خارش مغزی

از این و آن بگریزم ز ترس نی ز ملولی

خارش مغزی

از این و آن بگریزم ز ترس نی ز ملولی

این احسان خواجه امیری رو بخریدش واسه من    


چقدررر شیرینه آخه این پسر   

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۹۵ ، ۱۸:۴۷
دختر حاجی

میگه من به خودمون مطمئنم . میدونم تا آخرش هستم  

میگم من قول سفت و سخت اینجوری ازت نمیخام  وقتی خودم از خودم مطمئن نیستم. که نکنه وسطش باز حس هام با هم قاطی بشه و گذشته دوباره خودشو بکوبه به مغزم.   

میگه من به خودم اعتماد دارم یه کاری می کنم تا همیشه همه چیز خوب پیش بره برامون  

میگم احمق   

ناراحت میشه    





+ این همه اعتماد به آینده به نظرم خطرناک می رسه    

به اطراف که نگاه می کنم اینجوری که همه آروم ن و همه چیز رابطشون انقدر قشنگه و مطمئن، میگم نکنه واقعا مشکل از منه؟   شاید منم که دارم همه چیزو نا امن می کنم.   دلم نمیخواد سر چیزی که هنوز بهش مطمئن نیستم یه آدمو هدر بدم   

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۱۱
دختر حاجی

ایمان میگه خیلی دختر سردی هستی...  بعد یکم مکث کرد گفت قبلا اینجوری نبودیا   



خبر نداره چقدر دارم تلاش میکنم خوددار باشم   :))    




اگه امید و فریده بیان شاید بریم پارک ملت امشب ^_^    


+ آب و هوام عوض شده حساس شدم یکم   ^_^   ولب خدایی دور از نوجوانی و بلوغ و جفنگ بافی خودمونیم دیگه اینجا نگم کجا بگم؟!    دلم میخاد واقعا درونم هم به اندازه ی ظاهرم خونسرد و آروم و به قول اینا سرد باشه... چمی دونن والا خواهرررر    








  

بعدا نوشت : بسی خوش گذشت امشب.   بعضی ماشینا هستن دلت میخواد تا آخر عمرت بمونی توشون. (01:03 نیمه شب) 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۹۵ ، ۲۰:۰۹
دختر حاجی

نمی دونم این فیلم دیدن من و ایمان اینجوری طلسم شده   

اون بار دختره راهبه بود، دختر خوبی بود، اصن اهل این کارا نبود!   آقا یه ربع از فیلم گذشت یهو لخت شد رفتن رو کار   

این دفعه دیگه به خدا انیمیشن بووود!  باز پنج دقیقه نگذشته وسط جنگ افتادن رو هم شروع کردن دیگهههه....     

از عجایب روزگار هم اینکه تو فرودگاه بهش گفتم نغمه ی آتش و یخ میخونم   اول یکم وعوا کرد بعد خودش بقیشو تعریف کرد برام.   امروز هم نشستیم گیم آف ترونز دیدیم . تحلیل کردیم، قرار شد من و پوریا بریم پیش جان اسنو   ایمان هم بره پیش دنریس کمک کنه  . بعد هم که جان و دنی شاید ازدواج کنن و من و پوری و ایمان متحد شیم :))    

اون صحنه ای ک دنریس معبد دوش کالین رو سوزوند:   

من: امیدوارم که لباس هاش هم مث خودش نسوز باشه   

ایمان :  امیدوار نباش زیاد! 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۹۵ ، ۱۴:۳۳
دختر حاجی

با ذوق برای تولدش فندک خریدم  

سیگار را ترک کرده بود... 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۲۴
دختر حاجی

اصرار داشت هیچ کس سراغش نرود. غربت به اندازه ی کافی تنهایش کرده بود نمی توانستم اجازه دهم فاصله ی فرودگاه تا خانه را هم تنها سر کند.   

بین مسافر ها دنبالش گشته بودم و خودش از پشت سر دست روی شانه ام گذاشته بود...  

 برگشتم و چشم های سرخش را نگاه کردم. غم جزو لاینفک تیرگی شان بود...   

میل عجیبی به در آغوش کشیدنش داشتم ولی دیدن حال و روزش مانعم شد.  مرد آرام و محکم همیشه در این لحظه ها غمگین تر از آن بود که توقعش را داشتم.  و این خودش در این شرایط از هر مصیبتی برایم دردناک تر بود، حتی دردناک تر از دلیل برگشتنش. جایی میان سینه ام درختی ریشه کرده بود و شاخه هایش گلویم را میساییدند.   

به سمت ماشین هدایتش کردم و پس از طی مسافتی طولانی هنگام رسیدن به خانه بدون اعتراض پیاده شده بود.   

انتظار شنیدن جواب نداشتم با این حال مخاطب قرارش دادم :  لباس هات رو عوض کن و یکم استراحت کن  

 سرش را به نشانه ی شنیدن تکان داد  

... 

قاشق را در فنجان قهوه اش تکان می دادم که با شنیدن صدای پایش روی سرامیک کف آشپزخانه متوجه حضورش شدم  

هنوز حرف نزده بود...  

گفتم : کاش بخوابی یکم. فردا صبح باید بریم...  

صدایش آرام به گوشم رسید : وقتی مرد تو کنارش بودی؟   

گلوی او را هم شاخه ها خراش میدادند  که اینقدر صدایش خش داشت؟   

چطور می توانستم از جواب دادن شانه خالی کنم... 

- صبر کن یکم آروم بشی الان وقتش نیست در موردش حرف بزنیم  

صدایش این بار پر از تلخی بود : حرف نزدن در موردش اونو بهمون برمی گردونه؟   یا باعث میشه یادمون بره؟!    

دهانم تلخ شد...   

نشست روی صندلی آشپزخانه  و موقع پرسیدن  نگاهم کرد : کنارش بودی؟  

سرم را تکان دادم  

لحظه ای حس کردم کمی از محبت قدیمش در لحنش مشهود شد : برات سخت بوده...    

چشم هایش شبیه گذشته قدرتمند و نوازشگر شدند  

سعی کردم جمله ام همدردانه باشد : برای تو هم همون قدر سخت بوده  

کنارش نشستم...   صورتم را برای جایی نزدیک لب هایش جلو بردم...  قبل از تماس احساسات متناقضی درونم به جنگ برخواستند. نهایتا پیشانی اش را بوسیدم   

بعد از این چند سال دوری غریبی می کردم؟    خودم هم نمی دانستم...    

با نشستن لب هایم روی پیشانی اش لب هایش بین ته ریش نا مرتبش کج شد... لبخندی که خیلی هم لبخند نبود...   

زمزمه کرد : میخام بمونم... نمیخام دوباره برگردم.  میخوام همین جا بمونم کنار آدمایی که برام باقی موندن...   

نگاهش کردم  

پرده های سیاه کمی کنار رفتند... 

برگ های شاخه ها کمی گلوی زخمی ام را نوازش کردند  و فقدانی که تجربه کرده بودیم کمرنگ تر شد . سوزش قلبم کمی آرام گرفت. 

مرد روز های سخت برگشته بود...  

یک قطره از چشمم روی لبخندم چکید... 

با همان لبخند های کج مخصوص خودش  که گوشه ی چشم هایش خط می انداخت...   میخواست بماند...  باز هم میشد غرق سیاهی چشم هایش شد...   

رنج سال های دوری از دلم پر کشید... حجم سنگین درد از روی شانه هایم سر خورد...  لبخندم جان گرفت

آغوش گشود...  

با تمام وجود پذیرفتم... 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۹۵ ، ۱۸:۴۴
دختر حاجی

من آدم رکی نیستم همیشه. یعنی گاهی خیلی رک به نظر می رسم ولی واقعا به معنای واقعی کلمه رک نیستم   

اینقدرا هم پیچیده نیست. 

 بعضی وقتا اینقدر آدما حوصله م رو سر می برن و حالمو بهم میزنن که مجبورم به خاطر دور شدن ازشون ادب رو یکم نادیده بگیرم. همین.  بعید می دونم اسمش رک بودن باشه  

مثلا مریم بعضی وقتا بهش میگه بیشعوری 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۵ ، ۱۷:۰۱
دختر حاجی

-به نظرت اینجا نت رایگان داره؟   

+ نمی دونم پاشو بپرس  ازشون   

بلند میشه و رمز رو می پرسه   گوشیشو میگیره سمتم : اینا چرا انقد عکس دو نفره میذارن؟!    قشنگ معلومه تازه رسیدن به هم  

+ حالا تو چرا مث دخترا خاله زنک بازی در میاری... 

یکم فکر میکنم و ادامه میدم 

+ ولی بذار شوهر کنم. انقدررر عکس دو نفره میذارم که چشم همه دراد  

- شاید شوهرت  دلش نخواد عکس زنش رو ببینه کسی   

+ غلط می کنه . نصف عمرم رو صرف حرص خوردن سر عکس دو نفره های دیگران کردم ، نصفشم حتمن باید بذارم سر حرص خوردن واسه اینکه اجازه ندارم عکس دو نفره هامو پخش کنم؟!    

- به......  م!  انقدر عکس دو نفره بذار که دیگران چششون دراد.   

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۱۱
دختر حاجی

و گاهی تبعات یک چیز صرفا ساخته ی اوهام ماست   

مثلا وقتی چیزی رو نداری ولی امید داری که یه روزی مالکش باشی  

زمانی که حتی امید داشتنش رو از دست میدی خیلی ناراحت تر از قبل میشی  

در صورتی که ناراحتی ت احمقانه ست  

اگه قبلا با نداشتنش زندگی کردی از این به بعد هم میتونی ادامه بدی  

یعنی از دست دادن یک امید واهی هیچ اهمیتی در واقعیت نداره 

ولی امان از این ذهن و احساساتی ک اینقدر اصرار دارن آدم رو گول بزنن. 

نمی دونم این حقه از ذهن نشات میگیره یا از احساسات  

این که میگن همه چیز درونیه یعنی انسان درون حباب حفه هاش میره و واقعیت رو کاملا تحریف شده به خورد خودش میده  

ولی آیا واقعا همه چیز درونیه؟  واقعیات بی تاثیر ن؟   من که بعید می دونم    

من که متنفرم از تحریف کردن واقعیتی که به طور ناخودآگاه  انجام میدم     




+ مث تو ی اسکل که اینقدر راحت از روی آستین لباس دس میزنی بهم ولی دست نمی دی باهام!  

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۵ ، ۰۰:۰۰
دختر حاجی

با پگاه و هورمزد سه تایی نشسته بودیم   

من: راستی پگاه من کشف کردم پوریا هم خوبه ها. فرمونو با کف دس میچرخونه  

هورمزد : امگه حالات دیگه ای هم هس؟ چه ربطی ب خوبی داره؟   

من : ببین من یه نظریه دارم که چرخوندن فرمون با کف ذست به جذابیت آقایون اضافه میکنه. ینی از ویژگی های مردای خوبه   

پگاه : حالا هورمزد تو خوبی یا نه؟!   

هورمزد : مرسی ممنون !   

پگاه : به خدا اسکله پسره :)) 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۵ ، ۱۳:۳۲
دختر حاجی