خارش مغزی

از این و آن بگریزم ز ترس نی ز ملولی

خارش مغزی

از این و آن بگریزم ز ترس نی ز ملولی

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مکالمه» ثبت شده است

 - بعد از مدت ها تو تنها کسی هستی که بین این همه بد بینی و بی اعتمادی یه ستون محکم شدی 

برام باقی بمون! 


+ منم آدمم. منم گاهی عصبانی میشم، گاهی کارای احمقانه میکنم، ترک بر میدارم ولی آوار نمیشم روت 

ولی تو فقط از من به خودم پناه بیار...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۹۵ ، ۲۰:۰۴
دختر حاجی

 چشم هام رو باز کردم. کنارم روی تخت خالی بود 

با رخوت از جا بلند شدم. در اتاق باز بود 

چشمام تو تاریکی پیداش کرد 

یه لیوان آب برای خودم ریختم و نزدیکش شدم : چرا بیداری؟ 


زل زده بود به دیوار روبروش : خوابم نمیبره. بیا بشین اینجا 


با دست رو فضای خالی کنارش، روی مبل ضربه زد 


با بی حوصلگی جواب دادم : خوابم میاد حوصله ندارم 

راه افتادم سمت اتاق 


صداش زیادی بی رحم بود : جدیدا دوست داشتنت خیلی سخت شده 


سر جام ایستادم : میگی چکار کنم؟! 


فشار همه چیز اینقدر رو زندگی م سنگینی می کرد که فرصتی نداشتم به عشق کمرنگ شده ی بینمون فکر کنم

 

چرخید و نگاهم کرد : یه کاری بکن برای این زندگی... داره حالمو بهم میزنه... دیگه هیچ حسی ندارم... 


_ چکار کنم؟ احساس توئه! من که نمیتونم واسه تو حس بسازم 


- تو برم گردون. تو بهم انگیزه بده. یه بارم که شده تو درستش کن... 


- منو نگا! من نمیتونم. من خسته شدم! من خسته شدم! من زیر یه آوارم که هر چی از روش برمیدارم سنگین تر میشه. تو گفتی هر جوری باشم، هستی. گفتی همینی ک هستم رو میخای. گفتی هر شکلی باشم تو باهاش کنار میای و درستش میکنی 


-من گفتم! تو چرا باور کردی خانوم منطقی؟ تو چرا باور کردی هر جوری باشی و هر کاری کنی من درستش میکنم؟ میخام مث اول باشم ولی نمیتونم... دیگه رمق ندارم. هر چی داشتم خرج کردم 

تو چرا باور کردی؟  

من هر چی داشتم گذاشتم وسط 

دیگه نمیتونم...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۹۵ ، ۱۸:۴۴
دختر حاجی

داستان در مورد دو تا برادره. یکیشون تو شهر طلا فروش میشه و یکیشون  دور از جامعه زاهد میشه    

یه روز زاهد تصمیم میگیره بره دیدن برادرش. میره شهر و  برای اینکه خودشو به برادرش ثابت کنه با یک آبکش از رودخونه آب بر میداره و میزنه به میخ دیوار مغازه ی برادر طلا فروش، بدون اینکه آب درون آبکش بریزه   

برادر طلا فروش یه فکری به سرش میزنه و مغازشو برای چند ساعت میسپره دست برادر زاهد  

تو این مدت چند تا خانوم میان تو مغازه و خرید میکنن و از زاهد میخان میخان خودش براشون گردنبند و دستبند رو بندازه  

چند تای اولی رو نگاهشون نمیکنه بالاخره طاقت نمیاره و گناه آلود به یکی از زن ها نگاه می کنه. همون لحظه آب درون آب کش پایین میریزه و نقشه ی برادر طلا فروش به نتیجه می رسه  

نتیجه ی اخلاقی اینه که وقتی در معرض گناه هستی و گناه نمیکنی ارزش داری. نه وقتی اختیار گناه نداری.   

داشتیم در مورد این داستان حرف میزدیم   

ایمان : چرا نمیخای یه سری چیزا رو بپذیری؟    

پوریا : این حتی ذره ای هم به واقعیت نزدیک نیست  

من: ببین پوریا،  یه چیزایی هست که اون چیزا... 

پوریا:بی ادب بی تربیت!  در مورد اون چیزای زشت حرف نزن!    


:))    

میخواستم بگم یه چیزایی با اینکه دور از واقعیت هستن فقط قراره یه نکته هایی رو برسونن. نیاز نیس حتمن واقعی باشه  

نمیدونم منظور م رو از (چیز)   چی برداشت کرد   :)) 


۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۹۵ ، ۲۱:۵۶
دختر حاجی