دمپایی پاره نان خشک!
دور آتیش کنار پسر همسایه ی جراحمون و رفقای جراحش و خواهر برق کنترل خونده ی امیرکبیریش و داداش برق کنترل خونده ی شریفیش در مورد کنکور و آینده حرف زدیم
میخاستم بزنم رو شونه ی ننشون و بگم بابا تو دیگه چه نخبه پروری هستی ولی خب خجالت کشیدم
دو تا دوست جدید هم پیدا کردم. از کوچه بغلی آمده بودن و داشتن نگامون می کردن. رفتم دسشونو گرفتم آوردم تو جمع
بعد ب این نتیجه رسیدم ک خوب بودن با غریبه هایی ک کوتاه مدت نیبینیشون راحت تر از خوب بودن با آشناهاییه که همش کنارتن
دسم هنوز بوی سیب زمینی هایی ک تو آتیش گذاشته بودیمو میده
همسایه ها همش سراغ پوریا رو میگرفتن:/
خانوم سلطانی بهم گفت همش خاطره ی جوونی های عمه م رو براشون زنده می کنم آخه همه میگن من خیلی شبیه عمه م هستم.
خانوم جعفری هم گفت که عکس من و پسر ریقوشو که وقتی بچه بودیم گرفتیم زده به در یخچالشون و من فکر کردم چه آدم اسکلیه... پسرش ریش و سبیل داشت کلی... بچه بودیم با هم دوچرخه بازی می کردیم
سه تا از شکلاتی هایی که پارسال عید از پوری گرفته بودم زدم و وقتی اولیشو انداختم رو زمین افتاد کنار پای وحید و کلی ترسید :دی مرد گنده
سعیدشون تا چشش ب من افتاد با بهت : ماشالااااا چه بزرگ شدی!! - سعید جان همین دو هفته پیش دیدمت... بچشم بغلش بود. خیلی گوگولیه
سیب زمینی هارو خوردیم نیم ساعت بعد از زیر آتیش یدونه پیدا کردیم دوباره وحید : هااا این کامل مغز پخت شده
من: هر کسی نمی تونه این سیب زمینیو بخوره . فقط اهل معرفت
تهشم به خودم رسید
امروز یه بسته باقلوا رو با ابی تموم کردیم کلی هم بحث کردیم ک کی بیشتر خورده مامانم: مردم یه بسته رو تو یه هفته میخورن شما یه روزه خوردید تازه دعوا هم دارید؟؟
میخام برم با پسر صاحب قنادی رکس تبریز ازدواج کنم فقط به خاطر باقلواهاشون... البته اگر پسر داشته باشه... قشنگ با سه تا باقلوا میشه اوردوز کرد... یه چیز عجیبیه