کتب گمشده
این داستان : کتاب های گمشده
بچه بودم
بچه که میگم یعنی مثلا دوم سوم دبستان
یه کتاب داشتیم تو خونمون. اسمش یه چیزی بود شبیه گزل... یا شایدم یه اسم دخترانه ی ترکی
تا جایی که یادمه در مورد یه روستا بود
بچه ها یه بیماری میگرفتن که همراه تب شدید بود و یه مدتی بیهوش بودن. بعد شنیدن صدای سه تار دردشون رو تسکین میداد
یکی از افراد روستا بود که از همه بهتر سه تار میزد ولی آخرین باری که از سازش استفاده کرده بود قبل از این بود که بچه ی خودش بر اثر همون بیماری بمیره
حالا اینکه این چیزایی که گفتم تا چه حد مطابق اون داستانه، نمی دونم
چون اون کتاب رو هر چی میگردم پیدا نمی کنم و خیلی خیلی دلم میخاد دوباره بخونمش چون اون زمان تاثیر زیادی روم گذاشت . حالا ممکنه اگر دوباره بخونمش دیگه در اون حد به نظرم کتاب قشنگی نیاد.
به جز این کتاب بچگی من با یه سری کتاب خیلی قدیمی هزارو یک شب سر شد . یادمه چند تا جلد نسبتا قطور بودن که نثر تقریبن سنگینی هم داشتن
و داستان هاش به نظرم بی نهایت شیرین بود... این سری کتاب هم هر چی میگردم نیست :(
دقیقا یادمه مثلا صبح یدونه از جلداش رو برمیداشتم مینشستم یه گوشه ی خونه اینقدر حال میکردم باهاش که تا عصر همونجا مینشستم میخوندم
بعد گاهی مامانم عصبانی میشد از دستم حتی :) اصلن اصلن یادم ننیاد که چیکارشون کردم کتاب هارو که نیست
تازه اینقدر هم بی فرهنگ بودم :دی یه حافظ خیلی خفن بابام داره ازینا که عکس دارن. برگه هاش زرد شده دیگه اینقدر که قدیمیه داره تجزیه میشه. آقا من رفتم توش نقاشی کشیدم :/ الان اینقدر از خودم حرصم میگیره که نگو...