خارش مغزی

از این و آن بگریزم ز ترس نی ز ملولی

خارش مغزی

از این و آن بگریزم ز ترس نی ز ملولی

۶ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

اصرار داشت هیچ کس سراغش نرود. غربت به اندازه ی کافی تنهایش کرده بود نمی توانستم اجازه دهم فاصله ی فرودگاه تا خانه را هم تنها سر کند.   

بین مسافر ها دنبالش گشته بودم و خودش از پشت سر دست روی شانه ام گذاشته بود...  

 برگشتم و چشم های سرخش را نگاه کردم. غم جزو لاینفک تیرگی شان بود...   

میل عجیبی به در آغوش کشیدنش داشتم ولی دیدن حال و روزش مانعم شد.  مرد آرام و محکم همیشه در این لحظه ها غمگین تر از آن بود که توقعش را داشتم.  و این خودش در این شرایط از هر مصیبتی برایم دردناک تر بود، حتی دردناک تر از دلیل برگشتنش. جایی میان سینه ام درختی ریشه کرده بود و شاخه هایش گلویم را میساییدند.   

به سمت ماشین هدایتش کردم و پس از طی مسافتی طولانی هنگام رسیدن به خانه بدون اعتراض پیاده شده بود.   

انتظار شنیدن جواب نداشتم با این حال مخاطب قرارش دادم :  لباس هات رو عوض کن و یکم استراحت کن  

 سرش را به نشانه ی شنیدن تکان داد  

... 

قاشق را در فنجان قهوه اش تکان می دادم که با شنیدن صدای پایش روی سرامیک کف آشپزخانه متوجه حضورش شدم  

هنوز حرف نزده بود...  

گفتم : کاش بخوابی یکم. فردا صبح باید بریم...  

صدایش آرام به گوشم رسید : وقتی مرد تو کنارش بودی؟   

گلوی او را هم شاخه ها خراش میدادند  که اینقدر صدایش خش داشت؟   

چطور می توانستم از جواب دادن شانه خالی کنم... 

- صبر کن یکم آروم بشی الان وقتش نیست در موردش حرف بزنیم  

صدایش این بار پر از تلخی بود : حرف نزدن در موردش اونو بهمون برمی گردونه؟   یا باعث میشه یادمون بره؟!    

دهانم تلخ شد...   

نشست روی صندلی آشپزخانه  و موقع پرسیدن  نگاهم کرد : کنارش بودی؟  

سرم را تکان دادم  

لحظه ای حس کردم کمی از محبت قدیمش در لحنش مشهود شد : برات سخت بوده...    

چشم هایش شبیه گذشته قدرتمند و نوازشگر شدند  

سعی کردم جمله ام همدردانه باشد : برای تو هم همون قدر سخت بوده  

کنارش نشستم...   صورتم را برای جایی نزدیک لب هایش جلو بردم...  قبل از تماس احساسات متناقضی درونم به جنگ برخواستند. نهایتا پیشانی اش را بوسیدم   

بعد از این چند سال دوری غریبی می کردم؟    خودم هم نمی دانستم...    

با نشستن لب هایم روی پیشانی اش لب هایش بین ته ریش نا مرتبش کج شد... لبخندی که خیلی هم لبخند نبود...   

زمزمه کرد : میخام بمونم... نمیخام دوباره برگردم.  میخوام همین جا بمونم کنار آدمایی که برام باقی موندن...   

نگاهش کردم  

پرده های سیاه کمی کنار رفتند... 

برگ های شاخه ها کمی گلوی زخمی ام را نوازش کردند  و فقدانی که تجربه کرده بودیم کمرنگ تر شد . سوزش قلبم کمی آرام گرفت. 

مرد روز های سخت برگشته بود...  

یک قطره از چشمم روی لبخندم چکید... 

با همان لبخند های کج مخصوص خودش  که گوشه ی چشم هایش خط می انداخت...   میخواست بماند...  باز هم میشد غرق سیاهی چشم هایش شد...   

رنج سال های دوری از دلم پر کشید... حجم سنگین درد از روی شانه هایم سر خورد...  لبخندم جان گرفت

آغوش گشود...  

با تمام وجود پذیرفتم... 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۹۵ ، ۱۸:۴۴
دختر حاجی

من آدم رکی نیستم همیشه. یعنی گاهی خیلی رک به نظر می رسم ولی واقعا به معنای واقعی کلمه رک نیستم   

اینقدرا هم پیچیده نیست. 

 بعضی وقتا اینقدر آدما حوصله م رو سر می برن و حالمو بهم میزنن که مجبورم به خاطر دور شدن ازشون ادب رو یکم نادیده بگیرم. همین.  بعید می دونم اسمش رک بودن باشه  

مثلا مریم بعضی وقتا بهش میگه بیشعوری 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۵ ، ۱۷:۰۱
دختر حاجی

-به نظرت اینجا نت رایگان داره؟   

+ نمی دونم پاشو بپرس  ازشون   

بلند میشه و رمز رو می پرسه   گوشیشو میگیره سمتم : اینا چرا انقد عکس دو نفره میذارن؟!    قشنگ معلومه تازه رسیدن به هم  

+ حالا تو چرا مث دخترا خاله زنک بازی در میاری... 

یکم فکر میکنم و ادامه میدم 

+ ولی بذار شوهر کنم. انقدررر عکس دو نفره میذارم که چشم همه دراد  

- شاید شوهرت  دلش نخواد عکس زنش رو ببینه کسی   

+ غلط می کنه . نصف عمرم رو صرف حرص خوردن سر عکس دو نفره های دیگران کردم ، نصفشم حتمن باید بذارم سر حرص خوردن واسه اینکه اجازه ندارم عکس دو نفره هامو پخش کنم؟!    

- به......  م!  انقدر عکس دو نفره بذار که دیگران چششون دراد.   

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۱۱
دختر حاجی

و گاهی تبعات یک چیز صرفا ساخته ی اوهام ماست   

مثلا وقتی چیزی رو نداری ولی امید داری که یه روزی مالکش باشی  

زمانی که حتی امید داشتنش رو از دست میدی خیلی ناراحت تر از قبل میشی  

در صورتی که ناراحتی ت احمقانه ست  

اگه قبلا با نداشتنش زندگی کردی از این به بعد هم میتونی ادامه بدی  

یعنی از دست دادن یک امید واهی هیچ اهمیتی در واقعیت نداره 

ولی امان از این ذهن و احساساتی ک اینقدر اصرار دارن آدم رو گول بزنن. 

نمی دونم این حقه از ذهن نشات میگیره یا از احساسات  

این که میگن همه چیز درونیه یعنی انسان درون حباب حفه هاش میره و واقعیت رو کاملا تحریف شده به خورد خودش میده  

ولی آیا واقعا همه چیز درونیه؟  واقعیات بی تاثیر ن؟   من که بعید می دونم    

من که متنفرم از تحریف کردن واقعیتی که به طور ناخودآگاه  انجام میدم     




+ مث تو ی اسکل که اینقدر راحت از روی آستین لباس دس میزنی بهم ولی دست نمی دی باهام!  

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۵ ، ۰۰:۰۰
دختر حاجی

با پگاه و هورمزد سه تایی نشسته بودیم   

من: راستی پگاه من کشف کردم پوریا هم خوبه ها. فرمونو با کف دس میچرخونه  

هورمزد : امگه حالات دیگه ای هم هس؟ چه ربطی ب خوبی داره؟   

من : ببین من یه نظریه دارم که چرخوندن فرمون با کف ذست به جذابیت آقایون اضافه میکنه. ینی از ویژگی های مردای خوبه   

پگاه : حالا هورمزد تو خوبی یا نه؟!   

هورمزد : مرسی ممنون !   

پگاه : به خدا اسکله پسره :)) 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۵ ، ۱۳:۳۲
دختر حاجی

مکالمه ی همیشگی من و هورمزد   

- به به آقا هورمزد   

+ به به آقا نرگس!  

- عن آقا 


سر میز  ناهار مشغول لذت بردن از جوجه م بودم   

ایمان :  نرگس کوبیده ت رو بخور 

نمیخام  

به زور یه تیکه برمیداره میاره سمت دهن من  

هورمزد : گوشت قرمز نمیخوره؟    

ایمان  حق به جانب : چرا از امروز میخوره   

کباب رو بیشتر میاره نزدیک  

هورمزد : آآ کن هوا پیما داره میاد   

با نگاه به اطرافیانی ک توجهشون جمع ما بوو به زور یکمشو میخورم  

ایمان در حالی ک از سر میز بلند میشه : هورمزد تا من برمیگردم مجبورش کن کلشو بخوره  

هورمزد هر چهار ثانیه یه بار : نرگس کوبیده ت رو بخور   

پگاه هم با پرسیدن سوال های مختلف سعی  در پرت کردن حواسش داره  

چراغ های بالا سرمون شروع به چشمک زدن میکنه و نورش کم و زیاد میشه 

هورمزد : بیا دیدی به خاطر کوبیده نخوردنت چی داره میشه   ؟ 

واکنشی نشون نمیدم   

هورمزد : نرگس بجنب نگا کن همه ی این وضعیت ب خاطر توعه   

هورمزد با هول : زندگی همه ی آدمای این سالن به تو بستگی داره!   

برق رفت 

هورمزد : دیدی با خودخواهیات چه بلایی سرمون آوردی؟!   

 برق که آمد  پوریا رفت نوه ی عممو بغل کرد آورد 

رفته بود تو رتختکن دالی بازی می کرد با بچه  

چمد دقیقه بعد اومد پگاهو برد 

پگاه می گفت دالی پوریا صدای سرخ پوستا رو در میاورد  

امد بالا سر من با پای بچه میزد به من میگفت : بیا بریم بازی!    

صبحش  داشتن جرقه میزدن ب هم با جوراباشون   

پگاه امده با ذوق پاهاشو میکشه رو فرش 

نگاه می کنم میبینم اصن جوراب نداره :))     

پوریا امد دسشو بزنه با من، سریع سرمو کشیدم عقب    

یه قدم برداشت گروپچک پاش خورد به در باز کمد   

من  :تا تو باشی منو تهدید نکنی

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۵ ، ۰۸:۰۸
دختر حاجی