن و به مقصد برسن ,سرپا بمونی...


______________
باز هم شاهکار جدید چارتار
قلم بی نظیر احسان حائری و صدای آرمان گرشاسبی که به بهترین نحو روی شعر و موزیک نشسته



(آسمان هم زمین میخورد)

صدایم را به یاد آر … اگر آواز غمگینی به پا شد

من این شعر گرانم که … از ارزان و ارزانی جدا شد

من هر چه ام با تو زیبا ترم … بر عاشقت آفرینی بگو

تابیده ام من به شعر تنت … می خوانمت خط به خط مو به مو

بی تو و بی شب افروزی ماندنت

بی تب تند و پیراهنت

شک نکن من که هیچ … آسمان هم زمین می خورد


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۲۲
دختر حاجی

میشه گفت اینقدری که تو این تابستون درس خوندم تو سال تحصیلی نخونده بودم

همیشه فک می کردم این بچه خرخونا خیلی زندگی هدفمند و مملو از نقاط روشن دارن

دو روز در هفته رو کلا نصف روز کلاسم ... کلاس نسبتا سنگین که وقتی می رسم خونه مث خرس زخمی میفتم

و روزای دیگه هم تقریبا کامل پره

با این همه به شدت احساس پوچی می کنم

نمی دونم این پوچی با چی برطرف میشه

+ دلم نمیخاد صرفا مصرف کننده باشم...

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۵۳
دختر حاجی