خارش مغزی

از این و آن بگریزم ز ترس نی ز ملولی

خارش مغزی

از این و آن بگریزم ز ترس نی ز ملولی

مهم نیست که چیزی که نیستی رو بهت نسبت بدن    

تحقیر زمانی دردناکه که واقعیت های تلخ زندگی ت رو به روت بیاره   

واقعیاتی که مدام سعی داشتی ازشون فرار کنی    






+امیر عباس گلاب میفرمایند که   :  از عشق وحشتی ندارم حتی اگه باید پدر شم    :))     عزیزممم    

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۹۵ ، ۱۲:۰۸
دختر حاجی

فی المثل آهنگ عشق دور از آلبوم خوشبختیت آرزومه رو گوش بدید!    

صدای این مرد مثل بهشته   





----

کلاس دیفرانسیل 

صدای ویبره 

صدای زنگ موبایل 

مهدیه در تکاپو برای یافتن گوشیش و خاموش کردنش   

آقای اسلامی :   در این موقعیت ها ابتدا خونسردی خود را حفظ کرده سپس با آرامش  شیء مورد نظر را یافته آن را خاموش می کنیم  

هر هر هم داشت میخندید   

میخواستم بزنم رو شنش بگم خیلی آقایی مرررد=))   

یعنی ما میترسییییدیم ازشااا  

یک آدم عجیب سرخوشیه ها   

بین درس دادن که مثلا ما داریم تمرین حل می کنیم زیر لب آواز میخونه..روی میز ریتم میگیره...   

امروز یه گنجشک نشسته بود لب پنجره درس دادنش تموم که شد،گنجشکه رفت   

برگشته میگه : قضیه رو یاد گرفت رفت      



فقط نمیشا لحنش رو تشخیص داد که الان ناراحته خوشحاله چشه  

پرسید : قضیه فشردگی رو تو دنباله ها ثابت کردیم؟    

هیچ کس یادش نبود.  همه داشتن دفتراشونو نگا می کردن  

خیلی جدی رو به ماها:   بچه ها کنکور همش دیفرانسیل نیست که شما ها روز و شب چسبیدید با دیفرانسیل...    نمیشه که اینجوری. دیوونه میشید اصن! یکم بینش درسای دیگه هم بخونید... فیزیک شیمی...  حتی ادبیات...   :)) 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۵ ، ۱۳:۲۰
دختر حاجی

این که از همون اولش گه نخورید، خیلی بهتر از اینه ک به خاطر گهی که خوردید معذرت خواهی کنید.    




#درس هایی برای زندگی 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ مهر ۹۵ ، ۲۳:۲۱
دختر حاجی

اره تو راس میگی  گور بابای منفی بافی و تلقین بد   

ولی دیگه تو همه ی لحظه هاش رو بودی  

خبر داشتی از حال تک تک روزام   

دیدی زار زدنامو 

بغض خفه کردنمو 

گره کردن مشتم رو 

دیدی تحمل کردنامو  

تو ک دیگه می دونی امسال از همون اولش چقد برام گند بود  

اینقدر که اصلن خاطرات خوبش یادم نمیاد

تو دیگه چرا؟!   

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۵ ، ۲۲:۲۳
دختر حاجی

نمیشه آدم ها و اتفاقاتی که در گذشتمون بودن رو دور بریزیم  

خواه ناخواه تاثیراتشون روی زندگی و شخصیت فعلیمون غیر قابل انکاره   

جایگاهشون ممکنه تو ذهن و قلب آدم تغییر کنه ولی موجودیتش همونه

گذشته ی هر کس جزیی از هویتشه    

چطوری میخوای یه قسمت از هویتت رو دفن کنی؟ چطوری میخوای انکارش کنی؟   

چطوری توقع دارید انکارش کنم؟ 



+ در حال گوش کردن آلبوم پاییز تنهایی و مرور یه سفر... با پیمان از تهران بر میگشتیم ک اینو گوش میدادم... 


++یادآوری کنم ک ب نظرم احسان خواجه امیری فوق العاده ست؟ 


+++ یک ساعت پیش با دوستان(مریم سحر نسترن مهرنوش) بحث مجازات گناهکارا بود. تو بحثای اینجوری درسته همه چرت و پرت زیاد میگن و حرفای خودشونو نقض میکنن ولی به نظرم مفیده. ذهن آدمو یکم باز می کنه

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۹۵ ، ۲۲:۲۶
دختر حاجی

همانقدر که ذهنم در برابر خیلی چیزها، خیلی بدبینانه عمل میکند   

به طرز احمقانه ای هم در مورد بعضی چیزها (که بسیار هم اندک اند)  بیش از حد خوشبین است  

مثلا وقتی حرفی، جمله ای یا کار یک آدم ناخودآگاه مرا یاد تو می اندازد،  

  تویی را به یاد می آورم که اولین بار دیدم  

و نه آن مرد ترسناک ِ دیدارِ آخر   و آن حس عجیبی ک منتقل می کرد    

حداقل حالا که درونم چیزی جز یک احترام کمرنگ برایت نمانده شاید این چند خط، خیلی هم عهد شکنی بزرگی نباشد که بخواهد وجدانم را خراش دهد...    






+اون روز داشتم به پگاه می گفتم. فقط دو سه هفته ی اولش سخته معمولا... بعدش انگار یه خواب بوده... نباید خودتو درگیر. کنی   

اون شب هم عمه میگف زمان انگار باعث میشه آدم کنار بیاد با همه چیز. ایمان گفت در غیر این صورت این همه آدم رو زمین دبگه قدرت ادامه دادن به زندگی رو نداشتن    

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۵ ، ۱۶:۵۹
دختر حاجی

با خوندن پست هیژده مبنی بر ازدواجش ، جدا از آرزوی خوشبختی و غافلگیر شدنم و مبارک باشه و لیلیلیلیلیلی  ...      

  از صبح دارم به این فکر می کنم به روزی  که خودم یا بکی از دوستای صمیمیم، چمی دونم مریم مهدیه ساده،   بیایم پست بزاریم داریم ترک تجرد می کنیم   

خیییلی برام مقوله ی عجیبیه    

نه خب برای دختر عمه م!   یا مثلا داییم   

برای خودمون... 

میفهمید چی میگم؟   

هیژده رو کاریش ندارم  به خاطر سنش  و خب اینمه من صرفا یه خاننده بودم براش

ولی باور نکردنیه  برام در مورد دوستام...    هم نسلی هام...  بلاگر هایی ک میخونم شون...   کلا کسایی که خودم رو یه جوری هم فاز میبینم باهاشون  

یه دوستی داشتم  که رابطمون به هم خورد   

بعد از فک کنم دو سال یا کمتر، یادم نیس چرا ولی بهش پیام دادم و بین حرفامون گفت ازدواج کرده   

خب ازدواج در کل اینقدر ا هم عجیب نیس  

ولی ما یه دوره هر دومون دبیرستانی بودیم و موقعی ک من این خبر رو شنیدم ایشون یه پسر بیست ساله بود   

اصن هضم نشدنی بود برای من این قضیه   

و برای خودم  

واقعا الان سن فکر کردن بهش نیست  

ولی چون همین تابستون یکی از اقوام دور مامانم که دو سال از من کوچیکتر و از لحاظ قدی دو سوم منه با یه پسر بیست و هفت ساله ی پولدار ازدواج کرد به خودم اجازه میدم فکر کنم درموردش   

اینقدر برام ترسناکه که وقتی مثلا میشینم درموردش رویاپردازی کنم تهش به این میرسم که وقتی همه منتظرن بگم:با اجازه ی بزرگ تر ها بله  ،     میگم نه   و از سر سفره ی عقد فرار  می کنم    

یا مثلا بعد از عروسی  ماشین یارو رو برمیداذم میرم یه شهر دیگه که تنهاییم تموم نشه    

باز هم تکرار میکنم واقعا خیلی ترسناکه   

تقسیم کردن خصوصی ترین لحظه هات با کسی که از قضا خودت نیستی !   اونم برای منی که انقدر سخت با دیگران کنار میایم    

دوستای عزیزم...  بیاید هیچ وقت ازدواج نکنیم :))    نسل ما واقعا نسل ازدواج کردن نیست      





+ هیژده خوش قلم  عزیز. حس عجیبیه که کسی که هممون پست هاش رو خونده بودیم و رادیوهاش رو گوش کرده بودیم و کاریکاتور هاش رو دیده بودیم

  الان متاهل شده.  این جا هم بهت تبریک میگم...  هر چند به نظرم خیلی حزن انگیره که دیگه نخوای بنویسی ولی قطعا ما از حس خوشبختی تو خوشحال میشیم حتی اگر بخای از فضای وبلاگ نویسی خارج بشی.  با اینکه اینجا رو نمیخونی ولی ارزش این رو داشت که تو یه پست جداگانه هم بهت تبریک بگم. 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۰۷
دختر حاجی

آدما وقتی یک نفر رو از دست میدن  اطرافشونو پر می کنن از نشونه های اون  شخص  

عکس هاش رو تو خونشون میذارن ... عطرش رو هر چند وقت یک بار میزنن... یه لباس یا شالگردن ازش یادگاری نگه میدارن... در موردش می نویسن... صحبت میکنن ازش...  

یه جوری که انگار نمیخوان فراموشش کنن. دلشون میخواد یادش همیشه همه جا باشه     

من اما بر عکسم 

همه ی نشونه هاش رو اطرافم نابود می کنم   

هر چیزی ک منو یادش بندازه رو حذف می کنم  

دلم نمیخواد به چیز یا آدمی که برای همیشه رفته فکر کنم...  

به آدمی ک دیگه کنارم نیست   

‌شاید خیلی بی رحمانه به نظر بیاد... نمیدونم...     





+ یک ماهه ناخن نخوردم و این بزرگترین و موفقیت آمیز ترین پروژه ترک در زندگی م بوده:دی 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۹۵ ، ۱۱:۲۵
دختر حاجی

برای دومین بار با کنار زدن چتری هایم غافلگیرم کرده بود   

حتی این بار پرسیده بود :موهات صاف تر از این نمیشه دیگه؟   

و دوباره یک دسته ی مواج را پشت گوشم فرستاده بود  

چند باری اتفاقی دستم خورده بود به دستش تا حالا، ولی از عمد نه...  گرمای سرانگشتانش چیز جدیدی نبود ولی حس بکری را القا میکرد

این بار با کشیده شدن انگشت اشاره اش روی پیشانی ام چشمانم ناخودآگاه بسته شد    

قبل از باز شدن چشم هایم خودش را عقب کشیده بود  و از شیشه ی ماشین بیرون را تماشا می کرد  

انگار ازهمان اول مشغول همین کار بوده 

انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بود... 


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۹۵ ، ۱۲:۲۲
دختر حاجی

سرشو میبره بالا سمت آسمون وقتی میخواد بخنده      






#شاهکار آفرینش 

:)) 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۴۱
دختر حاجی