این روزها
شنبه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۱۱ ق.ظ
یکی از بدی های ماه رمضون اینه که بازده آدم رو خیلی پایین میاره
مجبورم اکثر روز رو بخابم و متقابلا شبا رو بیدار بمونم
ورزش خیلی موثر بود
یعنی در تمام مدتی که دارم وزنه می زنم یا زیر دستگاهم حالم عالیه
ولی خب در بقیه ی ساعات شبانه روز حال قبلی م پا بر جاست هر چند با شدت کمتر...
روزایی که باشگاه نمیرم هم که کلا یا خوابم یا منگم...:دی
کاش پگاه و پوریا زودتر بیان...
____________________________________
دیشب بود فک کنم که عمم از تهران آمده بود و افطاری خونه ی عمه ی بزرگم بودیم
مشغول صحبت بودیم
رسیدیم به اینجا که با دیدن یه سری آدما فارق از شناختی که روشون داریم یه حس خاصی -خوب یا بد-دریافت می کنیم
همه قبول داشتن که عمو م _همون که بلاد کفره- همیشه به آدم قوت قلب میده
و واقعن هم همینه... ینی این آدم فوق العاده ست ...می تونی باهاش دردو دل کنی
و از هر چیزی بگیو مطمئن باشی نه قضاوت خواهی شد و نه حرفت به گوش کسی میرسه
ربطی به جایی که زندگی میکنه هم نداره .کلا شخصیتش اینه.با اینکه سنش حتی از پدر من هم بیشتره
و جالب اینکه در سخت ترین شرایط هم که باشه به هیچ وجه اثری از ناراحتی تو چهرش نمیبینی.
خلاصه اینکه همیشه آرومه
و خب من میتونم بگم که این حرف به خاطر محبت و نسبت خونی نیست
یا مثلا عمه ی کوچیکم رو (همون که از تهران امده بود) آدم هر وقت میبینه یه آرامش خاصی میگیره..
بعد از تمام این حرفا من فکرم مشغول این شد که من چه حسی ب دیگران میدم...
ترجیح میدادم آرامش باشه...
مجبورم اکثر روز رو بخابم و متقابلا شبا رو بیدار بمونم
ورزش خیلی موثر بود
یعنی در تمام مدتی که دارم وزنه می زنم یا زیر دستگاهم حالم عالیه
ولی خب در بقیه ی ساعات شبانه روز حال قبلی م پا بر جاست هر چند با شدت کمتر...
روزایی که باشگاه نمیرم هم که کلا یا خوابم یا منگم...:دی
کاش پگاه و پوریا زودتر بیان...
____________________________________
دیشب بود فک کنم که عمم از تهران آمده بود و افطاری خونه ی عمه ی بزرگم بودیم
مشغول صحبت بودیم
رسیدیم به اینجا که با دیدن یه سری آدما فارق از شناختی که روشون داریم یه حس خاصی -خوب یا بد-دریافت می کنیم
همه قبول داشتن که عمو م _همون که بلاد کفره- همیشه به آدم قوت قلب میده
و واقعن هم همینه... ینی این آدم فوق العاده ست ...می تونی باهاش دردو دل کنی
و از هر چیزی بگیو مطمئن باشی نه قضاوت خواهی شد و نه حرفت به گوش کسی میرسه
ربطی به جایی که زندگی میکنه هم نداره .کلا شخصیتش اینه.با اینکه سنش حتی از پدر من هم بیشتره
و جالب اینکه در سخت ترین شرایط هم که باشه به هیچ وجه اثری از ناراحتی تو چهرش نمیبینی.
خلاصه اینکه همیشه آرومه
و خب من میتونم بگم که این حرف به خاطر محبت و نسبت خونی نیست
یا مثلا عمه ی کوچیکم رو (همون که از تهران امده بود) آدم هر وقت میبینه یه آرامش خاصی میگیره..
بعد از تمام این حرفا من فکرم مشغول این شد که من چه حسی ب دیگران میدم...
ترجیح میدادم آرامش باشه...