تا حاالا انقدر احساس سردرگمی و ناراحتی نکردم تو زندگی م
نمی دونم شرایط درسیه یا اینکه کلن این سال همه ی شرایط دست به دست هم دادن ک درب داغونم کنن
نمی دونم... یه بغض و خشم و حال عجیبی دارم همش... خنده هام فرارّن... تا یکی میاد سمتم و یه حرف کوچیک می ززنه می پرم بهش... دلم میخواد دور باشم از همه...
از شما چه پنهون. غریبه که نیستید... بعضی وقتا دلم عاشقانه نوشتن میخواد و نمی تونم... دله دیگه.. عقل و منطقم حالیش نیست ...
تو خیابون که راه میرم یهو بی دلیل بغضم می گیره و دلم گریه میخواد... و هی باید زور بزنم که این اشکای مسخره نریزه پایین . که یهو چشمم نخوره به یه صحنه ای یا یه آدمی که یجوریه که ذهنمو میبره به یه جایی که... ولش کن... گفتنشم عذابه انگاری ...
که هی دلم میخواد یکی رو پیدا کنم که انقدر قابل اعتماد و عاقل باشه که بگم بهش چمه این روزا... که همه ی دلتیل این حالمو بدون تعارف بهش بگم
ولی نه اون آدمه پیدا میشه و نه واقعن خودم میدونم دلیل این حال و اوضاع چیه
کاش یکی بود که همه چیزو می دونست
یکی که میشد بهش گفت
تو تار و پود مرا بلدی....
+ببخشید یه جوری شدم که نمیشه اومد سمتم
خودم می دونم مث انبار باروتم