خارش مغزی

از این و آن بگریزم ز ترس نی ز ملولی

خارش مغزی

از این و آن بگریزم ز ترس نی ز ملولی

۱ مطلب در مرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

از وقتی میشناختمش استخوان گونه اش  زیبا ترین جز عکس هایی میشد که او در آنها حضور داشت...

اوایل به کسی نمیگفتم  ولی ته دلم،آنجا که دوست داشتن های یواشکی را پنهان کرده بودم، بهش حسودیم میشد

نگاه میکردم به دارایی های ریز و درشت زندگیش و با خودم میگفتم چقدرش میشد سهم من باشد... بعد پشت هر لبخندم، در دل دنیایی از نفرت روانه اش میکردم...

 

سالها گذشت و من حسرت دیدن صورت ان مرد را،  از آن فاصله که او میتوانست ببیند،  فراموش کرده بودم... 

راستش دقیق یادم نیست چند سال میگذشت... 

ولی وقتی دوباره نگاهم به او و زندگیش افتاد،  به چشم هایی که نمیدانم چرا ولی ذره ای از درخشش گذشته را نداشت...

از آن حسرت های عمیق گذشته، تنها دلسوزی برایم ماند... 

برای زنی که روزی همه ی رویایم جای او بودن بود!





۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۶ ، ۲۳:۰۵
دختر حاجی