خارش مغزی

از این و آن بگریزم ز ترس نی ز ملولی

خارش مغزی

از این و آن بگریزم ز ترس نی ز ملولی

۲۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطرات» ثبت شده است

-به نظرت اینجا نت رایگان داره؟   

+ نمی دونم پاشو بپرس  ازشون   

بلند میشه و رمز رو می پرسه   گوشیشو میگیره سمتم : اینا چرا انقد عکس دو نفره میذارن؟!    قشنگ معلومه تازه رسیدن به هم  

+ حالا تو چرا مث دخترا خاله زنک بازی در میاری... 

یکم فکر میکنم و ادامه میدم 

+ ولی بذار شوهر کنم. انقدررر عکس دو نفره میذارم که چشم همه دراد  

- شاید شوهرت  دلش نخواد عکس زنش رو ببینه کسی   

+ غلط می کنه . نصف عمرم رو صرف حرص خوردن سر عکس دو نفره های دیگران کردم ، نصفشم حتمن باید بذارم سر حرص خوردن واسه اینکه اجازه ندارم عکس دو نفره هامو پخش کنم؟!    

- به......  م!  انقدر عکس دو نفره بذار که دیگران چششون دراد.   

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۱۱
دختر حاجی

با پگاه و هورمزد سه تایی نشسته بودیم   

من: راستی پگاه من کشف کردم پوریا هم خوبه ها. فرمونو با کف دس میچرخونه  

هورمزد : امگه حالات دیگه ای هم هس؟ چه ربطی ب خوبی داره؟   

من : ببین من یه نظریه دارم که چرخوندن فرمون با کف ذست به جذابیت آقایون اضافه میکنه. ینی از ویژگی های مردای خوبه   

پگاه : حالا هورمزد تو خوبی یا نه؟!   

هورمزد : مرسی ممنون !   

پگاه : به خدا اسکله پسره :)) 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۵ ، ۱۳:۳۲
دختر حاجی

مکالمه ی همیشگی من و هورمزد   

- به به آقا هورمزد   

+ به به آقا نرگس!  

- عن آقا 


سر میز  ناهار مشغول لذت بردن از جوجه م بودم   

ایمان :  نرگس کوبیده ت رو بخور 

نمیخام  

به زور یه تیکه برمیداره میاره سمت دهن من  

هورمزد : گوشت قرمز نمیخوره؟    

ایمان  حق به جانب : چرا از امروز میخوره   

کباب رو بیشتر میاره نزدیک  

هورمزد : آآ کن هوا پیما داره میاد   

با نگاه به اطرافیانی ک توجهشون جمع ما بوو به زور یکمشو میخورم  

ایمان در حالی ک از سر میز بلند میشه : هورمزد تا من برمیگردم مجبورش کن کلشو بخوره  

هورمزد هر چهار ثانیه یه بار : نرگس کوبیده ت رو بخور   

پگاه هم با پرسیدن سوال های مختلف سعی  در پرت کردن حواسش داره  

چراغ های بالا سرمون شروع به چشمک زدن میکنه و نورش کم و زیاد میشه 

هورمزد : بیا دیدی به خاطر کوبیده نخوردنت چی داره میشه   ؟ 

واکنشی نشون نمیدم   

هورمزد : نرگس بجنب نگا کن همه ی این وضعیت ب خاطر توعه   

هورمزد با هول : زندگی همه ی آدمای این سالن به تو بستگی داره!   

برق رفت 

هورمزد : دیدی با خودخواهیات چه بلایی سرمون آوردی؟!   

 برق که آمد  پوریا رفت نوه ی عممو بغل کرد آورد 

رفته بود تو رتختکن دالی بازی می کرد با بچه  

چمد دقیقه بعد اومد پگاهو برد 

پگاه می گفت دالی پوریا صدای سرخ پوستا رو در میاورد  

امد بالا سر من با پای بچه میزد به من میگفت : بیا بریم بازی!    

صبحش  داشتن جرقه میزدن ب هم با جوراباشون   

پگاه امده با ذوق پاهاشو میکشه رو فرش 

نگاه می کنم میبینم اصن جوراب نداره :))     

پوریا امد دسشو بزنه با من، سریع سرمو کشیدم عقب    

یه قدم برداشت گروپچک پاش خورد به در باز کمد   

من  :تا تو باشی منو تهدید نکنی

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۵ ، ۰۸:۰۸
دختر حاجی

امروز بالاخره آخرین امتحان رو دادیم  و تموم شد و من الان رسمن یک کنکوری هستم

با لباس فرم که از جلسه امدیم بیرون یه سری پسر دبیرستانی از کنارمون رد شدن. یکیشون گفت اینا رو نبین الان انقد ضایعن ها. اینا شاخای اینستا ن

بعد با خودمون فک کردیم فهمیدیم که ما حتی شاخای اینستا هم نیسیم

بعدشم با مهدیه رفتیم آب سیب خوردیم قبل خونه رفتن ( البته مهدیه شیر نارگیل خورد) :دی

عصر هم با مریم و مهدیه و خواهرش رفتیم یه کافه ی خوشگل ( و البته کلی گرون:دی) یه لیوان آب هندونه هم قد خودمون خوردیم

فقط هم خودمون تو کافه بودیم

بعد من کشف کردم که چقد آقایی که تو یه آشپزخونه ی خوشگل داره ابمیوه میگیره صحنه ی جذابی می سازه:))

البته مریم مسخره م کرد که به اون جایی که یارو می رفت خوراکی ها رو آماده می کرد می گم آشپز خونه ...

مریم آب میوه ش رو دوست نداشت می گفت حالا که پول دادم باید یه لذتی ببرم بعد با نی فوت می کرد توش قل قل حباب بالا میامد

رسیدم خونه هم یه مقدار خیلی زیادی هندونه خوردم دوباره

بعد مامانم غروب شیر موز درست کرد برام دیگه فرار می کردم رسما

حساسیت هم گرفتم پوستم کلی قرمز شده می خاره...

پگاه هم چارشنبه میاد و مریم احتمالا الان تو راه شماله

کلی هم وزن اضافه کردم و هر کس میبینه منو اول میگه تپل شدی:(

ماه رمضون برنامه دارم دوباره به نی قلیونی گذشته م برسم هر چند زن پسر عمم میگه صورتت پر شده خوب شدی

عسل هم گه بازی دراورد و نیامد باهامون

همچنان منتظرم خاهر مهدیه عکسایی که امروز گرفتیم رو بفرسته برام ولی آنلاین نمیشه:)

رو میزی ترمه ی خفن محبوب مامانمو با خودکار سبز رنگ کردم موقع حرف زدن با تلفن

دیشب با دو تا قهوه و دو تا کاپوچینو تا ساعت 4:17 صبح بیدار بودم

تا یکم خوابم گرفت بابام شروع کرد به نماز صبح خوندن با صدای بلند

از امتحان که آمدم هم دو ساعت خابیدم

اصن چرا دارم انقدر روزمره می نویسم؟؟

 ناراحتم که بدمست اینقد کمرنگ شده... از بلاگر های محبوبم بود ( و هست قطعا) لعنت به این شرایطی که اینقدر سفت و سخت دورمون پیچیده

و هیژدهی که یک سال یه بار نظر تایید می کنه:(






حالا شما به عکس خودمون تو در نگاه نکنید خود درو دریابید:دی


۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۰۳
دختر حاجی

داستان در مورد دو تا برادره. یکیشون تو شهر طلا فروش میشه و یکیشون  دور از جامعه زاهد میشه    

یه روز زاهد تصمیم میگیره بره دیدن برادرش. میره شهر و  برای اینکه خودشو به برادرش ثابت کنه با یک آبکش از رودخونه آب بر میداره و میزنه به میخ دیوار مغازه ی برادر طلا فروش، بدون اینکه آب درون آبکش بریزه   

برادر طلا فروش یه فکری به سرش میزنه و مغازشو برای چند ساعت میسپره دست برادر زاهد  

تو این مدت چند تا خانوم میان تو مغازه و خرید میکنن و از زاهد میخان میخان خودش براشون گردنبند و دستبند رو بندازه  

چند تای اولی رو نگاهشون نمیکنه بالاخره طاقت نمیاره و گناه آلود به یکی از زن ها نگاه می کنه. همون لحظه آب درون آب کش پایین میریزه و نقشه ی برادر طلا فروش به نتیجه می رسه  

نتیجه ی اخلاقی اینه که وقتی در معرض گناه هستی و گناه نمیکنی ارزش داری. نه وقتی اختیار گناه نداری.   

داشتیم در مورد این داستان حرف میزدیم   

ایمان : چرا نمیخای یه سری چیزا رو بپذیری؟    

پوریا : این حتی ذره ای هم به واقعیت نزدیک نیست  

من: ببین پوریا،  یه چیزایی هست که اون چیزا... 

پوریا:بی ادب بی تربیت!  در مورد اون چیزای زشت حرف نزن!    


:))    

میخواستم بگم یه چیزایی با اینکه دور از واقعیت هستن فقط قراره یه نکته هایی رو برسونن. نیاز نیس حتمن واقعی باشه  

نمیدونم منظور م رو از (چیز)   چی برداشت کرد   :)) 


۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۹۵ ، ۲۱:۵۶
دختر حاجی

دور آتیش کنار پسر همسایه ی جراحمون و رفقای جراحش و خواهر برق کنترل خونده ی امیرکبیریش و داداش برق کنترل خونده ی شریفیش در مورد کنکور و آینده حرف زدیم    

میخاستم بزنم رو شونه ی ننشون و بگم بابا تو دیگه چه نخبه پروری هستی   ولی خب خجالت کشیدم   

دو تا دوست جدید هم پیدا کردم. از کوچه بغلی آمده بودن و داشتن نگامون می کردن.  رفتم دسشونو گرفتم آوردم تو جمع   

بعد ب این نتیجه رسیدم ک خوب بودن با غریبه هایی ک کوتاه مدت نیبینیشون راحت تر از خوب بودن با آشناهاییه که همش کنارتن   

دسم هنوز بوی سیب زمینی هایی ک تو آتیش گذاشته بودیمو میده  

همسایه ها همش سراغ پوریا رو میگرفتن:/   

خانوم سلطانی بهم گفت همش خاطره ی جوونی های عمه م رو براشون زنده می کنم آخه همه میگن من خیلی شبیه عمه م هستم. 

خانوم جعفری هم گفت که عکس من و پسر ریقوشو که وقتی بچه بودیم گرفتیم زده به در یخچالشون و من فکر کردم چه آدم اسکلیه... پسرش ریش و سبیل داشت کلی... بچه بودیم با هم دوچرخه بازی می کردیم  

سه تا از شکلاتی هایی که پارسال عید از پوری گرفته بودم زدم و وقتی اولیشو انداختم رو زمین افتاد کنار پای وحید و کلی ترسید :دی  مرد گنده   

سعیدشون تا چشش ب من افتاد با بهت : ماشالااااا چه بزرگ شدی!!    -  سعید جان همین دو هفته پیش دیدمت...  بچشم بغلش بود. خیلی گوگولیه    

سیب زمینی هارو خوردیم نیم ساعت بعد از زیر آتیش یدونه پیدا کردیم دوباره   وحید : هااا این کامل مغز پخت شده  

من:   هر کسی نمی تونه این سیب زمینیو بخوره . فقط اهل معرفت    

تهشم به خودم رسید    

امروز یه بسته باقلوا رو با ابی تموم کردیم کلی هم بحث کردیم ک کی بیشتر خورده    مامانم: مردم یه بسته رو تو یه هفته میخورن شما یه روزه خوردید تازه دعوا هم دارید؟؟    

میخام برم با پسر صاحب قنادی رکس تبریز ازدواج کنم فقط به خاطر باقلواهاشون... البته اگر پسر داشته باشه...   قشنگ با سه تا باقلوا میشه اوردوز کرد... یه چیز عجیبیه   

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۱۳
دختر حاجی

این پست فقط جنبه ی ثبت خاطره دارد اگر مطالعه نکنید چیزی از دست نخواهید داد




امروز جمعه ظهر کل خاندان دعوت بودیم تولد نوه ی عمم

ازین رو کل فامیل از تهران آمده بودن

مشغول مشاهده ی شب کوک بودیم همچنان داشتیم به خاطرات گذشته هر هر می خندیدیم


ایمان: فردا میری کلاس؟

من: آره

ایمان: بیام دنبالت؟

من: حالا فردا که هستی بیا ولی لطفا مامان اینا رو متقاعد کن که من می تونم خودم ساعت هشت شب برگردم خونه

ناگهان پوریا: تو خیلی غلط می کنی!!!

من عمه مامان ایمان  :| 

ینی اصن خیلی سخته پسر عموت از داداشت غیرتی تر باشه:|

من: باشه خب پس لطف می کنی فردا خودت هم منو می رسونی هم میای سراغم


فرداش بعد کلاس خونه عمم دعوت بودم

ساعت پنج و نیم داشتم حاضر می شدم که پیاده برم

پوریا: صب کن ساعت شیش می رسونمت

من: یه چیزی گفتم دیروز نمیخاد خودم میخام

پوریا : داره برف میاد تا کمررر !!!   وقتی آقا (به خودش میگه آقا:دی)اینجاست همه ی کارا رو بفرس بهش و خودتو مث گوشت کوب بکش کنار

گوشت کوب:|

حالا بعد کلاس با ابی و پگاه اومدمن دنبالم

چهااار نفر تو ماشین کوپه دو نفر عقب فک کن چه وضعیت وحشتناکی داشتیم خیابون شلوغ بود مجبور شدیم از کوچه پس کوچه ها بیایم و اصلن بلد نبودیم راهو یلخی فقط می رفتیم که از خیابون در بیایم

من: ای بابا اسکل شدیم رسمن کاش نمیامدی پوریا خودم میامدم

پوریا با نهایت جدیت: خودت بیا !!! انتر!!!

پگاه و ابی منفجر میشن از خنده



رفتیم داخل مانتو و مقنعه م رو عوض کردم مانتومو گذاشتم رو تخت

موقع برگشتن مانتومو همینجوری برداشتم گذاشتم تو کوله م دوباره چارتایی چپیدیم تو ده سانتی متر مربع


آقا رسیدیم عمه م زنگ زد: شما سوییچ بهزاد رو اشتباهی با خودتون نبردید؟

ما  همه : نه...

کیفمو باز کردم دیدم یه کیف کوچیک توشه ... نگو زیر مانتوم بوده اشتباهی برش داشتم

پگاه: نرگس گلم می خای دزدی کنی دیگه از خودی شروع نکن آقا بهزاد تنها کسی بود که جواب سلام ما رو میداد فردا تفم تو صورتمون نمیندازه:))

رفته ژاکت مامانشو بده

مامانش: عه پگاه این یه سنجاق داشت

پگاه: نرگس به سنجاق لباس مامانمم رحم نکردی؟:)))

خلاصه که زدم تو کار دزدی اونم از خانواده و نزدیکان:))


بالاخره رفتیم تولد

کل رستوران به جز خودمون کسی نبود تنها کسی که شلوغ می کرد میز ما بود( متشکل از به ترتیب: من هورمزد ایمان ابی پوریا پگاه و دختر عمم)

بعد همیشه تو میزای گرد هورمزد میفته بغل من ما یه مشکل همیشگی داریم اونم اینه که همیشه هورمزد پاچه ی شلوار و کفش منو خاکی میکنه امروزم پا بر جا بود

همه متین و آروم نشسته بودن ما چند نفر صدامون کل محیطو پر کرده بود

قبل تولدت مبارک و جیغ و دست یاد چند سال پیش افتاده بودیم بعد من یه دفه: پوریا خیلی بیشوری

هورمزد تو هم خیلی بیشوری

دوتایی: چرا؟

آقا این پوریا یه بار تو شمال منو میخاسته بزاره جلوی در ویلای یکی از همسایه هاشون ولم کنه بعد خودش بره که البته با جیغ و داد  پگاه من نجات می بایم!

هورمزد هم سبد میذاشته رومون یه حرکتی هم داشت که دو تا بالش می گرفت از دو طرف می کوبید تو سر من و پگاه

بعد با پگاه داشتیم براشون تعریف می کردیم این جنایانتشون رو این دو تا هم ذوق می کردن

دو دقیقه بعد پسر عمم با بچه ش اومده خیلی بچه ی شیرینیه پوریا داشت با خلال دندون بهش کوچولو کوچولو ژله میداد به این صورت: عمو بخورهههه   

پسر عمم که رفت

ایمان: این همون خلال دندونی نبود که تو دهنت بود

پوریا با خونسردی : نه تو دهنم نبود زیاد. فقط دو تا از دندونامو باهاش تمیز کردم

ایمان: نرگس ژله بخور

من: ژله دوست ندارم

پوریا: مگه میشهههههه؟؟؟؟

بعد با همون خلال دندون یه کوچولو ژله برداشت آورد بالا افتاد تو دستش

بعد با دستش دوباره کلی تلاش کرد تا بچسبه به خلال دندون

کل میز با حالت چندش وار: اییی چندششش اخ اخ

بعد از کلی دستمالی رو همون خلال دندون  دهنیش آورده جلو دهن من: عمو بخورهههه

من با جیغ و صورت منزجر : فقط ببرش اونور این لعنتی رووووو

پگاه بغل من تو کما بود از شدت خنده



دختر عمم: پگاه تو دوم دبیرستانی؟  پگاه: آرههه

دختر عمم: من دوم دبیرستان بودم خیلی تو فاز خانومانه تری بودم  ( پگاه کلن ظاهرش بچه سال می زنه به صورت بسیار مظلومانه ای)

من : از بس که مظلوم و معصومه بچم

پوریا : نرگس؟؟؟  تو سوم دبیرستانی دیگه ؟ من همسن تو بودم خوشگل تر بودم ...

من: عه؟ خانومانه ترم بودی یا نه؟؟

پوریا با خنده : بودم بودم:))



سالاد کشمش داشت :((

بعد کشمش هاشو جدا کردم

خطاب به پگاه: پگاه جونی؟ کشمش ها رو بردار از تو بشقابم

پگاه: من از کشمش متنفرم

خطاب به هورمزد : هورمزد جونم؟؟؟ کشمش میخوری؟

هورمزد : نع

هی من کشمش جدا میکردم بیچاره پوریا مث تریلی با قاشق کشمشا رو از بشقابم برمیداشت میخورد 

یاد شام دیشبش افتادم من خرماهای بشقابمو میریختم تو بشقاب پگاه

پگاه از بشقابش میریخت تو بشقابای ایمان

پوریا هم میریخت تو بشقاب ابی

ته زنجیره داداشای بنده خرماهای همه رو خوردن:))


همه سوت میزدن

من: ساکت میخام براتون صدای جغد در بیارم

پوریا: بیشتر شبیه صدای کامیونه

هورمزد: خب دیگه جغد سوار کامیونه ست

پگاه هم مث همیشه ازم حمایت می کرد: نه نه صدای جغده من قبول دارم



پگاه رو هم شیفته ی دایورجنت کردم:)))



ته مهمونی پسر عمم اومده بالا سرمون میگه : بچه ها دمتون گرم بابت این همه شلوغ کاری

حالا قرار شد هر جا که میریم علاوه بر غذا و میوه و ژله و سالاد یه حقوقی هم برامون در نظر گرفته بشه که به عنوان مطرب در مجلس حضور به عمل آوریم :))


در مجالس شادیتان از کمپین شادی آور ما کمک بخواهید:))






پ.ن: خونه الان خلوت شده حس دلتنگی عجیبی  دارم

پگااااه  کجااااییی ؟؟؟

:دی

تعطیلات خوبی بود


جمعه

نه بهمن هزار و سیصد نود و چهار

۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۹۴ ، ۱۷:۴۲
دختر حاجی
مشتمو محکم می کوبم به بازوش....

قهقهه می زنه: اگه بلد نبودی چجوری ضربه بزنی با این ضربه حتمن انگشتت بر می گشت... حیف که جون نداری بچه

خندم می گیره

یاد "پ " می افتم

قضیه ازین قرار بود

اوایل کلاس ورزش رزمی م بود... کاراته غیر کنترلی کار می کردم

"پ" هم یکی دو سال بود تکواندو کار می کرد

 سر کل کل برگشت گفت ایستاده پات تا کجا بالا میاد چقد انعطاف داری؟

( یه حرکتیه که در حالی که مستقیم ایستادی پاتو مث گوشت کوب میاری بالا پاشنه ت رو می زنی به کف سر طرف:دی)

گفتم تا سر تو

گفت امتحان کن

گفتم تو مگه خودت ادعا نداری خودت چقد می تونی پاتو مستقیم بالا بیاری ؟

از یه جای خونه ی ما یه پرده ی تزیینی آویزونه ده سانت از سر من بالا تره. اگه بپرم سرم میخوره به منگوله هاش

گفت تا این پرده هه

گفتم خب ثابت کن

 ژست گرفت با پاش سریع ضربه زد به پرده هه

تا اومد ذوق کنه و کلاس بذاره و تا اومدم ضایع بشم یهو یه صدا اومد:   خرررررچچچچچ

بــــــــلــــه!!!  خشتک شلوار آقا به اندازه ی نیم متر جر خورد

این بود که فهمید دیگه نباید با من در بیفته

خلاصه شما هم حواستون باشه
۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۹۴ ، ۱۹:۰۴
دختر حاجی

احسان :  میدونی نرگس؟ اگه یه پسر 22 ساله داشتم حتمن مجبورش می کردم با تو ازدواج کنه!   


من :   ینی اگه 21 سالش بود دیگه ازش نمیخواستی باهام ازدواج کنه؟ 

خنده ی حضار  


احسان:   نه   :|     فقط 22 سال!!!       

 من: به هر حال من با فامیل ازدواج نمی کنم مرسی از پیشنهادت:دی 


+ ینی ازون دست پسر عمه هاست که با تمام وجود فکر میکنه من ب شدت پایبند به ادب و فرهنگ و شخصیت هستم!   هر دفه ام منو میبینه میگه قدت بلند شده    

لازم به ذکره الان فقط یه بچه ی یه ساله داره  و اینهمه امیدواره بنده با پسر 22 سالش مزدوج بشم!!    


++ باور کنید من هیچوقت تو زندگیم الکی تظاهر ب با ادبی و با وقاری نکردم... نمیدونم چرا همه فک می کنن من خیلی خانومم! 

۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۴ ، ۱۶:۰۱
دختر حاجی

وقتی بعد از حدود یک ماه میبینیش و به محض دیدنت گوشه ی شالت رو می بوسه 


+ من خودم ب شخصه بسیار مورد تاثیر قرار گرفتم... خیلی حرکت قشنگی کرد

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۹۴ ، ۲۰:۴۶
دختر حاجی