بی حوصله و خسته و بی حال از سرماخوردگی با نهایت سرعتش به سمت خانه می رفت
سرش را که بالا آورد پیرزنی جلویش راه می رفت ... با دو کیسه ی بزرگ میوه...
بی توجه به پیرزن به راهش ادامه داد و او را رد کرد
چند قدم که جلو تر رفت دو دل و پشیمان شد...
تلفن همراهش را از کیف بیرون آورد تا ضمن جواب دادن پیام هایش پیرزن هم به او برسد تا برای حمل میوه ها کمکش کند
به محض انداختن موبایلش داخل کیف صدای یک دختر در پشت سرش به گوش رسید: همین که سایه ی شما بالای سر ما جوونا باشه کافیه...بزارید کمکتون کنم...
بدون نگاه کردن به پشت سر "خود شیرین"غلیظی حواله ی دختر کرد و به راهش ادامه داد
و در دل به خود لعنت فرستاد که باز هم یک نقطه ی روشن را از دست داده