خارش مغزی

از این و آن بگریزم ز ترس نی ز ملولی

خارش مغزی

از این و آن بگریزم ز ترس نی ز ملولی

۱۰ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

همانقدر که ذهنم در برابر خیلی چیزها، خیلی بدبینانه عمل میکند   

به طرز احمقانه ای هم در مورد بعضی چیزها (که بسیار هم اندک اند)  بیش از حد خوشبین است  

مثلا وقتی حرفی، جمله ای یا کار یک آدم ناخودآگاه مرا یاد تو می اندازد،  

  تویی را به یاد می آورم که اولین بار دیدم  

و نه آن مرد ترسناک ِ دیدارِ آخر   و آن حس عجیبی ک منتقل می کرد    

حداقل حالا که درونم چیزی جز یک احترام کمرنگ برایت نمانده شاید این چند خط، خیلی هم عهد شکنی بزرگی نباشد که بخواهد وجدانم را خراش دهد...    






+اون روز داشتم به پگاه می گفتم. فقط دو سه هفته ی اولش سخته معمولا... بعدش انگار یه خواب بوده... نباید خودتو درگیر. کنی   

اون شب هم عمه میگف زمان انگار باعث میشه آدم کنار بیاد با همه چیز. ایمان گفت در غیر این صورت این همه آدم رو زمین دبگه قدرت ادامه دادن به زندگی رو نداشتن    

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۵ ، ۱۶:۵۹
دختر حاجی

با خوندن پست هیژده مبنی بر ازدواجش ، جدا از آرزوی خوشبختی و غافلگیر شدنم و مبارک باشه و لیلیلیلیلیلی  ...      

  از صبح دارم به این فکر می کنم به روزی  که خودم یا بکی از دوستای صمیمیم، چمی دونم مریم مهدیه ساده،   بیایم پست بزاریم داریم ترک تجرد می کنیم   

خیییلی برام مقوله ی عجیبیه    

نه خب برای دختر عمه م!   یا مثلا داییم   

برای خودمون... 

میفهمید چی میگم؟   

هیژده رو کاریش ندارم  به خاطر سنش  و خب اینمه من صرفا یه خاننده بودم براش

ولی باور نکردنیه  برام در مورد دوستام...    هم نسلی هام...  بلاگر هایی ک میخونم شون...   کلا کسایی که خودم رو یه جوری هم فاز میبینم باهاشون  

یه دوستی داشتم  که رابطمون به هم خورد   

بعد از فک کنم دو سال یا کمتر، یادم نیس چرا ولی بهش پیام دادم و بین حرفامون گفت ازدواج کرده   

خب ازدواج در کل اینقدر ا هم عجیب نیس  

ولی ما یه دوره هر دومون دبیرستانی بودیم و موقعی ک من این خبر رو شنیدم ایشون یه پسر بیست ساله بود   

اصن هضم نشدنی بود برای من این قضیه   

و برای خودم  

واقعا الان سن فکر کردن بهش نیست  

ولی چون همین تابستون یکی از اقوام دور مامانم که دو سال از من کوچیکتر و از لحاظ قدی دو سوم منه با یه پسر بیست و هفت ساله ی پولدار ازدواج کرد به خودم اجازه میدم فکر کنم درموردش   

اینقدر برام ترسناکه که وقتی مثلا میشینم درموردش رویاپردازی کنم تهش به این میرسم که وقتی همه منتظرن بگم:با اجازه ی بزرگ تر ها بله  ،     میگم نه   و از سر سفره ی عقد فرار  می کنم    

یا مثلا بعد از عروسی  ماشین یارو رو برمیداذم میرم یه شهر دیگه که تنهاییم تموم نشه    

باز هم تکرار میکنم واقعا خیلی ترسناکه   

تقسیم کردن خصوصی ترین لحظه هات با کسی که از قضا خودت نیستی !   اونم برای منی که انقدر سخت با دیگران کنار میایم    

دوستای عزیزم...  بیاید هیچ وقت ازدواج نکنیم :))    نسل ما واقعا نسل ازدواج کردن نیست      





+ هیژده خوش قلم  عزیز. حس عجیبیه که کسی که هممون پست هاش رو خونده بودیم و رادیوهاش رو گوش کرده بودیم و کاریکاتور هاش رو دیده بودیم

  الان متاهل شده.  این جا هم بهت تبریک میگم...  هر چند به نظرم خیلی حزن انگیره که دیگه نخوای بنویسی ولی قطعا ما از حس خوشبختی تو خوشحال میشیم حتی اگر بخای از فضای وبلاگ نویسی خارج بشی.  با اینکه اینجا رو نمیخونی ولی ارزش این رو داشت که تو یه پست جداگانه هم بهت تبریک بگم. 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۰۷
دختر حاجی

آدما وقتی یک نفر رو از دست میدن  اطرافشونو پر می کنن از نشونه های اون  شخص  

عکس هاش رو تو خونشون میذارن ... عطرش رو هر چند وقت یک بار میزنن... یه لباس یا شالگردن ازش یادگاری نگه میدارن... در موردش می نویسن... صحبت میکنن ازش...  

یه جوری که انگار نمیخوان فراموشش کنن. دلشون میخواد یادش همیشه همه جا باشه     

من اما بر عکسم 

همه ی نشونه هاش رو اطرافم نابود می کنم   

هر چیزی ک منو یادش بندازه رو حذف می کنم  

دلم نمیخواد به چیز یا آدمی که برای همیشه رفته فکر کنم...  

به آدمی ک دیگه کنارم نیست   

‌شاید خیلی بی رحمانه به نظر بیاد... نمیدونم...     





+ یک ماهه ناخن نخوردم و این بزرگترین و موفقیت آمیز ترین پروژه ترک در زندگی م بوده:دی 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۹۵ ، ۱۱:۲۵
دختر حاجی

برای دومین بار با کنار زدن چتری هایم غافلگیرم کرده بود   

حتی این بار پرسیده بود :موهات صاف تر از این نمیشه دیگه؟   

و دوباره یک دسته ی مواج را پشت گوشم فرستاده بود  

چند باری اتفاقی دستم خورده بود به دستش تا حالا، ولی از عمد نه...  گرمای سرانگشتانش چیز جدیدی نبود ولی حس بکری را القا میکرد

این بار با کشیده شدن انگشت اشاره اش روی پیشانی ام چشمانم ناخودآگاه بسته شد    

قبل از باز شدن چشم هایم خودش را عقب کشیده بود  و از شیشه ی ماشین بیرون را تماشا می کرد  

انگار ازهمان اول مشغول همین کار بوده 

انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بود... 


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۹۵ ، ۱۲:۲۲
دختر حاجی

سرشو میبره بالا سمت آسمون وقتی میخواد بخنده      






#شاهکار آفرینش 

:)) 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۴۱
دختر حاجی

این احسان خواجه امیری رو بخریدش واسه من    


چقدررر شیرینه آخه این پسر   

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۹۵ ، ۱۸:۴۷
دختر حاجی

میگه من به خودمون مطمئنم . میدونم تا آخرش هستم  

میگم من قول سفت و سخت اینجوری ازت نمیخام  وقتی خودم از خودم مطمئن نیستم. که نکنه وسطش باز حس هام با هم قاطی بشه و گذشته دوباره خودشو بکوبه به مغزم.   

میگه من به خودم اعتماد دارم یه کاری می کنم تا همیشه همه چیز خوب پیش بره برامون  

میگم احمق   

ناراحت میشه    





+ این همه اعتماد به آینده به نظرم خطرناک می رسه    

به اطراف که نگاه می کنم اینجوری که همه آروم ن و همه چیز رابطشون انقدر قشنگه و مطمئن، میگم نکنه واقعا مشکل از منه؟   شاید منم که دارم همه چیزو نا امن می کنم.   دلم نمیخواد سر چیزی که هنوز بهش مطمئن نیستم یه آدمو هدر بدم   

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۱۱
دختر حاجی

ایمان میگه خیلی دختر سردی هستی...  بعد یکم مکث کرد گفت قبلا اینجوری نبودیا   



خبر نداره چقدر دارم تلاش میکنم خوددار باشم   :))    




اگه امید و فریده بیان شاید بریم پارک ملت امشب ^_^    


+ آب و هوام عوض شده حساس شدم یکم   ^_^   ولب خدایی دور از نوجوانی و بلوغ و جفنگ بافی خودمونیم دیگه اینجا نگم کجا بگم؟!    دلم میخاد واقعا درونم هم به اندازه ی ظاهرم خونسرد و آروم و به قول اینا سرد باشه... چمی دونن والا خواهرررر    








  

بعدا نوشت : بسی خوش گذشت امشب.   بعضی ماشینا هستن دلت میخواد تا آخر عمرت بمونی توشون. (01:03 نیمه شب) 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۹۵ ، ۲۰:۰۹
دختر حاجی

نمی دونم این فیلم دیدن من و ایمان اینجوری طلسم شده   

اون بار دختره راهبه بود، دختر خوبی بود، اصن اهل این کارا نبود!   آقا یه ربع از فیلم گذشت یهو لخت شد رفتن رو کار   

این دفعه دیگه به خدا انیمیشن بووود!  باز پنج دقیقه نگذشته وسط جنگ افتادن رو هم شروع کردن دیگهههه....     

از عجایب روزگار هم اینکه تو فرودگاه بهش گفتم نغمه ی آتش و یخ میخونم   اول یکم وعوا کرد بعد خودش بقیشو تعریف کرد برام.   امروز هم نشستیم گیم آف ترونز دیدیم . تحلیل کردیم، قرار شد من و پوریا بریم پیش جان اسنو   ایمان هم بره پیش دنریس کمک کنه  . بعد هم که جان و دنی شاید ازدواج کنن و من و پوری و ایمان متحد شیم :))    

اون صحنه ای ک دنریس معبد دوش کالین رو سوزوند:   

من: امیدوارم که لباس هاش هم مث خودش نسوز باشه   

ایمان :  امیدوار نباش زیاد! 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۹۵ ، ۱۴:۳۳
دختر حاجی

با ذوق برای تولدش فندک خریدم  

سیگار را ترک کرده بود... 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۲۴
دختر حاجی