خارش مغزی

از این و آن بگریزم ز ترس نی ز ملولی

خارش مغزی

از این و آن بگریزم ز ترس نی ز ملولی

۴ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است

یک سالن بزرگ جهت امتحان دادن   

صندلی هایی که مرتب و به ردیف چیده شده   

ما در ردیف کنار دیوار هستیم  

صندلی مراقب ردیفمون با من یک صندلی فاصله داره  

امتحان های تحلیلی و گسسته که نیاز به سکوت، تمرکز و آرامش داره...  

آقای اسلامی دبیر دیفرانسیل در جایگاه مراقب ردیف   

سکوت محض از همه جا  

صدای آواز خوندن زیر لب آقای اسلامی که سکوت رو میشکنه... 

سوالات سخت ریاضیات گسسته   

صدای آواز آقای اسلامی... 

من عصبانی.... 

آقای اسلامی در حال راه رفتن 

سوییشرت قای اسلامی که با هر بار رد شدن به من میخوره... 

من در حال جنون...  



بعد امتحان هم رفته بودیم قرص ویتامون هامونو از رو میز دارو میخوردیم، آمده با نهایت تاسف میگه قرص مصرف میکنید؟؟ ؟   :/

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۹۵ ، ۱۶:۱۲
دختر حاجی

من :   بله!   برای مثال حضرت حافظ یه بیت داره که میگه :  

ای نازنین پسر!  تو چه مذهب گرفته ای      کت خون ما حلال تر از شیر مادر است  ؟!   *   


ایمان  :  آره دیگه اینا همشون شاهد باز بوذن ... 


ابی:  شاهد باز چیه دیگه؟   

ایمان : هیچی. به درد سنت نمیخوره  

و ب من نگا میکنه و ریز ریز میخندیم   





*  ابی یه دیوان حافظ خریده برام چند وقت پیش این بیت شاهکار رو دیدم توش ...  حالا واسه خود شاعر زشت بوده ولی به کار ما که میاد. نه؟ 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۹۵ ، ۱۲:۴۸
دختر حاجی

همون موقع که بهم گفت بهت حق میدم که اینجوری افسرده شدی فاتحه ی این زندگی رو خوندم دیگه...     



مسخره ست. تو این برهه که باید از همیشه فعال تر و با انگیزه تر باشم  دلم میخاد فقط بخزم زیر پتو و زل بزنم به قاب پنجره و طلوع و غروب هایی که به سرعت برق اتفاق میفتن...    

ووسط امتحانات پاشدم رفتم مهمونی. اصن لمس شدم انگار. اینقد همه چیو به هیچ جام نمیگیرم.   و اون نوه ی  نکبت عمم حتی از تو اتاقش بیرون نمیاد ک خدای نکرده یه تست هم عقب نیفته   

 

وسط مهمونی زن پسر عمم برگشته میگه : خدارو شکر جمع خانوادگیمون خیلی سالمه   

گفتم فاکتور ها و معیار هات واسه سالم بودن چیه؟ 

گفت مثلا نگاه کن.  حتی یه سیگاری هم تو جمع نیس  

همه ی جوونا داشتن سقفو نگا می کردن ینی   :))     

بچه ی کوشولوی پسر عمومم که فقط لباس آدمو میکرد تو حلقش.   یک موجود بسیار کوچک چشم آبی_ سبز رو متصور بشید که تلاش میکنه تمام کتف آدمو تو دهنش جا بده   

مامان  برق خونده ش هم هی از من میپرسه کنکورو چیکار میکنی؟ چه رشته ای میخای بری؟  نظرت در مورد برق چیه؟!   

فکرش رو بکنید  امدم زیر پتو و این مزخرفات رو می نویسم فقط ب خاطر اینکه هندسه تحلیلی نخونم :/    


برادرام اخر هفته رو امده بودن خونمون. کوچیکه نیم ساعت زودتر رسیده بود از بزرگه 

بزرگه که رسید خونه اون یکی بدو بدو رفت دستشو انداخت دور گردنش پاهاشو حلقه کرده بود دورش آویزونش شده بود  

متصور بشید یه پسر بیست و هف  ساله رو که داداشی جون گویان آویزون یه  پسر بیسو نه  سالست، و یه  پسر بیست و نه ساله رو که گمشو پایین گویان پسر بیست و هفت ساله رو با خودش حمل میکنه  :))   ینی منفجر شده بودما  


یکی بیاد بیخیال همه ی امتحانا و درس و مدرسه منو برداره ببره کافه برام چیپس و پنیر بخره.    همینقدر کم توقع و ساده هستم ینی 

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۵ ، ۱۸:۴۹
دختر حاجی

خیلی سخته که عاشق یه آدم معمولی باشی و از دستش بدی   

کوچه ها، پیاده رو ها، خیابون ها و مغازه ها پر از آدم ها و چیزهای معمولی ن که میتونن باعث شن که یادش بیفتی.... 



بعدن نوشت : چرا احساس می کنم تو این دو سه سال اخیر قد یه عمر زمان گذشته برام؟   در عین اینکه همش مثل یه چشم برهم زدن بوده؟!   چه چیزی میتونه این پارادوکس مسخره رو توجیه کنه؟   


بعدن نوشت 2 :  جواب امتحانای  رانسیل هنوز نیامده . بنابراین، عنوان به افتخار استاد :)) 

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۹۵ ، ۱۸:۴۱
دختر حاجی