خارش مغزی

از این و آن بگریزم ز ترس نی ز ملولی

خارش مغزی

از این و آن بگریزم ز ترس نی ز ملولی

نوری که از پشت پرده داخل اتاق می خورد بیدارم کرد. با ترس سر جام نشستم .روشن شدن هوا یعنی دیر رسیدن  چند ثانیه طول کشید تا یادم بیاد امروز جمعه ست و بالاخره بعد از یک هفته میشد لذت خواب صبحگاهی رو چشید

دوباره به خواب رفتم

و بعد از چرت کوتاهی دوباره چشمهایم باز شد. با فکر به دو هفته ای که گذشت آه عمیقی کشیدم... بر خلاف من اصلا اهل خواب بعد از طلوع نبود.

این قضیه هر چه زودتر باید تمام می شد

موبایلم را برداشتم و برایش پیام فرستادم: ناهار بیا اینجا

زنگ نزدم. حاضر به زیر پا گذاشتن غرورم تا این حد هم نبودم. دعوت تلفنی ؟ امکان نداشت!

چند دقیقه بعد جوابش رسید

فقط یک کلمه:   "فسنجون "

عوضی خودخواه!

بد نبود

این یعنی" می آیم"

از کی یاد گرفته بودم حرف هایش را ترجمه کنم؟

دوش گرفتم و مشغول پخت و پز شدم

می شد با کمی سم مهلک و نایاب در غذا کارش را برای همیشه تمام کنم و خیال خودم را راحت!

از فکر پلیدم خنده ام گرفت

...

سر ساعت 12 صدای زنگ بلند شد

با تلاش برای حفظ آرامشم آیفون را زدم

پشت در بود. با همان چشم های ترسناکش و لبخندی که نداشت

جلوی راهش ایستاده بودم و نگاهش می کردم

بعد از دو هفته ندیدینش... خبری از لاغری و صورت اصلاح نشده ی توی رمان ها نبود...

همانقدر استوار و بدون کوچک ترین خمی به ابرو  

اصلا چیزی در این دنیا وجود داشت که بتواند این مرد را تکان دهد؟

گوشه ی چشم هایش چین خورد ولی لبخندی نزد: مهمون دعوت کردی که راهش ندی داخل؟

متوجه حالت احمقانه ام شدم و از جلوی راهش کنار رفتم

فقط توانستم بگویم"سلام"

سلام؟ یعنی واقعا کلمه ی بهتری پیدا نکردم؟ وقت درگیری های درونی نبود

لب باز کردم: بیا بشین

_خیلی ممنون از دعوتتون

دعوتتون؟؟؟؟  از هر پوزخندی بدتر بود!

زخمی که به غرورش خورده بود مگر تا چه اندازه عمیق بود؟

سمت کاناپه ی دونفره نرفت... رفت و روی یکی از مبل های تک نفره نشست...

حتی پیشانی ام را هم نبوسیده بود...

چای را مثل همیشه تلخ برایش بردم

_میشه یه قندی شکلاتی چیزی بیاری؟

 چشم هایم گرد شد.قند و شکلات؟ با چای؟ همین آدم رو به رویم؟

ظرف شکلات را روی میزش گذاشتم

بدون توجه چایش را تنها نوشید

برای دومین بار در امروز در دلم یک عوضی غلیظ نثارش کردم و برای ریختن سم در غذایش مصمم تر

زیر سیگاری مخصوصش را برایش روی میز گذاشتم... برای تنها کسی که اجازه داشت در خانه ام سیگار بکشد

پرت ترین مبل را برای نشستن انتخاب کرده بود

نزدیک ترین مبل بهش را انتخاب کردم

بی تفاوت پرسید: چه خبر؟

صبرم واقعا تمام شده بود : چه خبر؟ تازه می پرسی چه خبر بعد از دو هفته؟ همینو داری بگی فقط؟اصلا برات مهمه؟

کم مانده بود فریاد بزنم

خونسردی اش غیر قابل تحمل بود: تو که توقع نداری هر روز ده بار حالتو بپرسم و حواسم بهت باشه؟ هر چی باشه من هیچ کاره ی زندگیتم!

چقدر در دلش کینه انباشته بود

این بار واقعا فریاد زدم: عوضی گند اخلاق

جرعت نگاه به چشم هایش را نداشتم: با صدای آرام از بین دندان هایش خواسته بود دوباره حرفم را تکرار کنم

بدم هم نمی آمد دوباره بلند عوضی خطابش کنم ولی جرعتش را نداشتم

وقت سکوت نبود: ببین من همه ی فکرامو کرده بودم . رفتن به اون ماموریت رو از تمام جوانب سنجیده بودم و تو بدون توجه به من فقط مخالفت می کردی

طلب کارانه پرسید: و این باعث شد بگی که من رسما تو زندگی ت هیچی نیستم

براق شدم: حرف تو دهن من نزار من اینو نگفتم

پوزخندش غلیظ شد: آره خب و دقیقا چی گفتی؟

صدایم ارام ترین حد ممکن را داشت: ازت پرسیدم که "فک کردی چکارمی؟

اجازه ندادم حرف بزند: ببین حرفم قشنگ نیود ولی من تحت فشار بودم خب عصبانی شدم

 

_نه اتفاقا سوالت خیلی به جا بود. من دقیقا چکاره تم؟ نکنه فقط ول معطلم تو زندگی ت؟؟

زبانم بند رفت. ابراز علاقه ی مستقیم میخواست؟

_ واقعا نمی دونی؟یه نگاه به خودت بنداز .توی خونه یمنی و من اینقدر راحتم... اینقدر بهت اعتماد دارم. از صبح دارم برات غذای مورد علاقتو با ذوق می پزم .منی که حال ندارم واسه خودم غذا درست کنم. (البته قسمت سم را فاکتور گرفتم چون واقعا گفتنش به صلاح نبود)

این دو هفته همش عذاب بود . من ترسی ندارم از اعتراف به اینکه تو مهم ترین آدم زندگی م هستی. مهم ترین تکیه گاهم هستی

ولی من یه آدم مستقلم.هر چقدرم که مهم باشی نمی تونی جای من تصمیمی بگیری. تو هم منو همینجوری پذیرفتی از اولش. من به صلاح دیدت ایمان دارم ولی نهایتش خودم واسه کارام تصمیم می گیرم

بی وقفه حرف زده بودم . چشم هایش انگار دیگر صاعقه نداشتند. مشکی هایشان بی شباهت به آرامش و زیبایی پس از یک شب بارانی سخت نبود.

حالا که آفتاب زده بود چند جوانه در دلم مشغول شکفتن بودند

برجستگی رگ روی شقیقه اش آرام شده بود

_ میگم چه بوی غذایی گرفتیا...

ته صدایش خنده داشت

اگر نمی ترسیدم "عوضی" این بار را هم بلند می گفتم. مطمئنم بوی غذا نمی دادم

__ خب حالا که از صب  با ذوق و شوق برام غذای مورد علاقمو پختی میشه زودتر ناهار بخوریم؟؟

 

مسخره می کرد؟  دوباره جوش آوردم: ادا ی منو در میارییی؟؟؟؟

سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و خندید

جدا حسرت خوردم که در خانه هیچ نوع سمی نداشتم

غذا را در دو بشقاب کشیدم

هر دو را برداشت و به سمت کاناپه ی دونفره ی همیشگی رفت و پاهایش را روی میز گذاشت

کنارش که نشستم بشقاب را به دستم داد

و این یعنی پایان این دو هفته ی مسخره ی لعنتی

یعنی آرامش دوبار ه ی حضور طوفان آرام گرفته ای که کنارم نشسته بود

  

 

 

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۹۵ ، ۱۹:۱۰
دختر حاجی

یعنی ممکنه کسی باشه ک وقتی آرش apبا  این لحن براش میخونه:  

باز برگرد مثل باد  

همه برگا برقصن دورت   

برنگرده؟    

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۹۵ ، ۱۱:۰۲
دختر حاجی

انقدر که من دوستت دارم، همه ی شهر دشمنته 






:)))   





+الحمد لله که فردا جمعه ست و مهدیه چشمای درب داغونمو نمیبینه که بخواد بعدش بگه برو دکتر   

نت خاموش و ادامه ی بیداری :)) 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۹۵ ، ۰۰:۰۰
دختر حاجی

جدن بعضی مرد ها خیلی جالبن  

محبتشون رو فقط با خرید کردن برای یه نفر بهش نشون میدن  

یه جوری که یه خرید اساسی رو حتی ترجیح میدن به یه قربونت برم ساده    

در صورتیکه که خانوما معمولا ترجیحشون همون جمله ی محبت آمیزه  

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۹۵ ، ۱۸:۰۵
دختر حاجی

تا  حاالا انقدر احساس سردرگمی و ناراحتی نکردم تو زندگی م  


نمی دونم شرایط درسیه یا اینکه کلن این سال همه ی شرایط دست به دست هم دادن ک درب داغونم کنن   

نمی دونم...    یه بغض و خشم و حال عجیبی دارم همش...  خنده هام فرارّن...  تا یکی میاد سمتم و یه حرف کوچیک می ززنه می پرم بهش...  دلم میخواد دور باشم از همه...     


از شما چه پنهون.  غریبه که نیستید...   بعضی وقتا دلم  عاشقانه نوشتن میخواد و نمی تونم...   دله دیگه..  عقل و منطقم حالیش نیست  ...  

تو خیابون که راه میرم یهو بی دلیل بغضم می گیره و دلم گریه میخواد...  و هی باید زور بزنم که این اشکای مسخره نریزه پایین   . که یهو چشمم نخوره به یه صحنه ای یا یه آدمی که یجوریه که ذهنمو میبره به یه جایی که...   ولش کن...    گفتنشم عذابه انگاری ...  

که هی دلم میخواد یکی رو پیدا کنم که انقدر قابل اعتماد و عاقل باشه که بگم بهش چمه این روزا...  که  همه ی دلتیل این حالمو بدون تعارف بهش بگم   

ولی نه اون آدمه پیدا میشه و نه واقعن خودم میدونم دلیل این حال و اوضاع چیه   

کاش یکی بود که همه چیزو می دونست 

یکی که میشد بهش گفت   

تو تار و پود مرا بلدی.... 





+ببخشید یه جوری شدم که نمیشه اومد سمتم   

خودم می دونم مث انبار باروتم   

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۹۵ ، ۱۷:۰۴
دختر حاجی

مثلا نگاه تیپ مردانه اش کنی و عضلات در هم پیچیده ی ساق دستش که از تا خوردگی آستینش  قابل دیدن است   

دلت که برایش رفت یک  «خوشگلم»  نثارش کنی و بخندی به حرص خوردن هایش که  «مگه من دخترم و تو پسری که خوشگلتم آخه» 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۹۵ ، ۰۰:۲۰
دختر حاجی

کل هیئت ها رو رفتیم   

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۹۵ ، ۱۰:۵۳
دختر حاجی

این گفته ی خود حسین است که : مثل من با مثل یزید بیعت نمیکند  

آیا حسن که با معاویه صلح نامه امضا کرد مثل حسین نبود؟   یا نسبت به برادرش جایگاه پایین تری داشت؟   یا معاویه مثل یزید نبود   

آیا حسین یک امام جدید بود که پس از پدر و برادرش آمد و تنها او قدرت خلق چنین حماسه ای را داشت؟    

یا شجاعت و حق طلبی بیشتری از پدر و برادرش داشت؟    

حسین نمود ظاهری پدر و برادرش بود...   حسین آنچه را که امامان قبل و پس از خودش بودند، نمایان کرد   

زیرا در شرایطی قرار گرفت که می توانست خود را آشکار کند و بشناساند   

آیا زمان حسین به ناگاه لشکری از نا کجا سر بر آورد و  آن طور کشت و غارت کرد؟ تنها مردمانی که میتوانستند آب بر دشمن فارغ از آنکه دشمن کیست،  ببندند فقط زمان حسین ووجود داشتند؟    

لشکر بیشماری که مقابلش به پا خواست تشکیل شده از تک تک مردم بود  

مردمی که از ابتدای آفرینش تا انتهای آن وجود داشته و خواهند داشت   

شرایط همان طور که ذات حسین را نمایان کرد، ذات مردم را هم نشان داد  

یزید و شمر و ابن سعد و ابن زیاد  چیزی جز یک تلنگر نبوده اند  

همان قدر که لعنت نثار آنها می شود، هزار برابرش باید نثار مردم شود   

زمان حادثه کربلا مردم دو نسل با آخرین پیامبرشان فاصله داشتند  

قصدم کلیشه بافی نیست ولی در این زمان که سالیان سال از آخرین پیامبر و امام ظاهر گذشته، اگر حسینی دوباره برخیزد  (شاید همان کسی که در تمام ادیان انتظارش را می کشند)   

چه تضمینی وجود دارد که یارانش از انگشتان دست تعداد بیشتری داشته باشند  ؟   

انسان اگر عبرت می گرفت  پس از  فرق شکافته ی علی و زهر خوراندن به حسن  ، دیگر با حسین این چنین نمی کرد   

من آدم مذهبی نیستم ولی نمی شود بر آنچه بر سر حسین آوردند(  و اگر بودیم احتمالا می آوردیم)   اشک نریخت  

حسین دیگر که قیام کند چند نفر از همین سینه زن های متعصب و گریان به لشکر یزید زمان می پیوندند؟   

آنچه انکار ناپذیر است این است که هدف حسین از به مسلخ کشاندن خود و تک تک خانواده اش،  گریاندن نسل  های بعد نبود  

باز هم فارغ از این که هنوز نمیدانم برای  تنهایی و مظلومیت حسین اشک می ریزیم یا از شدت ظلم یزیدیان  

بر این یا از آن بودن هم مساله ایست که به ریشه ی افکارمان بر می گردد   



 «خدایا مارا به چیزی آزمایش نکن که توانایی آنرا نداریم» 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۵ ، ۱۹:۵۰
دختر حاجی

وقتی تو این مراسمای مذهبی بحث شفای مریض میشه  

یاد حرف پگاه و پوری میفتم که :  تلخ ترین لحظه اون جاست که خدا شفا بده توی دعا ها تبدیل میشه به خدا رحمت کنه   


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۵ ، ۲۰:۳۱
دختر حاجی

برای  مقابله با این همه  سردرگمی  

با این همه غم و عصبانیت که عجین شده با تک تک روز هام  

با این همه ترس از آینده  

با اینهمه اتفاق آزار دهنده  

با اینهمه آدم بی ملاحظه و بیشعور اطرافم  

با   غم نبودن اونایی که باید باشن و نیستن   

 برای سرپا موندن تو این شرایط گند حال به هم زن که پیجیده دور گلوم و هر لحظه محکم تر از قبل فشار میده   

برای طاقت آوردن زیر این همه استرس و تنش و فشار    

با این حجم از نمیدونم ها   

دنبال یه انگیزه ام فقط که بتونم ادامه بدم...   که سرپا نگهم داره    

انگیزه ای که دارم دنبالش کل زندگیم رو زیر و رو می کنم و پیداش نمی کنم   

خونه هم حتی دیگه خونه نیست و فقط چارتا آحر و سنگه  

       



خیلی وقته که خدا رو گم کردم   


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۹۵ ، ۲۲:۰۹
دختر حاجی