خارش مغزی

از این و آن بگریزم ز ترس نی ز ملولی

خارش مغزی

از این و آن بگریزم ز ترس نی ز ملولی

روزهای آرام

شنبه, ۳۱ مرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۵۶ ب.ظ

تا دیدم لباس می پوشد  پرسیدم : کجا؟     فقط پرسیده بود: می آیی؟      

بدون اطلاع از مقصد دنبالش راه افتادم . در مترو فهمیدم با وکیلش قرار دارد    

نیم ساعت منتظر وکیل لعنتی  مانده بودیم.  خستگی چشمانش را که دیدم   به بهانه ی تشنگی  برای خرید آب معدنی تنهایش گذاشتم  و محبورش کردم دنبالم نیاید

تمام  خیابان ر ا     دنبال سوپر مارکت  پایین  رفته بودم  

با دو شیر کاکائو بازگشتم.... لبخندش را هنگام  دیدن کیسه در دستم دیدم  . ذوقش را هم... 

مجبور بودیم برای دعوت شب  و زود رسیدن  از خیر بستنی  بگذریم   

شب هم در بالکن در حالی  که تمام طرقبه زیر  پایمان بود   نشستیم. بدون این که ادعای بزرگی اش شود و بدون اینکه بگوید ((این کار ها برای دختر ها...))  قلیان را به دستم داده بود   

 به قلیان کشیدنم خندیده بود و به گفتن((انقدر عمیق نکش واس اولین بارت))  اکتفا کرده بود.   

... 

این روزها بهتر از آنکه انتظار داشتم می گذرد... 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۵/۳۱
دختر حاجی

خاطرات

نظرات  (۳)

قلیون که نکشیدی؟😠😡😏😓😒
پاسخ:
چرا:) 
سست اراده :|ضعیف النفس:| عن نمک:|
پاسخ:
به تو چه:/

مدیونی فک کنی چن ساله بیان نیمدم وب تورم سر نزدم :)))) مدام میخوندم.

دقیقا یک ماه!خیلی نیس.نه؟

پاسخ:
میکشمت
من همیشه تو رو می خونم ولی:دی

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">