خارش مغزی

از این و آن بگریزم ز ترس نی ز ملولی

خارش مغزی

از این و آن بگریزم ز ترس نی ز ملولی

۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

خب

از عشق و روابط گذشتیم و حالا به نظرم نوبت ازدواج و زندگی زناشوییه دیگه:))

سوالم اینه: از خود گذشتگی تا چه حد در زندگی مشترک جایزه؟ و تا چه حد لازمه؟


لطفا کمی به ازدواج های قدیمی اطرافتون فکر کنید ( مخصوصا اونایی که سنتی بودن و البته یه طرفش زنای سنتی)

از خیلی سال پیش زن های سنتی ایرانی برای من سوژه های مهمی بودن

به شدت دلم براشون می سوزه...

خوشحال شدن با یه دستبند طلا مثلا

نمیگم خوشحالی نداره فقط منظورم اینه که اکثریتشون زندگیشون پای چیزای کاملا بیخود می گذره

که البته بزرگترین دردسر زندگیشون بچه هاشون هستن و خیلی مواقع به خاطر اونا مجبورن شرایط خیلی سختی رو تحمل کنن


برگردیم سر از خود گذشتگی

نمی گم تا یه ناراحتی کوچیک پیش اومد سریع جدا شی

قطعا باید یه سازگاری از هر دو طرف نشون داده بشه

ولی اینکه یه زن اشتباهات و غرور و استبداد و خودشیفتگی و تعصب شدید و بی بند و باری مرد رو تحمل کنه واقعا درست نیست... حتی اگر به خاطر بچه هاش مجبور باشه بمونه

یا مثلا بدون سرپناه باشه

می دونی؟

زنی که سی ساله ک ازدواج کرده حتی اگر بچه هاش هم هر کدوم پی زندگی خودشون باشن باز بعد از سی سال یه وابستگی شدیدی داره ب همسرش و از طرفی اگر زن قدیمی باشه احتمالا هیچ پشتوانه ای هم نداره

ولی اینا خیلی نامردیه...

خیلی نامردیه ...

خیلی...

زن ها احمقن...

زن های ما کمبود های خیلی بزرگی دارن...

حفره های تو خالی زیادی دارن... عمیق... خیلی عمیق...

بزرگترین مقصر هم خودشونن که جایگاه و حقوق خودشونو نمی دونن

و اعتماد به نفس های بسیار بسیار بسیار پایین دارن

باز هم خودشون بیشتر از هر کسی مقصرند

ولی باز هم دلم براشون می سوزه ...



دلم نمیخاد در آینده زنی بشم که زندگیم رو فدای وابستگی کنم...

نمیخام ناراحتیم رو با ظرف شستن و غذا درست کردن فراموش کنم

نمیخام خودمو حبس کنم تو آشپزخونه

نمیخام به خاطر بچه م محکوم بشم به زندگی اجباری

نمیخام زنی بشم که خودم تو جوونیم دلم براش می سوخت









پ.ن: بیشعور تر از معلم فیزیک ما پیدا نمیشه .مرتیکه الدنگ وسط مغناطیس در مورد تراکم موهای بدن آقایون با ما حرف می زنه... عنتر...

ولی خدایی من تا حالا تو پسرا کسیو ندیدم که بتونه با این مهارت حرفای جفنگ و چرت و خالی بندی رو اینقدر جذاب تعریف کنه که یه لحظه به خودت میگی نکنه واقعا داره راست میگه

بعد برگشته میگه باید یه دور دیگه ازتون شهریه بگیریم چون ب جز فیزیک دارم بهتون درس زندگی هم میدم ... الاغ

آدم خجالت می کشه خب

۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۹ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۳۱
دختر حاجی

آقا امروز یه مشاور  برامون آورده بودن... روانشناس بود و قرار بود در مورد مسائل جنسی برامون صحبت کنه 


کلاس ما دو تا تخته داره یه طرفش وایت برده یه طرف تخته هوشمند و دیتاست ما اون لحظه به سمت  وایت برد بودیم 

مشاوره: بچه ها برگردید سمت تخته هوشمند  

مهرنوش : آخ جون آموزش تصویری  

بعد میگف حداقل فاصله تون بهتره با دوست هم جنستون سی سانتی متر باشه 

کل بچه ها به محض اینکه اینو گفت  با هول صندلیاشونو از هم فاصله دادن  

میگفت  کلا خیلی عادت نکنید توی روابطتتون با دوستاتون همش دستاتون تو دست هم باشه یا مثلا مدام با موهای همدیگه  بازی کنید  

جلسه ک تموم شد رفتیم پایین استراحت ..  

با مهدیه رفتیم  آبخوری نسترن و رضا و بهارم اونجا بودن   

رضا نوک انگشتشو زد به بازوی من و سریع دور شد بعد برگشته میگه من الان ب حریم شخصی تو تجاوز کردمممم   




+ دیروز سر زنگ شیمی   

مریم درحال دست بند بافتن بود 


دبیر :  خانوم ع  پاشو بزگه حضور غیاب بگیر به جای کاردستی درست کرد

من:  خانوم دوروز دیگه دار قالی میاره فرش میبافه     

چند لحظه بعد من کاملن تمرکز کرده بودم داشتم رو مساله فک میکردم یهو دوست عزیز سمت راستیم کله ش رو با سرعت برق آورد بغل من : پیوند چهار گانه  هم داربم؟؟  

بعد خودش تازه فهمید چی گفته. با هم آروم هر هر خندیدیم  

مریم : چیه؟ 

من: این می پرسه پیوند چارگانه داریم؟ 

آقا مریم نتونست خنده ش رو کنترل کنه به این صورت ک  حجم عظیمی از هوا میخاست از دهن بسته ش بیرون بیاد حالا خودتون تصور کنید ک چه صدایی ایجاد ش...  

به محض خنده ی اونجوری مریم کل کلاس بدون دونستن  موضوع منفجر شدن   

باز خنده ی بچه ها آروم شده بود ما هم آروم شده بودیم    من و مریم نگاهمون به هم می افتاد دوباره هر هر میخندیدیم

۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۹۴ ، ۱۸:۱۷
دختر حاجی

این پست فقط جنبه ی ثبت خاطره دارد اگر مطالعه نکنید چیزی از دست نخواهید داد




امروز جمعه ظهر کل خاندان دعوت بودیم تولد نوه ی عمم

ازین رو کل فامیل از تهران آمده بودن

مشغول مشاهده ی شب کوک بودیم همچنان داشتیم به خاطرات گذشته هر هر می خندیدیم


ایمان: فردا میری کلاس؟

من: آره

ایمان: بیام دنبالت؟

من: حالا فردا که هستی بیا ولی لطفا مامان اینا رو متقاعد کن که من می تونم خودم ساعت هشت شب برگردم خونه

ناگهان پوریا: تو خیلی غلط می کنی!!!

من عمه مامان ایمان  :| 

ینی اصن خیلی سخته پسر عموت از داداشت غیرتی تر باشه:|

من: باشه خب پس لطف می کنی فردا خودت هم منو می رسونی هم میای سراغم


فرداش بعد کلاس خونه عمم دعوت بودم

ساعت پنج و نیم داشتم حاضر می شدم که پیاده برم

پوریا: صب کن ساعت شیش می رسونمت

من: یه چیزی گفتم دیروز نمیخاد خودم میخام

پوریا : داره برف میاد تا کمررر !!!   وقتی آقا (به خودش میگه آقا:دی)اینجاست همه ی کارا رو بفرس بهش و خودتو مث گوشت کوب بکش کنار

گوشت کوب:|

حالا بعد کلاس با ابی و پگاه اومدمن دنبالم

چهااار نفر تو ماشین کوپه دو نفر عقب فک کن چه وضعیت وحشتناکی داشتیم خیابون شلوغ بود مجبور شدیم از کوچه پس کوچه ها بیایم و اصلن بلد نبودیم راهو یلخی فقط می رفتیم که از خیابون در بیایم

من: ای بابا اسکل شدیم رسمن کاش نمیامدی پوریا خودم میامدم

پوریا با نهایت جدیت: خودت بیا !!! انتر!!!

پگاه و ابی منفجر میشن از خنده



رفتیم داخل مانتو و مقنعه م رو عوض کردم مانتومو گذاشتم رو تخت

موقع برگشتن مانتومو همینجوری برداشتم گذاشتم تو کوله م دوباره چارتایی چپیدیم تو ده سانتی متر مربع


آقا رسیدیم عمه م زنگ زد: شما سوییچ بهزاد رو اشتباهی با خودتون نبردید؟

ما  همه : نه...

کیفمو باز کردم دیدم یه کیف کوچیک توشه ... نگو زیر مانتوم بوده اشتباهی برش داشتم

پگاه: نرگس گلم می خای دزدی کنی دیگه از خودی شروع نکن آقا بهزاد تنها کسی بود که جواب سلام ما رو میداد فردا تفم تو صورتمون نمیندازه:))

رفته ژاکت مامانشو بده

مامانش: عه پگاه این یه سنجاق داشت

پگاه: نرگس به سنجاق لباس مامانمم رحم نکردی؟:)))

خلاصه که زدم تو کار دزدی اونم از خانواده و نزدیکان:))


بالاخره رفتیم تولد

کل رستوران به جز خودمون کسی نبود تنها کسی که شلوغ می کرد میز ما بود( متشکل از به ترتیب: من هورمزد ایمان ابی پوریا پگاه و دختر عمم)

بعد همیشه تو میزای گرد هورمزد میفته بغل من ما یه مشکل همیشگی داریم اونم اینه که همیشه هورمزد پاچه ی شلوار و کفش منو خاکی میکنه امروزم پا بر جا بود

همه متین و آروم نشسته بودن ما چند نفر صدامون کل محیطو پر کرده بود

قبل تولدت مبارک و جیغ و دست یاد چند سال پیش افتاده بودیم بعد من یه دفه: پوریا خیلی بیشوری

هورمزد تو هم خیلی بیشوری

دوتایی: چرا؟

آقا این پوریا یه بار تو شمال منو میخاسته بزاره جلوی در ویلای یکی از همسایه هاشون ولم کنه بعد خودش بره که البته با جیغ و داد  پگاه من نجات می بایم!

هورمزد هم سبد میذاشته رومون یه حرکتی هم داشت که دو تا بالش می گرفت از دو طرف می کوبید تو سر من و پگاه

بعد با پگاه داشتیم براشون تعریف می کردیم این جنایانتشون رو این دو تا هم ذوق می کردن

دو دقیقه بعد پسر عمم با بچه ش اومده خیلی بچه ی شیرینیه پوریا داشت با خلال دندون بهش کوچولو کوچولو ژله میداد به این صورت: عمو بخورهههه   

پسر عمم که رفت

ایمان: این همون خلال دندونی نبود که تو دهنت بود

پوریا با خونسردی : نه تو دهنم نبود زیاد. فقط دو تا از دندونامو باهاش تمیز کردم

ایمان: نرگس ژله بخور

من: ژله دوست ندارم

پوریا: مگه میشهههههه؟؟؟؟

بعد با همون خلال دندون یه کوچولو ژله برداشت آورد بالا افتاد تو دستش

بعد با دستش دوباره کلی تلاش کرد تا بچسبه به خلال دندون

کل میز با حالت چندش وار: اییی چندششش اخ اخ

بعد از کلی دستمالی رو همون خلال دندون  دهنیش آورده جلو دهن من: عمو بخورهههه

من با جیغ و صورت منزجر : فقط ببرش اونور این لعنتی رووووو

پگاه بغل من تو کما بود از شدت خنده



دختر عمم: پگاه تو دوم دبیرستانی؟  پگاه: آرههه

دختر عمم: من دوم دبیرستان بودم خیلی تو فاز خانومانه تری بودم  ( پگاه کلن ظاهرش بچه سال می زنه به صورت بسیار مظلومانه ای)

من : از بس که مظلوم و معصومه بچم

پوریا : نرگس؟؟؟  تو سوم دبیرستانی دیگه ؟ من همسن تو بودم خوشگل تر بودم ...

من: عه؟ خانومانه ترم بودی یا نه؟؟

پوریا با خنده : بودم بودم:))



سالاد کشمش داشت :((

بعد کشمش هاشو جدا کردم

خطاب به پگاه: پگاه جونی؟ کشمش ها رو بردار از تو بشقابم

پگاه: من از کشمش متنفرم

خطاب به هورمزد : هورمزد جونم؟؟؟ کشمش میخوری؟

هورمزد : نع

هی من کشمش جدا میکردم بیچاره پوریا مث تریلی با قاشق کشمشا رو از بشقابم برمیداشت میخورد 

یاد شام دیشبش افتادم من خرماهای بشقابمو میریختم تو بشقاب پگاه

پگاه از بشقابش میریخت تو بشقابای ایمان

پوریا هم میریخت تو بشقاب ابی

ته زنجیره داداشای بنده خرماهای همه رو خوردن:))


همه سوت میزدن

من: ساکت میخام براتون صدای جغد در بیارم

پوریا: بیشتر شبیه صدای کامیونه

هورمزد: خب دیگه جغد سوار کامیونه ست

پگاه هم مث همیشه ازم حمایت می کرد: نه نه صدای جغده من قبول دارم



پگاه رو هم شیفته ی دایورجنت کردم:)))



ته مهمونی پسر عمم اومده بالا سرمون میگه : بچه ها دمتون گرم بابت این همه شلوغ کاری

حالا قرار شد هر جا که میریم علاوه بر غذا و میوه و ژله و سالاد یه حقوقی هم برامون در نظر گرفته بشه که به عنوان مطرب در مجلس حضور به عمل آوریم :))


در مجالس شادیتان از کمپین شادی آور ما کمک بخواهید:))






پ.ن: خونه الان خلوت شده حس دلتنگی عجیبی  دارم

پگااااه  کجااااییی ؟؟؟

:دی

تعطیلات خوبی بود


جمعه

نه بهمن هزار و سیصد نود و چهار

۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۹۴ ، ۱۷:۴۲
دختر حاجی