این منِ بی اعتماد به همه چیز!
جمعه, ۲۱ آبان ۱۳۹۵، ۰۶:۰۸ ب.ظ
تو چشمام زل زد و گفت به روح بابام
می دونستم چقدر پدرشو دوست داشته... با خودم گفتم یه جوری با اعتماد نگاهش کن که دلش قرص بشه. بفهمه باورش کردی. ولی ته دلم حواسم بود که احتمالا راستشو نمیگه. اصن مگه میشه که راستشو بگه. توازنی که میگه رو نمیتونه برقرار کنه . ولی تو یه جوری نگاهش کن که مثلا باور کردی
اون موقع بود که فهمیدم اووووه. چقدر بد بینی و بی اعتمادی تو دلم رسوب کرده بود و خبر نداشتم .