خارش مغزی

از این و آن بگریزم ز ترس نی ز ملولی

خارش مغزی

از این و آن بگریزم ز ترس نی ز ملولی

از وقتی میشناختمش استخوان گونه اش  زیبا ترین جز عکس هایی میشد که او در آنها حضور داشت...

اوایل به کسی نمیگفتم  ولی ته دلم،آنجا که دوست داشتن های یواشکی را پنهان کرده بودم، بهش حسودیم میشد

نگاه میکردم به دارایی های ریز و درشت زندگیش و با خودم میگفتم چقدرش میشد سهم من باشد... بعد پشت هر لبخندم، در دل دنیایی از نفرت روانه اش میکردم...

 

سالها گذشت و من حسرت دیدن صورت ان مرد را،  از آن فاصله که او میتوانست ببیند،  فراموش کرده بودم... 

راستش دقیق یادم نیست چند سال میگذشت... 

ولی وقتی دوباره نگاهم به او و زندگیش افتاد،  به چشم هایی که نمیدانم چرا ولی ذره ای از درخشش گذشته را نداشت...

از آن حسرت های عمیق گذشته، تنها دلسوزی برایم ماند... 

برای زنی که روزی همه ی رویایم جای او بودن بود!





۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۶ ، ۲۳:۰۵
دختر حاجی

میگفت هر آدم سالمی قبل 25 سالگی حداقل یک بار به خود کشی فکر میکنه 

حالا که روی دیوار 18 سالگی ام دارم فکر میکنم که 

برای من تا حالا چند بار شده؟! 


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۹۶ ، ۱۴:۲۴
دختر حاجی

هیچ وقت فکر نمی کردم بشینم کنار کسی که تو مراسم ختم مادر بزرگم پیرهن آبی اسمونی پوشیده بود قلیون بکشم...  



مریم اگه هستی منو نکش ...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ خرداد ۹۶ ، ۲۲:۱۷
دختر حاجی

کلید انداخت و داخل خانه شد. با وجود مشاجره ی چند روز پیش نمیشد توقع استقبال پر شکوهی داشته باشد. 

حداقل نه در حد آن خسته نباشی های همیشگی همراه با پا بلندی برای نشاندن بوسه روی گونه اش، که هر بار دلش را محکم تر از قبل میلرزاند... 

بودنش در خانه مثل معجزه بود... 

انگار که تک تک گل های روی کاغذ دیواری از صدایش جان میگرفتند... 

تمام رنگ های در و دیوار در کنارش پر رنگ تر میشدند... 

انگار که هیچ چیزی درخشنده تر از چشم هایش در دنیا وجود نداشت... 

و جان بخش تر از لبخندی که این چند روز از دیدنش محروم بود... 

به محض ورود به اتاق مشترکشان بوی شامپوی‌ به مشام خورد. کتش را روی دسته ی مبل گذاشت 

و هوای اتاق را با عطش به ریه هایش کشاند 

بوی این یاس ها برایش یک دسته مشکی ِ مواج ِبراق شانه شده را تداعی میکرد، که تک تک تار هایش بوسه می طلبند 

باید به هر قیمتی که میشد از دلش در می آورد. تاب آوردن این دوری بیش از این در توانش نبود... 

لباس هایش را عوض کرد و ب آشپزخانه رفت. از کنار یخچال که گذشت کاغذی توجهش را جلب کرد... 

: اول ناهارت رو بخور بعد اون سمت کاغذو بخون 

خنده اش گرفت. چه وقت این بازی ها بود؟ 

نمی توانست لذت دیدن دوباره ی خنده هایش را حتی به اندازه ی یک ناهار هم عقب بیاندازد. خودش را میخواست... بدون ذره ای صبر و انتظار... 

کاغذ را برگرداند... 

لبخندش جمع شد... 

هر خطی که می خواند دست هایش بی حس تر میشد... 

چند ثانیه بعد فقط دردی را که حاصل کوبیدن مشتش در دیوار بود، در انگشتانش حس می کرد 

گفته بود دنبالم نیا؟ تحملش سخت شده بود؟ حالش را بهم میزد؟  

صدای قهقهه هایش غیر قابل کنترل بود... 

نهایتا خنده هایش در دو قطره اشک خلاصه شد و از روی صورت اصلاح شده اش عبور کرد و پایین چکید... 


... 

نشسته بود پشت میز آشپزخانه و چای مزخرفی که خودش دم کرده بود با بی میلی می نوشید... 

لیوان نصفه را نه چندان آرام روی میز کوبید 

زل زده بود به گل های خشک شده و پژمرده ی کاغذ دیواری و خانه ای که همه ی وسایلش خاکستری بود...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۶ ، ۲۲:۲۵
دختر حاجی

راستش من فکر میکنم خانواده قشنگ ترین چیزیه که آدم میتونه داشته باشه 

عید برای من جز خانواده هیچ چیز دیگه ای نیست 

درد و دل با پگاه و هر هر های نصفه شب...  

مسخره کردن و دید زدن مردم تو پالادیوم... 

غرغرای ایمان وقتی که مهمون میاد و قایم میشیم... 

نگاهای ترسناک طور پوریا و برادرانه طور بودنش حتی موقع خصومت ها و شوخی هاش :))  

بی تفاوتی و کول بودن هورمزد حتی وقتایی که میره رو اعصاب :دی 

سر و صدا های بابام و عموم کله ی صب که میخان ما رو بیدار کنن 

تک تک خاطرات ریز و درشتی که برای من توی این جمع 50_60 نفره ای که تقریبن دیگه سخت توی خونه جا میشن :دی یعنی عید 

عید یعنی همین دو سه روزی که این جمع ثابت و تکراری از خونه ای به خونه ی دیگه منتقل میشن... یعنی همین شلوغ بازیایی که اعضای جدید فامیل رو متعجب میکنه... یعنی بچه کوچولو هایی که یکی بکی بهمون اضافه میشن. و  دلتنگی برای اونایی که سر سفره ی سال تحویلمون نیستن. یعنی یه سال به هممون اضافه شدن... 

یعنی کنکوری شدن من... داماد شدن پوریا... یعنی معمار شدن هورمزد... شلوغ شدن سر ایمان... سفید تر شدن موهای مامان باباهامون... 


بزرگ شدن به نظرم یکم تلخه... 

و این کنار هم بودن ها بهترین روشه برای شیرین کردنش...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ فروردين ۹۶ ، ۱۷:۲۲
دختر حاجی

 در مورد دو عده از آدم ها نظر من با بقیه متفاوته 


دسته ی اول اون عده از ادمای محبوب که به صورت زیر پوستی تو ژستن و مدام در حال شو آف 

ینی از سوراخ جورابشون گرفته تاااا کلماتی ک به کار میبرن... بلا استثنا همشون با ژست خاص ساختگی خودشون به کار برده میشه 

اینا در نگاه اول خیلی جذاب به نظر میان 

یعنی اصلا انگار خاص ترین آدم دنیا جلوته 

ولی نهایتا حال ادمو بهم میزنن 

این دسته در نظر عوام خیلی محبوب و برای من غیر قابل تحمل هستن 



دسته ی دوم 

آدمایی که خودشونن 

حرفشونو راحت در جایگاه مناسب میزنن 

و بهت هیچ وقت اجازه نمیدن که پاتو از جایگاهی ک برات هست فراتر بذاری و اصطلاحا پاتو از گلیمت دراز تر کنی

احتمالا به خاطر رفتار ب ظاهر تلخشون زیادی نا محبوب و نا هنجار ب نظر می رسن و دوستای زیادی ندارن 

معمولا اگر کاری بهشون نداشته باشی کاری بهت ندارن... 

با ابنا نمیشه راحت رابطه برقرار کرد ولی رابطه باهاشون از سالم ترین انواع رابطه هاست

بر خلاف دیگران این عده زیادی برای من خوشایند هستن چون تکلیف آدم باهاشون کاملا مشخصه 



+ ایده آل ترین حالت اینه که هر کس حد خودش رو بدونه و به طور جدی به چارچوبی ک براش وجود داره پایبند باشه   


++ از وقتی من وبلاگ نویسی رو شروع کردم واقعا دارم گلوی خودمو پاره میکنم که آقا جان! بدانید و بفهمید! تو رابطه با آدما مهم ترین چیز مرز ها هستن... هر کس دور خودش یه خطی داره  که اگه دیگری واردش بشه دیگه تا تهش همه چی خراب میشه.. .  و همچنان هیچکس به هیچ جاش نمیگیره





۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۵ ، ۱۳:۲۹
دختر حاجی

 - بعد از مدت ها تو تنها کسی هستی که بین این همه بد بینی و بی اعتمادی یه ستون محکم شدی 

برام باقی بمون! 


+ منم آدمم. منم گاهی عصبانی میشم، گاهی کارای احمقانه میکنم، ترک بر میدارم ولی آوار نمیشم روت 

ولی تو فقط از من به خودم پناه بیار...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۹۵ ، ۲۰:۰۴
دختر حاجی

 چشم هام رو باز کردم. کنارم روی تخت خالی بود 

با رخوت از جا بلند شدم. در اتاق باز بود 

چشمام تو تاریکی پیداش کرد 

یه لیوان آب برای خودم ریختم و نزدیکش شدم : چرا بیداری؟ 


زل زده بود به دیوار روبروش : خوابم نمیبره. بیا بشین اینجا 


با دست رو فضای خالی کنارش، روی مبل ضربه زد 


با بی حوصلگی جواب دادم : خوابم میاد حوصله ندارم 

راه افتادم سمت اتاق 


صداش زیادی بی رحم بود : جدیدا دوست داشتنت خیلی سخت شده 


سر جام ایستادم : میگی چکار کنم؟! 


فشار همه چیز اینقدر رو زندگی م سنگینی می کرد که فرصتی نداشتم به عشق کمرنگ شده ی بینمون فکر کنم

 

چرخید و نگاهم کرد : یه کاری بکن برای این زندگی... داره حالمو بهم میزنه... دیگه هیچ حسی ندارم... 


_ چکار کنم؟ احساس توئه! من که نمیتونم واسه تو حس بسازم 


- تو برم گردون. تو بهم انگیزه بده. یه بارم که شده تو درستش کن... 


- منو نگا! من نمیتونم. من خسته شدم! من خسته شدم! من زیر یه آوارم که هر چی از روش برمیدارم سنگین تر میشه. تو گفتی هر جوری باشم، هستی. گفتی همینی ک هستم رو میخای. گفتی هر شکلی باشم تو باهاش کنار میای و درستش میکنی 


-من گفتم! تو چرا باور کردی خانوم منطقی؟ تو چرا باور کردی هر جوری باشی و هر کاری کنی من درستش میکنم؟ میخام مث اول باشم ولی نمیتونم... دیگه رمق ندارم. هر چی داشتم خرج کردم 

تو چرا باور کردی؟  

من هر چی داشتم گذاشتم وسط 

دیگه نمیتونم...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۹۵ ، ۱۸:۴۴
دختر حاجی

رضا : آقای اسلامی دلتون برامون تنگ میشه؟    


اقای اسلامی بعد از یه سری توضیح ها ک ب طور غیر مستقیم گفت نه دلم ننگ نمیشه :

حالا تنگ بشه!   چکارش میشه کرد ؟!   آدم اگه دلش تنگ بشه مگه میتونه کاریش کنه؟  


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۹۵ ، ۲۲:۱۷
دختر حاجی

دیدید آدما کابوس ها و خواب های سریالی دارن؟  

مثلا یه خواب رو از بچگیشون تا به حال چندین بار دیدن 

من دو تا کابوس سریالی دارم 

یکیشون فقط مخصوص به بچگی بود و خواب یه دزد بود که دنبالم میکرد و من میدویدم سمت خونه، می رسیدم به در باز خونمون ولی وقتی داخل خونه میرفتم، در بسته نمیشد 

که خب دیگه چند ساله که اصلا ندیدمش 

ولی یه دونه خواب دیگه هم وجود داره که هنوز ادامه داره و بدترین حس دنیاست 

شاید خنده دار به نظر بیاد ولی من کابوس بی نهایت رو میبینم 

نمی دونم چیه و چجوری برام اتفاق میفته... چندین بار تجربه ش کردم ولی واقعا با کلمه نمی تونم بگم چی میشه چون فقط حسه... مث شمردن خونه های یه صفحه ی شطرنجی که از چهار طرف ادامه داره... مث سقوط از یه بلندی که هیچ وقت به زمین نمیرسه ولی در عین حال ترس زمین خوردن همیشه باهاته... مثل تاریکی محض... سیاهی مطلق... 

من بی نهایت رو توی خواب لمس می کنم و این بدترین حس دنیاست...

میدونم باید یه کاری رو انجام بدم مثل شمردن یه چیزایی که نمی دونم چیه... با اینکه میدونم که اون چیزا بالاخره انتها داره ولی اینقدر زیاد و عظیمن که واقعا میشه بهش گفت بی نهایت... 

و جالبه هر وقت میخام بهش فکر کنم که واقعا چه اتفاقی میفته توی خوابم که من این حس ترسناک رو پیدا میکنم، فقط یه زمین شطرنجی میاد تو ذهنم...

مطمئنا نتونستم خوب بیانش کنم ولی خیلی زمینه ی ذهنی آزار دهنده ای رو به وجود میاره در من... حتی وقتی که میخام فکر کنم بهش... انگار که یه بعد چهارمه...




کابوس های سریالی شما چیه؟

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۹۵ ، ۲۲:۵۲
دختر حاجی