خارش مغزی

از این و آن بگریزم ز ترس نی ز ملولی

خارش مغزی

از این و آن بگریزم ز ترس نی ز ملولی

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان» ثبت شده است

کلید انداخت و داخل خانه شد. با وجود مشاجره ی چند روز پیش نمیشد توقع استقبال پر شکوهی داشته باشد. 

حداقل نه در حد آن خسته نباشی های همیشگی همراه با پا بلندی برای نشاندن بوسه روی گونه اش، که هر بار دلش را محکم تر از قبل میلرزاند... 

بودنش در خانه مثل معجزه بود... 

انگار که تک تک گل های روی کاغذ دیواری از صدایش جان میگرفتند... 

تمام رنگ های در و دیوار در کنارش پر رنگ تر میشدند... 

انگار که هیچ چیزی درخشنده تر از چشم هایش در دنیا وجود نداشت... 

و جان بخش تر از لبخندی که این چند روز از دیدنش محروم بود... 

به محض ورود به اتاق مشترکشان بوی شامپوی‌ به مشام خورد. کتش را روی دسته ی مبل گذاشت 

و هوای اتاق را با عطش به ریه هایش کشاند 

بوی این یاس ها برایش یک دسته مشکی ِ مواج ِبراق شانه شده را تداعی میکرد، که تک تک تار هایش بوسه می طلبند 

باید به هر قیمتی که میشد از دلش در می آورد. تاب آوردن این دوری بیش از این در توانش نبود... 

لباس هایش را عوض کرد و ب آشپزخانه رفت. از کنار یخچال که گذشت کاغذی توجهش را جلب کرد... 

: اول ناهارت رو بخور بعد اون سمت کاغذو بخون 

خنده اش گرفت. چه وقت این بازی ها بود؟ 

نمی توانست لذت دیدن دوباره ی خنده هایش را حتی به اندازه ی یک ناهار هم عقب بیاندازد. خودش را میخواست... بدون ذره ای صبر و انتظار... 

کاغذ را برگرداند... 

لبخندش جمع شد... 

هر خطی که می خواند دست هایش بی حس تر میشد... 

چند ثانیه بعد فقط دردی را که حاصل کوبیدن مشتش در دیوار بود، در انگشتانش حس می کرد 

گفته بود دنبالم نیا؟ تحملش سخت شده بود؟ حالش را بهم میزد؟  

صدای قهقهه هایش غیر قابل کنترل بود... 

نهایتا خنده هایش در دو قطره اشک خلاصه شد و از روی صورت اصلاح شده اش عبور کرد و پایین چکید... 


... 

نشسته بود پشت میز آشپزخانه و چای مزخرفی که خودش دم کرده بود با بی میلی می نوشید... 

لیوان نصفه را نه چندان آرام روی میز کوبید 

زل زده بود به گل های خشک شده و پژمرده ی کاغذ دیواری و خانه ای که همه ی وسایلش خاکستری بود...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۶ ، ۲۲:۲۵
دختر حاجی