خارش مغزی

از این و آن بگریزم ز ترس نی ز ملولی

خارش مغزی

از این و آن بگریزم ز ترس نی ز ملولی

۲۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطرات» ثبت شده است

بعضی وقتا که از فاز کلاس میام بیرون و تک تک بچه ها رو نگاه می کنم با دیدن حالتاشون به شدت خندم می گیره...

مخصوصا امروز که اصن انگار هممون تو یه خلسه ی خاصی بودیم

زنگ اول حسابان داشتیم بحث روی یه سری توابع بود بعد دبیرمون برگشته میگه :این تابع یه درجه میره جلو بعد...
رضا : بعد دوباره یه درجه میره عقب
 کل کلاس منفجر میشه بعد دبیرمون قیافش:| شده بود... مونده بود خدایا اینا چشونه؟ الان دارن به چی میخندن؟ روانین!

بعد دینی داشتیم خوب بود با خانوم جعفری راحت تر بودیم یکم با حال خرابمون کنار میاد معمولا

نسترن اینا یه قاب عکس موزیکال دسشون بود ... بعد در عین جدیت تدریس اینو کوک می کردن زل می زدیم بهش با یه لبخند ملیح
بعد تموم میشد هار هار می خندیدیم

خانوم: بذاریدش کنار
نسترن: خانوم میشه این پخش باشه و درس بدید؟
من:  باور کنید تاثیر گذاری رو به حد اکثر می رسونه...

خلاصه مجبور شدن بذارنش کنار

بحث در مورد احادیث جعلی بود

یه حدیث هس که میگه هر کس ربیع الاول رو به من خبر بده از اهل بهشته

دبیر: خب آخه ینی چی؟ مگه میشه همچین چیزی؟ این حدیث داستان داره ...
من: خانوم؟ آخه خیلی رواااجههه!!!

_ چی؟

من: رواجه! رواج! خیلی رواجه بین مردم

بعد هی به نظرم میامد که این کلمه بد می چرخه تو دهن ولی نمی فهمیدم اشتباهش کجاس...

خانوم جعفری: آهان .بله متاسفانه خیلی رایجه ...

من با لحن بسیار سوالی:  رووواااج؟؟؟؟
نسترن: خودش کمرش شکست:))

بچه ها: خب خانوم حالا داستانش چیه؟؟

ببینید یه روز پیامبر با مردم در مسجد نشسته بودن بعد پیامبر گفتن که کسی که الان ازین در وارد میشه جایگاهش در جنته

بعد مردم پا شدن رفتن بیرون دوباره برگشتن

کلاس دوباره منفجر میشه 
خانوم: بله خود پیامبر هم خندیدن به این کار مردم و گفتن که الان کسی وارد میشه که خبر ربیع الاول رو میده و اهل بهشته و حالا ابوذر وارد شد و باقی داستان

باز دوباره ادامه ی درس ...
حوصلم سر رفت و نگا کردم ببینم بچه ها چکار می کنن
مریم طبق معمول مشغول طراحی چهره بود ... من نمی دونم چرا هیچ پیشرفتی هم نمی کنه در این زمینه... هر بار قزمیت ر از قبل می کشه
مهدیه داشت ازون طرح خفناش می کشید... بعد یه کاری می کرد که فک کنم خودش متوجه نمیشد ولی من میدیدم خندم می گرفت... نیم ساعت یه بار اتودشو میاورد بالا جلو چشش خیره میشد بهش و می رفت تو خلسه ی عرفانی:)) ( مهدیه منو ببخش:دی)


زنگ آخرم که کارنامه دادن
من نمی دونم چه **خل بازی ایه یاد گرفتن امتحان نگرفته کارنامه میدن عنترا...  نمرات پایین رو با ماژیک نارنجی هایلایت کرده بودن

اکثر کارنامه ها 75الی 90 درصد مساحتشون نارنجی بود کلن!


رسیدم خونه مامانم یه دسبند نشونم داده میگه اینو بابات امروز برات خریده
ازونجایی که من کاملا بر خلاف مادرم هیچ توجهی به طلا ندارم اصلا برام جذاب نیس به گفتن یه"خب" اکتفا کردم

بعد مامانم ناراحت شد گفت حداقل ازش تشکر کن

منم خیلی طوطی وار رفتم دقیقا بهش گفتم : پدر عزیز از دستبند زیبایی که برایم خریداری کردی کمال تشکر را ابراز می کنم!!

بعد بابام پرسید: خوشال شدی؟

هی نمیذارن من دهنم بسته بمونه

گفتم فعلا در برهه ای از زندگیم هستم که هیچ چیزی خوشحالم نمی کنه...

شاید نباید می گفتم اما باید می فهمیدن دیگه خودشون...


۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۲۲ آذر ۹۴ ، ۲۰:۴۹
دختر حاجی

یه شال بنفش پر از نقش و نگار دارم  

اربعین ک برادران محترم از تهران آمده بودن ابی شالرو  بسته بود دور گلوش بعد اصرار داشت ک اینو ببره تهران  

من: نه امکان نداره!  شال بافتنی بخر. 

ابی: بذار دیگه این گرمه میپیچم دور گلوم سرما خوردم  

من: نه خیر نمیشه ایمان برام خریده! 

ایمان نظاره گر ماجرا بود  

ابی: ایمان؟؟ 

ایمان: هان؟ 

ابی: تو باز خودشیرینی کردی  ؟؟ 

جمعیت حاضر  :)))) 




+ایمان جزو معدود آدماییه که هیچوقت حوصله ت رو سر نمیبرن. 


۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۹۴ ، ۲۳:۰۱
دختر حاجی

-  به نظرت ممکنه ی نفر ب خاطر از دست دادن کسی بمیره ؟   

... 

- تو اگه منو از دست بدی چکار می کنی؟ 

+ شکر خدا:))) 

-      :)) 

+ مطمئن باش برام ضرر بزرگیه! اصلا نمیخام بگم حتی ذره ای هم بهت وابستگی یا علاقه دارم... ولی تو جزو کسایی هستی ک بی قید و شرط بهت اطمینان دارم.... واقعا ضرر می کنم...    

- اعتماد... خودش یه راهیه برای ایجاد وابستگی... کارمو بلدم پس:)) 

+ تو کاری نکردی... همه چیزو مدیون زمانی...  زمان زیادی گذشته از اولین حرفامون... اتفاقات زیادی رو با هم گذروندیم...  

- سه نفری... 

+ سه نفری...  برادر عزیزت رو یادم نمیره! 








پ. ن:به شدت دنبال یه فرصت خالی و صد البته حوصله هستم برای نوشتن کل مکالمه...  به زودی خواهم نوشت.   

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۹۴ ، ۲۲:۰۴
دختر حاجی

در خانه  تنها بودیم

تصمیم گرفتیم کیک درست کنیم

گفتم ازین پودر آماده ها؟

گفت نه با آرد و تخم مرغ و شیر و ...

پرسیدم ینی کیک واقعی؟؟

کلی به لفظ "کیک واقعی" خندید و با سر تایید کرد

گفت فقط شکلات نداریم و رفت تا شکلات بخرد

روی شکلات هم نوشته بود"شکلات واقعی"

انگار ک همه چیز باید واقعی باشد

کیسه ی آرد را که برداشت قیافه اش در هم رفت" این که نصف لیوانه همش..."  به زور لبخند زد " اشکال نداره موادو نصف می ریزیم"

به ناراحتی اش خندیدم

آرد را پیمانه کرد

در یخچال را که باز کرد با حالت گریه اسمم را صدا زد" حتی یدونه تخم مرغ هم نداریم"

آهنگ 25 band  هم در حال پخش بود

تا چند ثانیه از شدت خنده قدرت تکلم نداشتم

نهایتا هر کداممان چهار فنجان قهوه با "شکلات واقعی" خوردیم و از خیر "کیک واقعی" گذشتیم




نشسته بودیم در بالکن و خیره به مناظر سبز طرقبه بودیم

به اتفاقات ظهر با صدای بلند می خندیدیم

هر کس از داخل بیرون می امد او سریع پتو را رویمان می کشید و میگفتم: درو ببند بابا سوز میاد

طرف مقابل هم بدون توجه به جفنگی که می گفتم سریع در را می بست که سوز داخل ب سمت فضای رو باز نیاید و ما دو نفر سردمان نشود!!!

و ما از ته دل به بی توجهیشان می خندیدیم غافل از اینکه طبقه بالا هم بالکن دارد

ما می خندیدیم و در طبقه ی بالا هم امید و دایی به خنده های ما می خندیدند...

او هم بدون توجه به بالایی ها به چوب کشیدن اول شبم می خندید و به پیرزن ها ی روستا تشبیهم می کرد



عصر فردا همه که خواب بودند قصد بیرون رفتن کردیم

مادر بزرگم هم همراهمان آمد

کیف پولم را دادم که دختر دایی ام در کیفش بگذارد

وقت برگشت یک نیسان مسیرمان را سد کرده بود

یکی از ما فریاد زد "اگه بلد نیسی پاشو من بشینم کارتو را بندازم"

راننده ی جوان هم سرش را بیرون آورد " بیا خودم همتونو می رسونم"

حرکتی که مادر بزرگم انجام داد قابل توصیف نبود فقط می دانم که راننده با نهایت سرعتش از ترس فرار کرد و ما در حالی که از خنده روی زمین پهن بودیم به این نتیجه رسیدیم که این پیرزن هنوز هم پهلوانی ست برای خودش

مادر بزرگ هم گوشت کوبی که تازه خریده بود را در کیفش گذاشت و در خنده هایمان همراه شد





کیف پولم را در کیفش جا گذاشتم و تا روز بعد هم نمی دیدمش

هانیه که آمد پیشنهاد کردم برویم تا سوپری سر کوچه و شکلات بخریم

از کیف مامان ده تومان پول برداشتم و توی ذهنم حساب کردم با قیمت عادی می توانم دو بسته شکلات بخرم

از فروشنده شکلات سفید خاستم  و یک بسته شکلات خارجی تحویل گرفتم

همان لحظه که آمدم حساب کنم دختری با صدایی پر از عشوه یک بسته مارلبرو ی سورمه ای گرفت و من ماندم و شکلات 15 تومانی و کیفی که فقط ده هزار تومان داخلش داشت و همراهی که در کیفش حتی یک پانصد تومانی هم پیدا نمیشد

آخر هم با کلی خجالت سه بسته شکلات دو تومانی گرفتم و بیرون آمدیم

من: حس این دخترای فقیر بدبختو دارم

هانی: چقدر به اون عزیزی که کیفت پیشش جا مونده فحش داری میدی؟:))

من: خیلی ... خیلی زیاد... له شدم اصن:))

هانی: باز خوبه  با این مانتو خامه دوزیه قیافت شبیه فقیرا نیس...

من: خب می تونم اینو دزدیده باشم...

هانی: هاهاها


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۱۴
دختر حاجی

تا دیدم لباس می پوشد  پرسیدم : کجا؟     فقط پرسیده بود: می آیی؟      

بدون اطلاع از مقصد دنبالش راه افتادم . در مترو فهمیدم با وکیلش قرار دارد    

نیم ساعت منتظر وکیل لعنتی  مانده بودیم.  خستگی چشمانش را که دیدم   به بهانه ی تشنگی  برای خرید آب معدنی تنهایش گذاشتم  و محبورش کردم دنبالم نیاید

تمام  خیابان ر ا     دنبال سوپر مارکت  پایین  رفته بودم  

با دو شیر کاکائو بازگشتم.... لبخندش را هنگام  دیدن کیسه در دستم دیدم  . ذوقش را هم... 

مجبور بودیم برای دعوت شب  و زود رسیدن  از خیر بستنی  بگذریم   

شب هم در بالکن در حالی  که تمام طرقبه زیر  پایمان بود   نشستیم. بدون این که ادعای بزرگی اش شود و بدون اینکه بگوید ((این کار ها برای دختر ها...))  قلیان را به دستم داده بود   

 به قلیان کشیدنم خندیده بود و به گفتن((انقدر عمیق نکش واس اولین بارت))  اکتفا کرده بود.   

... 

این روزها بهتر از آنکه انتظار داشتم می گذرد... 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۵۶
دختر حاجی

سال آخری بود که "الف" پلی تکنیک بود     


با مامان رفته بودیم خونش  

صبح روز بعد باهاش رفتم دانشگاه      

ی جایی بود  که شبیه  کارگاه  کامپیوتر خودمون بود  شایدم کتابخونه شون بود   

یه دختر پسر میز  روبرمون نشسته بودن مشغول لاو ترکوندن بودن  

دست دختره رو ماوس بود دست پسره هم روی  دست دختره   

ما هم بچه بودیم و خام. چیزی قریب به دو ساعت  من زل زده بودم به اینا   

تو اون لحظه به ذهنم رسید که با این وضعیت باس رید ب محیط فرهنگی و دانشگاه و دانشجو    

الان به ذهنم می رسه بدبختا حتی یه ذره هم با نگاه منِ بچه معذب نشدن؟ ول نمی کردن که!! 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۴ ، ۲۰:۰۱
دختر حاجی
دیروز با بچه ها رفتیم بیرون
یه گلدون گل سنگ برای تولدم کادو گرفتم:)
تو راه کافه بودیم
من: راستی "میم" بهت گفتم "الف" رو با دوستش دیدم؟آره گفتم...
میم: آره دوستش نبوده آقای نون بوده!
من: خب بهتر که سلام ندادم!
میم: من اصلن نمیفهمم تو مشکلت با اقای نون چیه!
_ خوشم نمیاد ازش
داخل کافه میشیم و میشینیم
میم: واقعا زشته که آدم ندیده کسیو بد قضاوت کنه!
من: من کارای زشت زیاد می کنم اینم روی اونا...
"ع" لبخند می زنه
یکی دو ساعت میشینیم و با آمدن "الف" از کافه بیرون می زنیم
پسری سرشو از ماشین شاسی بلندش بیرون میاره و به چند تا دختر یه چیزی میگه
من: گم باباً! بچه سوسول(صدام در حدیه که فقط خودم و "ع" بشنویم)
ع: بابا چکارش داری بدبختو؟با این دیگ مشکلت چیه؟
_ اصولا من با همه مشکل دارم مگر اینکه خلافش ثابت بشه ...ضمنن بدم میاد ازین بچه پولدارا که به جز دور دور هنری ندارن
از "ع" جدا میشم...
تو راه خونه متوجه یه پیرزن میشم و حدس می زنم که میخاد از خیابون رد شه ولی نمیتونه
چون مطمئن نیستم میرم و بدون حرف کنارش سمتی که ماشینا میان می ایستم
نگاهم به خیابونه که ببینم کی خلوت میشه که دستش محکم میاد رو بازوم
با لحجه ی غلیظ میگه: میخای رد شی؟
با آرامش جواب میدم: بله
دندوناشو به نمایش میزاره و امیدوارانه میگه: پس بیا بریم
حین رد شدن مدام مشفغول شکایته: مردم بی رحم شدن اصلا امون نمیدن به آدم... روزگاری شده...
می رسیم به اون طرف
با همون لحجه  ادامه میدم: دستت درد نکنه دختر ... همکاری کردی!
به جمله ی :همکاری کردی" لبخند می زنم و سرعتمو بیشتر می کنم تا به سریال مورد علاقم برسم
یه نقطه ی کوچولو ی طلایی و روشن تو قلبم حس می کنم... به گلم نگاه می کنم و لبخند می زنم...

فکر می کنم هدیه گرفتن یه گلدون و رد شدن از خیابون با یه پیرزن لحجه دار و تشکرش می تونن یه نقطه  های کوچولوی روشن روشنی تو قلبت جا بزارن ...
یه نقطه هایی که کمکت می کنن تو این شهر خاکستری بین این همه دود سیگار و بین مردمی که به هم تنه میزنن تا زودتر از این گرمای لعنتی خلاص بشن و به مقصد برسن ,سرپا بمونی...


______________
باز هم شاهکار جدید چارتار
قلم بی نظیر احسان حائری و صدای آرمان گرشاسبی که به بهترین نحو روی شعر و موزیک نشسته



(آسمان هم زمین میخورد)

صدایم را به یاد آر … اگر آواز غمگینی به پا شد

من این شعر گرانم که … از ارزان و ارزانی جدا شد

من هر چه ام با تو زیبا ترم … بر عاشقت آفرینی بگو

تابیده ام من به شعر تنت … می خوانمت خط به خط مو به مو

بی تو و بی شب افروزی ماندنت

بی تب تند و پیراهنت

شک نکن من که هیچ … آسمان هم زمین می خورد


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۲۲
دختر حاجی
یکی از بدی های ماه رمضون اینه که بازده آدم رو خیلی پایین میاره
مجبورم اکثر روز رو بخابم و متقابلا شبا رو بیدار بمونم
ورزش خیلی موثر بود
یعنی در تمام مدتی که دارم وزنه می زنم یا زیر دستگاهم حالم عالیه
ولی خب در بقیه ی ساعات شبانه روز حال قبلی م پا بر جاست هر چند با شدت کمتر...
روزایی که باشگاه نمیرم هم که کلا یا خوابم یا منگم...:دی
کاش پگاه و پوریا زودتر بیان...

____________________________________

دیشب بود فک کنم که عمم از تهران آمده بود و افطاری خونه ی عمه ی بزرگم بودیم

مشغول صحبت بودیم

رسیدیم به اینجا که با دیدن یه سری آدما فارق از شناختی که روشون داریم یه حس خاصی -خوب یا بد-دریافت می کنیم

همه قبول داشتن که عمو م _همون که بلاد کفره- همیشه به آدم قوت قلب میده

 و واقعن هم همینه... ینی این آدم فوق العاده ست ...می تونی باهاش دردو دل کنی

و از هر چیزی بگیو مطمئن باشی نه قضاوت خواهی شد و نه حرفت به گوش کسی میرسه

ربطی به جایی که زندگی میکنه هم نداره .کلا شخصیتش اینه.با اینکه سنش حتی از پدر من هم بیشتره

و جالب اینکه در سخت ترین شرایط هم که باشه به هیچ وجه اثری از ناراحتی تو چهرش نمیبینی.

خلاصه اینکه همیشه آرومه

و خب من میتونم بگم که این حرف به خاطر محبت و نسبت خونی نیست

یا مثلا عمه ی کوچیکم رو (همون که از تهران امده بود) آدم هر وقت میبینه یه آرامش خاصی میگیره..

بعد از تمام این حرفا من فکرم مشغول این شد که من چه حسی ب دیگران میدم...

ترجیح میدادم آرامش باشه...
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۰۰:۱۱
دختر حاجی