خارش مغزی

از این و آن بگریزم ز ترس نی ز ملولی

خارش مغزی

از این و آن بگریزم ز ترس نی ز ملولی

۱۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دوستان» ثبت شده است

سر کلاس فیزیک 

ما و سپهر استادمون 

سپهر:   خب بچه ها این آر شعاع نازکه ست ( شعاع سطح مقطع سیم نازک)    

حالا بگید ببینم این  یکی آر شعاع چیه؟؟    

ما همه با هم :  کلفته!    

برای دو ثانیه قیافش دو نقطه خط شد سپس منفجر شد از خنده  :))    

اخه چرا واقعا!   

سپهر :  کلفته چیه سوت ها!   خوبه تو صدا سیما کار نمیکنید. شعاع استوانه است   



سر کلاس فیزیک مدرسه   

سر مبحث لوله های صوتی  

آقای عسگری : میبینید چقدر جالبه بچه ها 

من : وای نه خیلی بده 

آقای عسگری : موسیقی کار نمیکنی؟ 

من : نه 

مریم : بیشتر به تفنگ علاقه داره تا به ساز موسیقی 

آقای عسگری : جدا؟ چه جاااالب!!!  

من : خطاب ب آقای عسگری : نخیر    خطاب به مریم : بی ادب :))  

مریم ینی واقعا موسیقی دان ها سر و کار دارن با این چیزا؟ 

دبیر : بله بعضا میدونن یه چیزایی 

نمیدونم مریم یا رضا : مثلا حامد پهلان قبل بیرون دادن اهنگا میشینه حساب میکنه چه صدایی گوش خراش ترین فرکانسو داره دقیقا همونو تولید میکنه   




کلاس معارف   

آخر ساعت بود و خانوم جعفری خیلی با عجله درس میداد 

یه تیکه امد یه آیه بگه برامون :

خانوم جعفری : به همین دلیل هستش که  در قرآن آمده  : کسانی که برابر هستند با کسانی که برابر نیسنند یکسان نیستند  

ما تا دو سه دقیقه از شدت شنگینی مطلب و جمله ای ک گفت نفسمون بالا نمیامد از خنده   

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ بهمن ۹۵ ، ۲۲:۲۲
دختر حاجی

زمان : امروز صبح کلاس دیفرانسیل  

مکان  : مدرسه   

افراد حاضر : چند نفر از ما و آقای اسلامی   


چند دقیقه از کلاس گذشته بود که   

آقای اسلامی  خطاب به مریم  :   خب خانوم  ع!   امروز چرا نمیگی اسامی غایبینو بدم ببری دفتر؟   نکنه غایب ها از دوستاتن؟ ؟   

مریم :  نه راستش من یکم ازتون می ترسم،  اینه که جرعت نکردم بگم   

آقای اسلامی با صدای نه چندان آروم  :  می ترسی؟؟!   من میخام ببینم شماها تا حالا معلم از من خوش اخلاق تر دیدید؟؟    

ما همه با ترس :  نه نه ! 

یه صدای ریز از وسط کلاس :   بله دیدیم.   

آقای اسلامی  با صدای نه چندان آروم :  رضایی!   بگو ببینم. کی از من خوش اخلاق تره مثلا؟ 

سکوت... 

آقای اسلامی  :نکنه آقای ماستری؟؟؟   ( معلم شیمی مون) 

ما ریز ریز میخندیم   

رضا :  آقای سعادت نواز (معلم فوق العاده ی ادبیاتمون) 

آقای اسلامی یکم فکر میکنه :  خب آره اونو قبول دارم   

یه مساله میگه و رضا میره پای تخته. 

آقای اسلامی :  پسرا که میان پای تخته از پشت گوششون عرق میریزه  ! نمیدونم چرا  

یکی از بچه ها  محتاطانه : به خاطر گرماست   

رضا :  کتکشون میزنید؟! 

آقای اسلامی :  کتک چیه؟!   سی ساله انقلاب شده ها!  

وسط راه حلشه که یکی از بچه ها میگه  : اون جا مثبت و منفی نیس. فقط مثبته  

آقای اسلامی : راس میگه نباید ب توان میرسوندی  

رضا : آها.   

آقای اسلامی : آها؟؟؟   یعنی الان کاملا متوجه شدی؟! 

رضا :  نه!   

آقای اسلامی با داد :  میگم نباید ب توان برسونی   

ما ها همه  از ترس جمع میشیم تو خودمون  و یه سری هم پایین صندلی هاشون قهوه ای و بعضا خیس میشه    

آقای اسلامی با خنده  :  ببینید چقدر خوش اخلاقم !   

رضا نصف راه حلش رو پاک میکنه 

آقای اسلامی با صدای تو دماغی به خاطر سرماخوردگی  :  این کارو نکن جک!!    

ما از خنده پخش زمین میشیم...    






---------   

آقای ماستری 

تیکه کلامش   ـ  بچه ها  بگید ـ هستش  

ینی فک کنید میره پای تخته هنوز درسو شروع نکرده ما اصلا ننیدونیم مبحث چیه  یهو میگه بچه ها بگید!   

خب چی بگیم؟! 

خلاصه.   همیشه از بچه ها می پرسه که کی میخان ادم شن ؟ 

علاقه ی شدیدی به خط خطی کردن جزوات و کتب درسی و غیر درسی ما داره  

قهرمان پرتاب ماژیک . یعنی نشستی سر کلاس یهو یه ماژیک از بغل گوشت رد میشه میره تو سطل زباله  ته کلاس .   

هنیشه هم این تهدید سر زبونشه که   :  میخای بزنم  تو کلت که دونه دونه از پله ها بری پایین پخش بشی کف سالن؟! 

خلاصه منو صدا زد برای تصحیح برگه م .   

اشاره با فامیلیم : این چیه!؟    

از روی فامیلی م براش میخونم   

- کی میخای آدم شی ؟  این چه طرز نوشتنه؟!   

من : ببخشید.  واضحه که!    

- میخای بزنم از پنجره پرت شی بیرون؟ 

من : نه!   

در حالی که داشت صحیح میکرد و نمره میذاشت :  میخام برگه هاتونو صحیح نکنم   دو ماه بیفتید دنبالم التماس کنید  

من : بله  درسته. 

همچنان داشت صحیح میکرد :میخام پوست سر همتونو  بکنم که آدم شید!   

من با نگاه به بچه ها ی ردیف جلو  که از خنده پخش صندلی هستن و نگاه به آقای ماستری جدی  برگم رو برمیدارم و میرم   


+ این بود که وقتی آقای اسلامی گفت نکنه آقا ماستری خوش اخلاق تره میخندیدیم   




تازه یه معلم فیزیک خنده دار داریم ب نام آقای عسگری  

وقتی سر مسائل فکر میکنیم با درد صدامون میزنه مبگه چرا ناراحتی؟   

حالا بیا و ثابت کن که ناراحت نیستم حالت فکر کردنم اینجوریه  

خلاصه خودتون قضاوت کنید ما داریم زیر دست چجدر آدم هایی تربیت میشیم  

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۹۵ ، ۱۲:۲۴
دختر حاجی

نمیشه آدم ها و اتفاقاتی که در گذشتمون بودن رو دور بریزیم  

خواه ناخواه تاثیراتشون روی زندگی و شخصیت فعلیمون غیر قابل انکاره   

جایگاهشون ممکنه تو ذهن و قلب آدم تغییر کنه ولی موجودیتش همونه

گذشته ی هر کس جزیی از هویتشه    

چطوری میخوای یه قسمت از هویتت رو دفن کنی؟ چطوری میخوای انکارش کنی؟   

چطوری توقع دارید انکارش کنم؟ 



+ در حال گوش کردن آلبوم پاییز تنهایی و مرور یه سفر... با پیمان از تهران بر میگشتیم ک اینو گوش میدادم... 


++یادآوری کنم ک ب نظرم احسان خواجه امیری فوق العاده ست؟ 


+++ یک ساعت پیش با دوستان(مریم سحر نسترن مهرنوش) بحث مجازات گناهکارا بود. تو بحثای اینجوری درسته همه چرت و پرت زیاد میگن و حرفای خودشونو نقض میکنن ولی به نظرم مفیده. ذهن آدمو یکم باز می کنه

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۹۵ ، ۲۲:۲۶
دختر حاجی

با خوندن پست هیژده مبنی بر ازدواجش ، جدا از آرزوی خوشبختی و غافلگیر شدنم و مبارک باشه و لیلیلیلیلیلی  ...      

  از صبح دارم به این فکر می کنم به روزی  که خودم یا بکی از دوستای صمیمیم، چمی دونم مریم مهدیه ساده،   بیایم پست بزاریم داریم ترک تجرد می کنیم   

خیییلی برام مقوله ی عجیبیه    

نه خب برای دختر عمه م!   یا مثلا داییم   

برای خودمون... 

میفهمید چی میگم؟   

هیژده رو کاریش ندارم  به خاطر سنش  و خب اینمه من صرفا یه خاننده بودم براش

ولی باور نکردنیه  برام در مورد دوستام...    هم نسلی هام...  بلاگر هایی ک میخونم شون...   کلا کسایی که خودم رو یه جوری هم فاز میبینم باهاشون  

یه دوستی داشتم  که رابطمون به هم خورد   

بعد از فک کنم دو سال یا کمتر، یادم نیس چرا ولی بهش پیام دادم و بین حرفامون گفت ازدواج کرده   

خب ازدواج در کل اینقدر ا هم عجیب نیس  

ولی ما یه دوره هر دومون دبیرستانی بودیم و موقعی ک من این خبر رو شنیدم ایشون یه پسر بیست ساله بود   

اصن هضم نشدنی بود برای من این قضیه   

و برای خودم  

واقعا الان سن فکر کردن بهش نیست  

ولی چون همین تابستون یکی از اقوام دور مامانم که دو سال از من کوچیکتر و از لحاظ قدی دو سوم منه با یه پسر بیست و هفت ساله ی پولدار ازدواج کرد به خودم اجازه میدم فکر کنم درموردش   

اینقدر برام ترسناکه که وقتی مثلا میشینم درموردش رویاپردازی کنم تهش به این میرسم که وقتی همه منتظرن بگم:با اجازه ی بزرگ تر ها بله  ،     میگم نه   و از سر سفره ی عقد فرار  می کنم    

یا مثلا بعد از عروسی  ماشین یارو رو برمیداذم میرم یه شهر دیگه که تنهاییم تموم نشه    

باز هم تکرار میکنم واقعا خیلی ترسناکه   

تقسیم کردن خصوصی ترین لحظه هات با کسی که از قضا خودت نیستی !   اونم برای منی که انقدر سخت با دیگران کنار میایم    

دوستای عزیزم...  بیاید هیچ وقت ازدواج نکنیم :))    نسل ما واقعا نسل ازدواج کردن نیست      





+ هیژده خوش قلم  عزیز. حس عجیبیه که کسی که هممون پست هاش رو خونده بودیم و رادیوهاش رو گوش کرده بودیم و کاریکاتور هاش رو دیده بودیم

  الان متاهل شده.  این جا هم بهت تبریک میگم...  هر چند به نظرم خیلی حزن انگیره که دیگه نخوای بنویسی ولی قطعا ما از حس خوشبختی تو خوشحال میشیم حتی اگر بخای از فضای وبلاگ نویسی خارج بشی.  با اینکه اینجا رو نمیخونی ولی ارزش این رو داشت که تو یه پست جداگانه هم بهت تبریک بگم. 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۰۷
دختر حاجی

-به نظرت اینجا نت رایگان داره؟   

+ نمی دونم پاشو بپرس  ازشون   

بلند میشه و رمز رو می پرسه   گوشیشو میگیره سمتم : اینا چرا انقد عکس دو نفره میذارن؟!    قشنگ معلومه تازه رسیدن به هم  

+ حالا تو چرا مث دخترا خاله زنک بازی در میاری... 

یکم فکر میکنم و ادامه میدم 

+ ولی بذار شوهر کنم. انقدررر عکس دو نفره میذارم که چشم همه دراد  

- شاید شوهرت  دلش نخواد عکس زنش رو ببینه کسی   

+ غلط می کنه . نصف عمرم رو صرف حرص خوردن سر عکس دو نفره های دیگران کردم ، نصفشم حتمن باید بذارم سر حرص خوردن واسه اینکه اجازه ندارم عکس دو نفره هامو پخش کنم؟!    

- به......  م!  انقدر عکس دو نفره بذار که دیگران چششون دراد.   

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۱۱
دختر حاجی

امروز بالاخره آخرین امتحان رو دادیم  و تموم شد و من الان رسمن یک کنکوری هستم

با لباس فرم که از جلسه امدیم بیرون یه سری پسر دبیرستانی از کنارمون رد شدن. یکیشون گفت اینا رو نبین الان انقد ضایعن ها. اینا شاخای اینستا ن

بعد با خودمون فک کردیم فهمیدیم که ما حتی شاخای اینستا هم نیسیم

بعدشم با مهدیه رفتیم آب سیب خوردیم قبل خونه رفتن ( البته مهدیه شیر نارگیل خورد) :دی

عصر هم با مریم و مهدیه و خواهرش رفتیم یه کافه ی خوشگل ( و البته کلی گرون:دی) یه لیوان آب هندونه هم قد خودمون خوردیم

فقط هم خودمون تو کافه بودیم

بعد من کشف کردم که چقد آقایی که تو یه آشپزخونه ی خوشگل داره ابمیوه میگیره صحنه ی جذابی می سازه:))

البته مریم مسخره م کرد که به اون جایی که یارو می رفت خوراکی ها رو آماده می کرد می گم آشپز خونه ...

مریم آب میوه ش رو دوست نداشت می گفت حالا که پول دادم باید یه لذتی ببرم بعد با نی فوت می کرد توش قل قل حباب بالا میامد

رسیدم خونه هم یه مقدار خیلی زیادی هندونه خوردم دوباره

بعد مامانم غروب شیر موز درست کرد برام دیگه فرار می کردم رسما

حساسیت هم گرفتم پوستم کلی قرمز شده می خاره...

پگاه هم چارشنبه میاد و مریم احتمالا الان تو راه شماله

کلی هم وزن اضافه کردم و هر کس میبینه منو اول میگه تپل شدی:(

ماه رمضون برنامه دارم دوباره به نی قلیونی گذشته م برسم هر چند زن پسر عمم میگه صورتت پر شده خوب شدی

عسل هم گه بازی دراورد و نیامد باهامون

همچنان منتظرم خاهر مهدیه عکسایی که امروز گرفتیم رو بفرسته برام ولی آنلاین نمیشه:)

رو میزی ترمه ی خفن محبوب مامانمو با خودکار سبز رنگ کردم موقع حرف زدن با تلفن

دیشب با دو تا قهوه و دو تا کاپوچینو تا ساعت 4:17 صبح بیدار بودم

تا یکم خوابم گرفت بابام شروع کرد به نماز صبح خوندن با صدای بلند

از امتحان که آمدم هم دو ساعت خابیدم

اصن چرا دارم انقدر روزمره می نویسم؟؟

 ناراحتم که بدمست اینقد کمرنگ شده... از بلاگر های محبوبم بود ( و هست قطعا) لعنت به این شرایطی که اینقدر سفت و سخت دورمون پیچیده

و هیژدهی که یک سال یه بار نظر تایید می کنه:(






حالا شما به عکس خودمون تو در نگاه نکنید خود درو دریابید:دی


۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۰۳
دختر حاجی

آقا امروز یه مشاور  برامون آورده بودن... روانشناس بود و قرار بود در مورد مسائل جنسی برامون صحبت کنه 


کلاس ما دو تا تخته داره یه طرفش وایت برده یه طرف تخته هوشمند و دیتاست ما اون لحظه به سمت  وایت برد بودیم 

مشاوره: بچه ها برگردید سمت تخته هوشمند  

مهرنوش : آخ جون آموزش تصویری  

بعد میگف حداقل فاصله تون بهتره با دوست هم جنستون سی سانتی متر باشه 

کل بچه ها به محض اینکه اینو گفت  با هول صندلیاشونو از هم فاصله دادن  

میگفت  کلا خیلی عادت نکنید توی روابطتتون با دوستاتون همش دستاتون تو دست هم باشه یا مثلا مدام با موهای همدیگه  بازی کنید  

جلسه ک تموم شد رفتیم پایین استراحت ..  

با مهدیه رفتیم  آبخوری نسترن و رضا و بهارم اونجا بودن   

رضا نوک انگشتشو زد به بازوی من و سریع دور شد بعد برگشته میگه من الان ب حریم شخصی تو تجاوز کردمممم   




+ دیروز سر زنگ شیمی   

مریم درحال دست بند بافتن بود 


دبیر :  خانوم ع  پاشو بزگه حضور غیاب بگیر به جای کاردستی درست کرد

من:  خانوم دوروز دیگه دار قالی میاره فرش میبافه     

چند لحظه بعد من کاملن تمرکز کرده بودم داشتم رو مساله فک میکردم یهو دوست عزیز سمت راستیم کله ش رو با سرعت برق آورد بغل من : پیوند چهار گانه  هم داربم؟؟  

بعد خودش تازه فهمید چی گفته. با هم آروم هر هر خندیدیم  

مریم : چیه؟ 

من: این می پرسه پیوند چارگانه داریم؟ 

آقا مریم نتونست خنده ش رو کنترل کنه به این صورت ک  حجم عظیمی از هوا میخاست از دهن بسته ش بیرون بیاد حالا خودتون تصور کنید ک چه صدایی ایجاد ش...  

به محض خنده ی اونجوری مریم کل کلاس بدون دونستن  موضوع منفجر شدن   

باز خنده ی بچه ها آروم شده بود ما هم آروم شده بودیم    من و مریم نگاهمون به هم می افتاد دوباره هر هر میخندیدیم

۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۹۴ ، ۱۸:۱۷
دختر حاجی

وقتی بعد از حدود یک ماه میبینیش و به محض دیدنت گوشه ی شالت رو می بوسه 


+ من خودم ب شخصه بسیار مورد تاثیر قرار گرفتم... خیلی حرکت قشنگی کرد

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۹۴ ، ۲۰:۴۶
دختر حاجی
بعضی وقتا که از فاز کلاس میام بیرون و تک تک بچه ها رو نگاه می کنم با دیدن حالتاشون به شدت خندم می گیره...

مخصوصا امروز که اصن انگار هممون تو یه خلسه ی خاصی بودیم

زنگ اول حسابان داشتیم بحث روی یه سری توابع بود بعد دبیرمون برگشته میگه :این تابع یه درجه میره جلو بعد...
رضا : بعد دوباره یه درجه میره عقب
 کل کلاس منفجر میشه بعد دبیرمون قیافش:| شده بود... مونده بود خدایا اینا چشونه؟ الان دارن به چی میخندن؟ روانین!

بعد دینی داشتیم خوب بود با خانوم جعفری راحت تر بودیم یکم با حال خرابمون کنار میاد معمولا

نسترن اینا یه قاب عکس موزیکال دسشون بود ... بعد در عین جدیت تدریس اینو کوک می کردن زل می زدیم بهش با یه لبخند ملیح
بعد تموم میشد هار هار می خندیدیم

خانوم: بذاریدش کنار
نسترن: خانوم میشه این پخش باشه و درس بدید؟
من:  باور کنید تاثیر گذاری رو به حد اکثر می رسونه...

خلاصه مجبور شدن بذارنش کنار

بحث در مورد احادیث جعلی بود

یه حدیث هس که میگه هر کس ربیع الاول رو به من خبر بده از اهل بهشته

دبیر: خب آخه ینی چی؟ مگه میشه همچین چیزی؟ این حدیث داستان داره ...
من: خانوم؟ آخه خیلی رواااجههه!!!

_ چی؟

من: رواجه! رواج! خیلی رواجه بین مردم

بعد هی به نظرم میامد که این کلمه بد می چرخه تو دهن ولی نمی فهمیدم اشتباهش کجاس...

خانوم جعفری: آهان .بله متاسفانه خیلی رایجه ...

من با لحن بسیار سوالی:  رووواااج؟؟؟؟
نسترن: خودش کمرش شکست:))

بچه ها: خب خانوم حالا داستانش چیه؟؟

ببینید یه روز پیامبر با مردم در مسجد نشسته بودن بعد پیامبر گفتن که کسی که الان ازین در وارد میشه جایگاهش در جنته

بعد مردم پا شدن رفتن بیرون دوباره برگشتن

کلاس دوباره منفجر میشه 
خانوم: بله خود پیامبر هم خندیدن به این کار مردم و گفتن که الان کسی وارد میشه که خبر ربیع الاول رو میده و اهل بهشته و حالا ابوذر وارد شد و باقی داستان

باز دوباره ادامه ی درس ...
حوصلم سر رفت و نگا کردم ببینم بچه ها چکار می کنن
مریم طبق معمول مشغول طراحی چهره بود ... من نمی دونم چرا هیچ پیشرفتی هم نمی کنه در این زمینه... هر بار قزمیت ر از قبل می کشه
مهدیه داشت ازون طرح خفناش می کشید... بعد یه کاری می کرد که فک کنم خودش متوجه نمیشد ولی من میدیدم خندم می گرفت... نیم ساعت یه بار اتودشو میاورد بالا جلو چشش خیره میشد بهش و می رفت تو خلسه ی عرفانی:)) ( مهدیه منو ببخش:دی)


زنگ آخرم که کارنامه دادن
من نمی دونم چه **خل بازی ایه یاد گرفتن امتحان نگرفته کارنامه میدن عنترا...  نمرات پایین رو با ماژیک نارنجی هایلایت کرده بودن

اکثر کارنامه ها 75الی 90 درصد مساحتشون نارنجی بود کلن!


رسیدم خونه مامانم یه دسبند نشونم داده میگه اینو بابات امروز برات خریده
ازونجایی که من کاملا بر خلاف مادرم هیچ توجهی به طلا ندارم اصلا برام جذاب نیس به گفتن یه"خب" اکتفا کردم

بعد مامانم ناراحت شد گفت حداقل ازش تشکر کن

منم خیلی طوطی وار رفتم دقیقا بهش گفتم : پدر عزیز از دستبند زیبایی که برایم خریداری کردی کمال تشکر را ابراز می کنم!!

بعد بابام پرسید: خوشال شدی؟

هی نمیذارن من دهنم بسته بمونه

گفتم فعلا در برهه ای از زندگیم هستم که هیچ چیزی خوشحالم نمی کنه...

شاید نباید می گفتم اما باید می فهمیدن دیگه خودشون...


۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۲۲ آذر ۹۴ ، ۲۰:۴۹
دختر حاجی

-  به نظرت ممکنه ی نفر ب خاطر از دست دادن کسی بمیره ؟   

... 

- تو اگه منو از دست بدی چکار می کنی؟ 

+ شکر خدا:))) 

-      :)) 

+ مطمئن باش برام ضرر بزرگیه! اصلا نمیخام بگم حتی ذره ای هم بهت وابستگی یا علاقه دارم... ولی تو جزو کسایی هستی ک بی قید و شرط بهت اطمینان دارم.... واقعا ضرر می کنم...    

- اعتماد... خودش یه راهیه برای ایجاد وابستگی... کارمو بلدم پس:)) 

+ تو کاری نکردی... همه چیزو مدیون زمانی...  زمان زیادی گذشته از اولین حرفامون... اتفاقات زیادی رو با هم گذروندیم...  

- سه نفری... 

+ سه نفری...  برادر عزیزت رو یادم نمیره! 








پ. ن:به شدت دنبال یه فرصت خالی و صد البته حوصله هستم برای نوشتن کل مکالمه...  به زودی خواهم نوشت.   

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۹۴ ، ۲۲:۰۴
دختر حاجی