خارش مغزی

از این و آن بگریزم ز ترس نی ز ملولی

خارش مغزی

از این و آن بگریزم ز ترس نی ز ملولی

۶ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

وقتی بعد از حدود یک ماه میبینیش و به محض دیدنت گوشه ی شالت رو می بوسه 


+ من خودم ب شخصه بسیار مورد تاثیر قرار گرفتم... خیلی حرکت قشنگی کرد

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۹۴ ، ۲۰:۴۶
دختر حاجی

 هر   چقدر سعی می کنم بازم نمیشه... 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۹۴ ، ۱۹:۰۱
دختر حاجی

مثلن   مرو ای دوست محمد اصفهانی را گوش بدهی و نا نداشته باشی بلند شوی و هیچ کاری نتوانی انجام دهی....    


تمام بدنم انگار از زیر کامیون بیرون کشیده شده...  از جای جای وجودم داره درد میزنه بیرون: دی 




+ امروز هر چند خوب شروع شد ولی روز مزخرفی بود...  من انقدر که در بد اخلاقی و حال دیگرانو گرفتن مهارت دارم هیچوقت در مهربون بودن و سازگار بودن  مهارت ندارم... ولی در عمل کاملا برعکسم چون به شدت جلوی خودمو می گیرم...   امروز دلم میخاست دیگرانم اینو بفهمن ...   نمی ارزید به اون همه دلخوری و گریه و داد و حرمت شکستن ...  


بگذریم... 


یه چیزهایی رو کلا باید فراموش کرد...    

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۹۴ ، ۱۵:۵۵
دختر حاجی

از هر شب بدون تو بیزارم  

از وهم ها و این همه انکارم... 




+    اگر آینه ای باشد که خود واقعی انسان هارا نشان دهد ، حتم دارم در آن یک پیرزن افسرده را خواهم دید

۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۹۴ ، ۲۰:۳۸
دختر حاجی
بعضی وقتا که از فاز کلاس میام بیرون و تک تک بچه ها رو نگاه می کنم با دیدن حالتاشون به شدت خندم می گیره...

مخصوصا امروز که اصن انگار هممون تو یه خلسه ی خاصی بودیم

زنگ اول حسابان داشتیم بحث روی یه سری توابع بود بعد دبیرمون برگشته میگه :این تابع یه درجه میره جلو بعد...
رضا : بعد دوباره یه درجه میره عقب
 کل کلاس منفجر میشه بعد دبیرمون قیافش:| شده بود... مونده بود خدایا اینا چشونه؟ الان دارن به چی میخندن؟ روانین!

بعد دینی داشتیم خوب بود با خانوم جعفری راحت تر بودیم یکم با حال خرابمون کنار میاد معمولا

نسترن اینا یه قاب عکس موزیکال دسشون بود ... بعد در عین جدیت تدریس اینو کوک می کردن زل می زدیم بهش با یه لبخند ملیح
بعد تموم میشد هار هار می خندیدیم

خانوم: بذاریدش کنار
نسترن: خانوم میشه این پخش باشه و درس بدید؟
من:  باور کنید تاثیر گذاری رو به حد اکثر می رسونه...

خلاصه مجبور شدن بذارنش کنار

بحث در مورد احادیث جعلی بود

یه حدیث هس که میگه هر کس ربیع الاول رو به من خبر بده از اهل بهشته

دبیر: خب آخه ینی چی؟ مگه میشه همچین چیزی؟ این حدیث داستان داره ...
من: خانوم؟ آخه خیلی رواااجههه!!!

_ چی؟

من: رواجه! رواج! خیلی رواجه بین مردم

بعد هی به نظرم میامد که این کلمه بد می چرخه تو دهن ولی نمی فهمیدم اشتباهش کجاس...

خانوم جعفری: آهان .بله متاسفانه خیلی رایجه ...

من با لحن بسیار سوالی:  رووواااج؟؟؟؟
نسترن: خودش کمرش شکست:))

بچه ها: خب خانوم حالا داستانش چیه؟؟

ببینید یه روز پیامبر با مردم در مسجد نشسته بودن بعد پیامبر گفتن که کسی که الان ازین در وارد میشه جایگاهش در جنته

بعد مردم پا شدن رفتن بیرون دوباره برگشتن

کلاس دوباره منفجر میشه 
خانوم: بله خود پیامبر هم خندیدن به این کار مردم و گفتن که الان کسی وارد میشه که خبر ربیع الاول رو میده و اهل بهشته و حالا ابوذر وارد شد و باقی داستان

باز دوباره ادامه ی درس ...
حوصلم سر رفت و نگا کردم ببینم بچه ها چکار می کنن
مریم طبق معمول مشغول طراحی چهره بود ... من نمی دونم چرا هیچ پیشرفتی هم نمی کنه در این زمینه... هر بار قزمیت ر از قبل می کشه
مهدیه داشت ازون طرح خفناش می کشید... بعد یه کاری می کرد که فک کنم خودش متوجه نمیشد ولی من میدیدم خندم می گرفت... نیم ساعت یه بار اتودشو میاورد بالا جلو چشش خیره میشد بهش و می رفت تو خلسه ی عرفانی:)) ( مهدیه منو ببخش:دی)


زنگ آخرم که کارنامه دادن
من نمی دونم چه **خل بازی ایه یاد گرفتن امتحان نگرفته کارنامه میدن عنترا...  نمرات پایین رو با ماژیک نارنجی هایلایت کرده بودن

اکثر کارنامه ها 75الی 90 درصد مساحتشون نارنجی بود کلن!


رسیدم خونه مامانم یه دسبند نشونم داده میگه اینو بابات امروز برات خریده
ازونجایی که من کاملا بر خلاف مادرم هیچ توجهی به طلا ندارم اصلا برام جذاب نیس به گفتن یه"خب" اکتفا کردم

بعد مامانم ناراحت شد گفت حداقل ازش تشکر کن

منم خیلی طوطی وار رفتم دقیقا بهش گفتم : پدر عزیز از دستبند زیبایی که برایم خریداری کردی کمال تشکر را ابراز می کنم!!

بعد بابام پرسید: خوشال شدی؟

هی نمیذارن من دهنم بسته بمونه

گفتم فعلا در برهه ای از زندگیم هستم که هیچ چیزی خوشحالم نمی کنه...

شاید نباید می گفتم اما باید می فهمیدن دیگه خودشون...


۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۲۲ آذر ۹۴ ، ۲۰:۴۹
دختر حاجی

یه شال بنفش پر از نقش و نگار دارم  

اربعین ک برادران محترم از تهران آمده بودن ابی شالرو  بسته بود دور گلوش بعد اصرار داشت ک اینو ببره تهران  

من: نه امکان نداره!  شال بافتنی بخر. 

ابی: بذار دیگه این گرمه میپیچم دور گلوم سرما خوردم  

من: نه خیر نمیشه ایمان برام خریده! 

ایمان نظاره گر ماجرا بود  

ابی: ایمان؟؟ 

ایمان: هان؟ 

ابی: تو باز خودشیرینی کردی  ؟؟ 

جمعیت حاضر  :)))) 




+ایمان جزو معدود آدماییه که هیچوقت حوصله ت رو سر نمیبرن. 


۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۹۴ ، ۲۳:۰۱
دختر حاجی