خارش مغزی

از این و آن بگریزم ز ترس نی ز ملولی

خارش مغزی

از این و آن بگریزم ز ترس نی ز ملولی

۳۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زندگی» ثبت شده است

وقتی که همه چیز ایده آله باید شک کرد!   

قطعا باید شک کرد...   

میدونی چرا؟   

چون هیچ چیز قرار نیست کاملا ایده آل باشه   

حداقل دوروبر ما قرار نیس... 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۲۲ آبان ۹۴ ، ۲۲:۰۶
دختر حاجی

بیشتر از یک ماهه میخام در مورد یه موضوعاتی ببنویسم که ذهنم به شدت درگیرشون شده تقریبا همیشه جلوی چشمم هستن   ولی هنوز هم که هنوزه افکارم منسجم نشدن و نمیتونم به راحتی مکتوبشون کنم. حتی همین الان هم بدم نمیاد بازم بی اعتنا باشم و بیخیالشون شم و چشمامو ببندم بلکه یکم دردشون کم بشه. ولی خب با امید به اینکه ذهنم سبک شه سعیم رو می کنم    

 اولیش در مورد مذهبی ها بود..آدم هایی از بین قشر مذهبی ها که اعتقاد دارن با دو رکعت نماز  دیگه حق قضاوت و حکم صادر کردن دارن.   

شک ندارم بزرگ ترین آسیب هایی که به دین وارد میشه  از طرف این قشره... خودشون دارن کاری می کنن که  آیینشون از درون پوسیده بشه...   تعصب...ذهن جامد... احساس  خلیفه ی خدا بودن...   حکم دادن... سخنرانی های کلیشه ای... ادعای معصومیت و از این قبیل خود شیفتگی ها از ویژگی های بارزشونه...     

یه سریشون به قدری اسکلن که ساده ترین اتفاق ها رو هم به ماورا مربوط می دونن و کلا اعتقادی به دلایل منطقی و علمی ندارن   

دیده شده که  خشکسالی، سیل، زلزله و سایر پدیده های طبیعی  رو عذاب الهی تلقی کردن    

در مورد بیماری:  اگر کسی دچار بیماری بشه بلا شک اون شخص به خاطر گناهانش مبتلا به مریضی شده. ولی اگر خودش بیمار بشه کلی خوشبحالشه و  حتمن خداوند قصد داشته بهش با رنج بیماری،  ارتقای درجه بده    

از نجس خوندن  افراد و کافر دونستنشون به خاطر مخالفت با تعصبات مضحکشون، ذره ای ابا ندارن... حتی  میتونن به جایی برسن که به اسم امام زمان شمشیر بردارن و سر از تن کسایی که قبول ندارن جدا کنن و اسم کارسونو بذارن جهاد در راه خدا... 

این آدما منفور ترین و مزخرف ترین قشر هستن که اسمشون دینداره   

وقتی از بالا به قضیه نگاه می کنم   دلم برای دین میسوزه که همچین دشمنای داخلی ای داره...          




موضوع دوم زن ها هستند... 

اگر جراتشو داشتم و اگر میتونستم از اقلیت صرف نظر کنم مینوشتم:  زن های احمق!!!و میذاشتمش عنوان!  ولی خب ددسته ای از زن ها وجود دارن که مانع از این کار میشه... من واقعا زن های ایرانی رو درک نمی کنم...  نمیدونم چطور مینونن اینقدر از ضعیف بودن لذت ببرن!    و البته در جایگاهی هم نیستم که تشخیص بدم  این ناشی از حماقت خودشونه یا ناشی از اجحافی که در حقشون  میشه ...   کافیه فقط یکم حواسمون رو به دوروبرمون جمع کنیم...  نمونه های زیادی هست... 

خیلی بیشتر باید در موردش توضیح بدم... و حرف های زیادی هم دارم اما احساس می کنم سرم مثل یه اتاقه از پونزده ها پسر بچه ریختن توش و از در و دیوارش بالا میرن... فعلا همینجا تمومش می کنم. 


۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۹۴ ، ۲۲:۲۱
دختر حاجی

بی حوصله و خسته و بی حال از سرماخوردگی با نهایت سرعتش به سمت خانه می رفت

سرش را که بالا آورد پیرزنی جلویش راه می رفت ... با دو کیسه ی بزرگ میوه...

بی توجه به پیرزن به راهش ادامه داد و او را رد کرد

چند قدم که جلو تر رفت دو دل و پشیمان شد...

تلفن همراهش را از کیف بیرون آورد تا ضمن جواب دادن پیام هایش پیرزن هم به او برسد تا برای حمل میوه ها کمکش کند

به محض انداختن موبایلش داخل کیف صدای یک دختر در پشت سرش به گوش رسید: همین که سایه ی شما بالای سر ما جوونا باشه کافیه...بزارید کمکتون کنم...

بدون نگاه کردن به پشت سر "خود شیرین"غلیظی حواله ی دختر کرد و به راهش ادامه داد

و در دل به خود لعنت فرستاد که باز هم یک نقطه ی روشن را از دست داده

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ مهر ۹۴ ، ۱۷:۵۹
دختر حاجی

چند دقیقه پیش جواب دکتزی داداشم آمد    

داشتم فک میکردم هر بار ک جواب کنکورای داداشام  آمده چشمای بابام پر افتخار شده     

برای چشم های پدرم هم که شده باید تلاش کنم






۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۰۰
دختر حاجی
دیروز با بچه ها رفتیم بیرون
یه گلدون گل سنگ برای تولدم کادو گرفتم:)
تو راه کافه بودیم
من: راستی "میم" بهت گفتم "الف" رو با دوستش دیدم؟آره گفتم...
میم: آره دوستش نبوده آقای نون بوده!
من: خب بهتر که سلام ندادم!
میم: من اصلن نمیفهمم تو مشکلت با اقای نون چیه!
_ خوشم نمیاد ازش
داخل کافه میشیم و میشینیم
میم: واقعا زشته که آدم ندیده کسیو بد قضاوت کنه!
من: من کارای زشت زیاد می کنم اینم روی اونا...
"ع" لبخند می زنه
یکی دو ساعت میشینیم و با آمدن "الف" از کافه بیرون می زنیم
پسری سرشو از ماشین شاسی بلندش بیرون میاره و به چند تا دختر یه چیزی میگه
من: گم باباً! بچه سوسول(صدام در حدیه که فقط خودم و "ع" بشنویم)
ع: بابا چکارش داری بدبختو؟با این دیگ مشکلت چیه؟
_ اصولا من با همه مشکل دارم مگر اینکه خلافش ثابت بشه ...ضمنن بدم میاد ازین بچه پولدارا که به جز دور دور هنری ندارن
از "ع" جدا میشم...
تو راه خونه متوجه یه پیرزن میشم و حدس می زنم که میخاد از خیابون رد شه ولی نمیتونه
چون مطمئن نیستم میرم و بدون حرف کنارش سمتی که ماشینا میان می ایستم
نگاهم به خیابونه که ببینم کی خلوت میشه که دستش محکم میاد رو بازوم
با لحجه ی غلیظ میگه: میخای رد شی؟
با آرامش جواب میدم: بله
دندوناشو به نمایش میزاره و امیدوارانه میگه: پس بیا بریم
حین رد شدن مدام مشفغول شکایته: مردم بی رحم شدن اصلا امون نمیدن به آدم... روزگاری شده...
می رسیم به اون طرف
با همون لحجه  ادامه میدم: دستت درد نکنه دختر ... همکاری کردی!
به جمله ی :همکاری کردی" لبخند می زنم و سرعتمو بیشتر می کنم تا به سریال مورد علاقم برسم
یه نقطه ی کوچولو ی طلایی و روشن تو قلبم حس می کنم... به گلم نگاه می کنم و لبخند می زنم...

فکر می کنم هدیه گرفتن یه گلدون و رد شدن از خیابون با یه پیرزن لحجه دار و تشکرش می تونن یه نقطه  های کوچولوی روشن روشنی تو قلبت جا بزارن ...
یه نقطه هایی که کمکت می کنن تو این شهر خاکستری بین این همه دود سیگار و بین مردمی که به هم تنه میزنن تا زودتر از این گرمای لعنتی خلاص بشن و به مقصد برسن ,سرپا بمونی...


______________
باز هم شاهکار جدید چارتار
قلم بی نظیر احسان حائری و صدای آرمان گرشاسبی که به بهترین نحو روی شعر و موزیک نشسته



(آسمان هم زمین میخورد)

صدایم را به یاد آر … اگر آواز غمگینی به پا شد

من این شعر گرانم که … از ارزان و ارزانی جدا شد

من هر چه ام با تو زیبا ترم … بر عاشقت آفرینی بگو

تابیده ام من به شعر تنت … می خوانمت خط به خط مو به مو

بی تو و بی شب افروزی ماندنت

بی تب تند و پیراهنت

شک نکن من که هیچ … آسمان هم زمین می خورد


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۲۲
دختر حاجی

میشه گفت اینقدری که تو این تابستون درس خوندم تو سال تحصیلی نخونده بودم

همیشه فک می کردم این بچه خرخونا خیلی زندگی هدفمند و مملو از نقاط روشن دارن

دو روز در هفته رو کلا نصف روز کلاسم ... کلاس نسبتا سنگین که وقتی می رسم خونه مث خرس زخمی میفتم

و روزای دیگه هم تقریبا کامل پره

با این همه به شدت احساس پوچی می کنم

نمی دونم این پوچی با چی برطرف میشه

+ دلم نمیخاد صرفا مصرف کننده باشم...

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۵۳
دختر حاجی

ار ساعت هفت صبح تا همین چند دقیقه پیش بیمارستان بودم...

تمام این ساعتا از ذهنم میگذشت:

ما ادما به چه چیزهایی چنگ نمی زنیم که به زور بمونیم...

و فقط ما ادما اینطوری هستیم...

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۴ ، ۱۳:۰۰
دختر حاجی
یکی از بدی های ماه رمضون اینه که بازده آدم رو خیلی پایین میاره
مجبورم اکثر روز رو بخابم و متقابلا شبا رو بیدار بمونم
ورزش خیلی موثر بود
یعنی در تمام مدتی که دارم وزنه می زنم یا زیر دستگاهم حالم عالیه
ولی خب در بقیه ی ساعات شبانه روز حال قبلی م پا بر جاست هر چند با شدت کمتر...
روزایی که باشگاه نمیرم هم که کلا یا خوابم یا منگم...:دی
کاش پگاه و پوریا زودتر بیان...

____________________________________

دیشب بود فک کنم که عمم از تهران آمده بود و افطاری خونه ی عمه ی بزرگم بودیم

مشغول صحبت بودیم

رسیدیم به اینجا که با دیدن یه سری آدما فارق از شناختی که روشون داریم یه حس خاصی -خوب یا بد-دریافت می کنیم

همه قبول داشتن که عمو م _همون که بلاد کفره- همیشه به آدم قوت قلب میده

 و واقعن هم همینه... ینی این آدم فوق العاده ست ...می تونی باهاش دردو دل کنی

و از هر چیزی بگیو مطمئن باشی نه قضاوت خواهی شد و نه حرفت به گوش کسی میرسه

ربطی به جایی که زندگی میکنه هم نداره .کلا شخصیتش اینه.با اینکه سنش حتی از پدر من هم بیشتره

و جالب اینکه در سخت ترین شرایط هم که باشه به هیچ وجه اثری از ناراحتی تو چهرش نمیبینی.

خلاصه اینکه همیشه آرومه

و خب من میتونم بگم که این حرف به خاطر محبت و نسبت خونی نیست

یا مثلا عمه ی کوچیکم رو (همون که از تهران امده بود) آدم هر وقت میبینه یه آرامش خاصی میگیره..

بعد از تمام این حرفا من فکرم مشغول این شد که من چه حسی ب دیگران میدم...

ترجیح میدادم آرامش باشه...
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۰۰:۱۱
دختر حاجی