خارش مغزی

از این و آن بگریزم ز ترس نی ز ملولی

خارش مغزی

از این و آن بگریزم ز ترس نی ز ملولی

خاطرات شهر مادری

سه شنبه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۴، ۱۰:۱۴ ب.ظ

در خانه  تنها بودیم

تصمیم گرفتیم کیک درست کنیم

گفتم ازین پودر آماده ها؟

گفت نه با آرد و تخم مرغ و شیر و ...

پرسیدم ینی کیک واقعی؟؟

کلی به لفظ "کیک واقعی" خندید و با سر تایید کرد

گفت فقط شکلات نداریم و رفت تا شکلات بخرد

روی شکلات هم نوشته بود"شکلات واقعی"

انگار ک همه چیز باید واقعی باشد

کیسه ی آرد را که برداشت قیافه اش در هم رفت" این که نصف لیوانه همش..."  به زور لبخند زد " اشکال نداره موادو نصف می ریزیم"

به ناراحتی اش خندیدم

آرد را پیمانه کرد

در یخچال را که باز کرد با حالت گریه اسمم را صدا زد" حتی یدونه تخم مرغ هم نداریم"

آهنگ 25 band  هم در حال پخش بود

تا چند ثانیه از شدت خنده قدرت تکلم نداشتم

نهایتا هر کداممان چهار فنجان قهوه با "شکلات واقعی" خوردیم و از خیر "کیک واقعی" گذشتیم




نشسته بودیم در بالکن و خیره به مناظر سبز طرقبه بودیم

به اتفاقات ظهر با صدای بلند می خندیدیم

هر کس از داخل بیرون می امد او سریع پتو را رویمان می کشید و میگفتم: درو ببند بابا سوز میاد

طرف مقابل هم بدون توجه به جفنگی که می گفتم سریع در را می بست که سوز داخل ب سمت فضای رو باز نیاید و ما دو نفر سردمان نشود!!!

و ما از ته دل به بی توجهیشان می خندیدیم غافل از اینکه طبقه بالا هم بالکن دارد

ما می خندیدیم و در طبقه ی بالا هم امید و دایی به خنده های ما می خندیدند...

او هم بدون توجه به بالایی ها به چوب کشیدن اول شبم می خندید و به پیرزن ها ی روستا تشبیهم می کرد



عصر فردا همه که خواب بودند قصد بیرون رفتن کردیم

مادر بزرگم هم همراهمان آمد

کیف پولم را دادم که دختر دایی ام در کیفش بگذارد

وقت برگشت یک نیسان مسیرمان را سد کرده بود

یکی از ما فریاد زد "اگه بلد نیسی پاشو من بشینم کارتو را بندازم"

راننده ی جوان هم سرش را بیرون آورد " بیا خودم همتونو می رسونم"

حرکتی که مادر بزرگم انجام داد قابل توصیف نبود فقط می دانم که راننده با نهایت سرعتش از ترس فرار کرد و ما در حالی که از خنده روی زمین پهن بودیم به این نتیجه رسیدیم که این پیرزن هنوز هم پهلوانی ست برای خودش

مادر بزرگ هم گوشت کوبی که تازه خریده بود را در کیفش گذاشت و در خنده هایمان همراه شد





کیف پولم را در کیفش جا گذاشتم و تا روز بعد هم نمی دیدمش

هانیه که آمد پیشنهاد کردم برویم تا سوپری سر کوچه و شکلات بخریم

از کیف مامان ده تومان پول برداشتم و توی ذهنم حساب کردم با قیمت عادی می توانم دو بسته شکلات بخرم

از فروشنده شکلات سفید خاستم  و یک بسته شکلات خارجی تحویل گرفتم

همان لحظه که آمدم حساب کنم دختری با صدایی پر از عشوه یک بسته مارلبرو ی سورمه ای گرفت و من ماندم و شکلات 15 تومانی و کیفی که فقط ده هزار تومان داخلش داشت و همراهی که در کیفش حتی یک پانصد تومانی هم پیدا نمیشد

آخر هم با کلی خجالت سه بسته شکلات دو تومانی گرفتم و بیرون آمدیم

من: حس این دخترای فقیر بدبختو دارم

هانی: چقدر به اون عزیزی که کیفت پیشش جا مونده فحش داری میدی؟:))

من: خیلی ... خیلی زیاد... له شدم اصن:))

هانی: باز خوبه  با این مانتو خامه دوزیه قیافت شبیه فقیرا نیس...

من: خب می تونم اینو دزدیده باشم...

هانی: هاهاها


موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۴/۰۶/۱۰
دختر حاجی

خاطرات

خانواده

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">