با خوندن پست هیژده مبنی بر ازدواجش ، جدا از آرزوی خوشبختی و غافلگیر شدنم و مبارک باشه و لیلیلیلیلیلی ...
از صبح دارم به این فکر می کنم به روزی که خودم یا بکی از دوستای صمیمیم، چمی دونم مریم مهدیه ساده، بیایم پست بزاریم داریم ترک تجرد می کنیم
خیییلی برام مقوله ی عجیبیه
نه خب برای دختر عمه م! یا مثلا داییم
برای خودمون...
میفهمید چی میگم؟
هیژده رو کاریش ندارم به خاطر سنش و خب اینمه من صرفا یه خاننده بودم براش
ولی باور نکردنیه برام در مورد دوستام... هم نسلی هام... بلاگر هایی ک میخونم شون... کلا کسایی که خودم رو یه جوری هم فاز میبینم باهاشون
یه دوستی داشتم که رابطمون به هم خورد
بعد از فک کنم دو سال یا کمتر، یادم نیس چرا ولی بهش پیام دادم و بین حرفامون گفت ازدواج کرده
خب ازدواج در کل اینقدر ا هم عجیب نیس
ولی ما یه دوره هر دومون دبیرستانی بودیم و موقعی ک من این خبر رو شنیدم ایشون یه پسر بیست ساله بود
اصن هضم نشدنی بود برای من این قضیه
و برای خودم
واقعا الان سن فکر کردن بهش نیست
ولی چون همین تابستون یکی از اقوام دور مامانم که دو سال از من کوچیکتر و از لحاظ قدی دو سوم منه با یه پسر بیست و هفت ساله ی پولدار ازدواج کرد به خودم اجازه میدم فکر کنم درموردش
اینقدر برام ترسناکه که وقتی مثلا میشینم درموردش رویاپردازی کنم تهش به این میرسم که وقتی همه منتظرن بگم:با اجازه ی بزرگ تر ها بله ، میگم نه و از سر سفره ی عقد فرار می کنم
یا مثلا بعد از عروسی ماشین یارو رو برمیداذم میرم یه شهر دیگه که تنهاییم تموم نشه
باز هم تکرار میکنم واقعا خیلی ترسناکه
تقسیم کردن خصوصی ترین لحظه هات با کسی که از قضا خودت نیستی ! اونم برای منی که انقدر سخت با دیگران کنار میایم
دوستای عزیزم... بیاید هیچ وقت ازدواج نکنیم :)) نسل ما واقعا نسل ازدواج کردن نیست
+ هیژده خوش قلم عزیز. حس عجیبیه که کسی که هممون پست هاش رو خونده بودیم و رادیوهاش رو گوش کرده بودیم و کاریکاتور هاش رو دیده بودیم
الان متاهل شده. این جا هم بهت تبریک میگم... هر چند به نظرم خیلی حزن انگیره که دیگه نخوای بنویسی ولی قطعا ما از حس خوشبختی تو خوشحال میشیم حتی اگر بخای از فضای وبلاگ نویسی خارج بشی. با اینکه اینجا رو نمیخونی ولی ارزش این رو داشت که تو یه پست جداگانه هم بهت تبریک بگم.