پراکنده گویی های از سر ناچاری
همون موقع که بهم گفت بهت حق میدم که اینجوری افسرده شدی فاتحه ی این زندگی رو خوندم دیگه...
مسخره ست. تو این برهه که باید از همیشه فعال تر و با انگیزه تر باشم دلم میخاد فقط بخزم زیر پتو و زل بزنم به قاب پنجره و طلوع و غروب هایی که به سرعت برق اتفاق میفتن...
ووسط امتحانات پاشدم رفتم مهمونی. اصن لمس شدم انگار. اینقد همه چیو به هیچ جام نمیگیرم. و اون نوه ی نکبت عمم حتی از تو اتاقش بیرون نمیاد ک خدای نکرده یه تست هم عقب نیفته
وسط مهمونی زن پسر عمم برگشته میگه : خدارو شکر جمع خانوادگیمون خیلی سالمه
گفتم فاکتور ها و معیار هات واسه سالم بودن چیه؟
گفت مثلا نگاه کن. حتی یه سیگاری هم تو جمع نیس
همه ی جوونا داشتن سقفو نگا می کردن ینی :))
بچه ی کوشولوی پسر عمومم که فقط لباس آدمو میکرد تو حلقش. یک موجود بسیار کوچک چشم آبی_ سبز رو متصور بشید که تلاش میکنه تمام کتف آدمو تو دهنش جا بده
مامان برق خونده ش هم هی از من میپرسه کنکورو چیکار میکنی؟ چه رشته ای میخای بری؟ نظرت در مورد برق چیه؟!
فکرش رو بکنید امدم زیر پتو و این مزخرفات رو می نویسم فقط ب خاطر اینکه هندسه تحلیلی نخونم :/
برادرام اخر هفته رو امده بودن خونمون. کوچیکه نیم ساعت زودتر رسیده بود از بزرگه
بزرگه که رسید خونه اون یکی بدو بدو رفت دستشو انداخت دور گردنش پاهاشو حلقه کرده بود دورش آویزونش شده بود
متصور بشید یه پسر بیست و هف ساله رو که داداشی جون گویان آویزون یه پسر بیسو نه سالست، و یه پسر بیست و نه ساله رو که گمشو پایین گویان پسر بیست و هفت ساله رو با خودش حمل میکنه :)) ینی منفجر شده بودما
یکی بیاد بیخیال همه ی امتحانا و درس و مدرسه منو برداره ببره کافه برام چیپس و پنیر بخره. همینقدر کم توقع و ساده هستم ینی
شادی هاتون ثانیه افزون