خارش مغزی

از این و آن بگریزم ز ترس نی ز ملولی

خارش مغزی

از این و آن بگریزم ز ترس نی ز ملولی

آخر هفته ی فوق العاده

جمعه, ۹ بهمن ۱۳۹۴، ۰۵:۴۲ ب.ظ

این پست فقط جنبه ی ثبت خاطره دارد اگر مطالعه نکنید چیزی از دست نخواهید داد




امروز جمعه ظهر کل خاندان دعوت بودیم تولد نوه ی عمم

ازین رو کل فامیل از تهران آمده بودن

مشغول مشاهده ی شب کوک بودیم همچنان داشتیم به خاطرات گذشته هر هر می خندیدیم


ایمان: فردا میری کلاس؟

من: آره

ایمان: بیام دنبالت؟

من: حالا فردا که هستی بیا ولی لطفا مامان اینا رو متقاعد کن که من می تونم خودم ساعت هشت شب برگردم خونه

ناگهان پوریا: تو خیلی غلط می کنی!!!

من عمه مامان ایمان  :| 

ینی اصن خیلی سخته پسر عموت از داداشت غیرتی تر باشه:|

من: باشه خب پس لطف می کنی فردا خودت هم منو می رسونی هم میای سراغم


فرداش بعد کلاس خونه عمم دعوت بودم

ساعت پنج و نیم داشتم حاضر می شدم که پیاده برم

پوریا: صب کن ساعت شیش می رسونمت

من: یه چیزی گفتم دیروز نمیخاد خودم میخام

پوریا : داره برف میاد تا کمررر !!!   وقتی آقا (به خودش میگه آقا:دی)اینجاست همه ی کارا رو بفرس بهش و خودتو مث گوشت کوب بکش کنار

گوشت کوب:|

حالا بعد کلاس با ابی و پگاه اومدمن دنبالم

چهااار نفر تو ماشین کوپه دو نفر عقب فک کن چه وضعیت وحشتناکی داشتیم خیابون شلوغ بود مجبور شدیم از کوچه پس کوچه ها بیایم و اصلن بلد نبودیم راهو یلخی فقط می رفتیم که از خیابون در بیایم

من: ای بابا اسکل شدیم رسمن کاش نمیامدی پوریا خودم میامدم

پوریا با نهایت جدیت: خودت بیا !!! انتر!!!

پگاه و ابی منفجر میشن از خنده



رفتیم داخل مانتو و مقنعه م رو عوض کردم مانتومو گذاشتم رو تخت

موقع برگشتن مانتومو همینجوری برداشتم گذاشتم تو کوله م دوباره چارتایی چپیدیم تو ده سانتی متر مربع


آقا رسیدیم عمه م زنگ زد: شما سوییچ بهزاد رو اشتباهی با خودتون نبردید؟

ما  همه : نه...

کیفمو باز کردم دیدم یه کیف کوچیک توشه ... نگو زیر مانتوم بوده اشتباهی برش داشتم

پگاه: نرگس گلم می خای دزدی کنی دیگه از خودی شروع نکن آقا بهزاد تنها کسی بود که جواب سلام ما رو میداد فردا تفم تو صورتمون نمیندازه:))

رفته ژاکت مامانشو بده

مامانش: عه پگاه این یه سنجاق داشت

پگاه: نرگس به سنجاق لباس مامانمم رحم نکردی؟:)))

خلاصه که زدم تو کار دزدی اونم از خانواده و نزدیکان:))


بالاخره رفتیم تولد

کل رستوران به جز خودمون کسی نبود تنها کسی که شلوغ می کرد میز ما بود( متشکل از به ترتیب: من هورمزد ایمان ابی پوریا پگاه و دختر عمم)

بعد همیشه تو میزای گرد هورمزد میفته بغل من ما یه مشکل همیشگی داریم اونم اینه که همیشه هورمزد پاچه ی شلوار و کفش منو خاکی میکنه امروزم پا بر جا بود

همه متین و آروم نشسته بودن ما چند نفر صدامون کل محیطو پر کرده بود

قبل تولدت مبارک و جیغ و دست یاد چند سال پیش افتاده بودیم بعد من یه دفه: پوریا خیلی بیشوری

هورمزد تو هم خیلی بیشوری

دوتایی: چرا؟

آقا این پوریا یه بار تو شمال منو میخاسته بزاره جلوی در ویلای یکی از همسایه هاشون ولم کنه بعد خودش بره که البته با جیغ و داد  پگاه من نجات می بایم!

هورمزد هم سبد میذاشته رومون یه حرکتی هم داشت که دو تا بالش می گرفت از دو طرف می کوبید تو سر من و پگاه

بعد با پگاه داشتیم براشون تعریف می کردیم این جنایانتشون رو این دو تا هم ذوق می کردن

دو دقیقه بعد پسر عمم با بچه ش اومده خیلی بچه ی شیرینیه پوریا داشت با خلال دندون بهش کوچولو کوچولو ژله میداد به این صورت: عمو بخورهههه   

پسر عمم که رفت

ایمان: این همون خلال دندونی نبود که تو دهنت بود

پوریا با خونسردی : نه تو دهنم نبود زیاد. فقط دو تا از دندونامو باهاش تمیز کردم

ایمان: نرگس ژله بخور

من: ژله دوست ندارم

پوریا: مگه میشهههههه؟؟؟؟

بعد با همون خلال دندون یه کوچولو ژله برداشت آورد بالا افتاد تو دستش

بعد با دستش دوباره کلی تلاش کرد تا بچسبه به خلال دندون

کل میز با حالت چندش وار: اییی چندششش اخ اخ

بعد از کلی دستمالی رو همون خلال دندون  دهنیش آورده جلو دهن من: عمو بخورهههه

من با جیغ و صورت منزجر : فقط ببرش اونور این لعنتی رووووو

پگاه بغل من تو کما بود از شدت خنده



دختر عمم: پگاه تو دوم دبیرستانی؟  پگاه: آرههه

دختر عمم: من دوم دبیرستان بودم خیلی تو فاز خانومانه تری بودم  ( پگاه کلن ظاهرش بچه سال می زنه به صورت بسیار مظلومانه ای)

من : از بس که مظلوم و معصومه بچم

پوریا : نرگس؟؟؟  تو سوم دبیرستانی دیگه ؟ من همسن تو بودم خوشگل تر بودم ...

من: عه؟ خانومانه ترم بودی یا نه؟؟

پوریا با خنده : بودم بودم:))



سالاد کشمش داشت :((

بعد کشمش هاشو جدا کردم

خطاب به پگاه: پگاه جونی؟ کشمش ها رو بردار از تو بشقابم

پگاه: من از کشمش متنفرم

خطاب به هورمزد : هورمزد جونم؟؟؟ کشمش میخوری؟

هورمزد : نع

هی من کشمش جدا میکردم بیچاره پوریا مث تریلی با قاشق کشمشا رو از بشقابم برمیداشت میخورد 

یاد شام دیشبش افتادم من خرماهای بشقابمو میریختم تو بشقاب پگاه

پگاه از بشقابش میریخت تو بشقابای ایمان

پوریا هم میریخت تو بشقاب ابی

ته زنجیره داداشای بنده خرماهای همه رو خوردن:))


همه سوت میزدن

من: ساکت میخام براتون صدای جغد در بیارم

پوریا: بیشتر شبیه صدای کامیونه

هورمزد: خب دیگه جغد سوار کامیونه ست

پگاه هم مث همیشه ازم حمایت می کرد: نه نه صدای جغده من قبول دارم



پگاه رو هم شیفته ی دایورجنت کردم:)))



ته مهمونی پسر عمم اومده بالا سرمون میگه : بچه ها دمتون گرم بابت این همه شلوغ کاری

حالا قرار شد هر جا که میریم علاوه بر غذا و میوه و ژله و سالاد یه حقوقی هم برامون در نظر گرفته بشه که به عنوان مطرب در مجلس حضور به عمل آوریم :))


در مجالس شادیتان از کمپین شادی آور ما کمک بخواهید:))






پ.ن: خونه الان خلوت شده حس دلتنگی عجیبی  دارم

پگااااه  کجااااییی ؟؟؟

:دی

تعطیلات خوبی بود


جمعه

نه بهمن هزار و سیصد نود و چهار

نظرات  (۶)

:)
پاسخ:
:-) 
😂😂😂😂صوتی گفتم دیگه
پاسخ:
:-D   عروسکات نخورنت
خفه شو :/چراغام روشنه با اهنگ پیت بال دارم سعی میکنم بخوابم://
پاسخ:
:))  هاهاها
شاد باشی...
پاسخ:
ممنون امید جان :-) 
همچنین 
به به
شماره کمپن؟ یه تولد تو راه داریم
پاسخ:
اول سر حقوق قرارداد ببندیم.   گفته باشم کلاس کارمونم بالاست ها 
زرشک هم به اولی هم به دومی
پاسخ:
کم تر از مهمونی های زعفرانیه و فرشته هم نمیریم

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">