داستان در مورد دو تا برادره. یکیشون تو شهر طلا فروش میشه و یکیشون دور از جامعه زاهد میشه
یه روز زاهد تصمیم میگیره بره دیدن برادرش. میره شهر و برای اینکه خودشو به برادرش ثابت کنه با یک آبکش از رودخونه آب بر میداره و میزنه به میخ دیوار مغازه ی برادر طلا فروش، بدون اینکه آب درون آبکش بریزه
برادر طلا فروش یه فکری به سرش میزنه و مغازشو برای چند ساعت میسپره دست برادر زاهد
تو این مدت چند تا خانوم میان تو مغازه و خرید میکنن و از زاهد میخان میخان خودش براشون گردنبند و دستبند رو بندازه
چند تای اولی رو نگاهشون نمیکنه بالاخره طاقت نمیاره و گناه آلود به یکی از زن ها نگاه می کنه. همون لحظه آب درون آب کش پایین میریزه و نقشه ی برادر طلا فروش به نتیجه می رسه
نتیجه ی اخلاقی اینه که وقتی در معرض گناه هستی و گناه نمیکنی ارزش داری. نه وقتی اختیار گناه نداری.
داشتیم در مورد این داستان حرف میزدیم
ایمان : چرا نمیخای یه سری چیزا رو بپذیری؟
پوریا : این حتی ذره ای هم به واقعیت نزدیک نیست
من: ببین پوریا، یه چیزایی هست که اون چیزا...
پوریا:بی ادب بی تربیت! در مورد اون چیزای زشت حرف نزن!
:))
میخواستم بگم یه چیزایی با اینکه دور از واقعیت هستن فقط قراره یه نکته هایی رو برسونن. نیاز نیس حتمن واقعی باشه
نمیدونم منظور م رو از (چیز) چی برداشت کرد :))