خارش مغزی

از این و آن بگریزم ز ترس نی ز ملولی

خارش مغزی

از این و آن بگریزم ز ترس نی ز ملولی

۳۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زندگی» ثبت شده است

هر آدمی حقوق خاصی برای خودش داره در برابر دیگران


اگر من از کسی طلب کار باشم و بهم پولمو نده من حق دارم که بندازمش زندان

و کسی که از این حق قانونی خودش استفاده می کنه آدم بدی نیست


همین طور کسی که صدقه نمی ده هم آدم بدی نیست

یا کسی که بدی دیگرانو با بدی جواب میده هم آدم بدی نیست حتی

هر آدمی در رابطه با دیگران حقوقی داره که اجازه داره ازشون استفاده کنه

آدمی که از حقوقی ک در اختیارشه استفاده می کنه و به حقوق دیگران ضربه نمیزنه "از نظر من" روی خط صفر انسانیته

یعنی هیچ ارزشی نداره

ارزش انسان از جایی شروع میشه که روی حقوق خودش به خاطر دیگران پا میزاره

بخشش و فداکاریه که به انسان بها میده


در حالت کلی میخام بگم که :

درس سوم: آدم هایی که هیچ کار بدی انجام نمیدن تازه روی خط صفر هستن...  به محض انجام کارهای خوبه که عددت میره بالا 


والسلام علی من اتبع الهدی

:)



قصدم درس اخلاق دادن نبود فقط از دست آدمای اطرافم زیادی دلخورم



۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۹۴ ، ۱۴:۵۲
دختر حاجی

درس اول: اگر کسی میخاد از زندگیتون بره سد راهش نشید، کمکش  کنید   حتی اگر دوسش دارید





+ این پست ها سری و ادامه دار میباشند


۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۴ ، ۲۱:۲۵
دختر حاجی

خب

از عشق و روابط گذشتیم و حالا به نظرم نوبت ازدواج و زندگی زناشوییه دیگه:))

سوالم اینه: از خود گذشتگی تا چه حد در زندگی مشترک جایزه؟ و تا چه حد لازمه؟


لطفا کمی به ازدواج های قدیمی اطرافتون فکر کنید ( مخصوصا اونایی که سنتی بودن و البته یه طرفش زنای سنتی)

از خیلی سال پیش زن های سنتی ایرانی برای من سوژه های مهمی بودن

به شدت دلم براشون می سوزه...

خوشحال شدن با یه دستبند طلا مثلا

نمیگم خوشحالی نداره فقط منظورم اینه که اکثریتشون زندگیشون پای چیزای کاملا بیخود می گذره

که البته بزرگترین دردسر زندگیشون بچه هاشون هستن و خیلی مواقع به خاطر اونا مجبورن شرایط خیلی سختی رو تحمل کنن


برگردیم سر از خود گذشتگی

نمی گم تا یه ناراحتی کوچیک پیش اومد سریع جدا شی

قطعا باید یه سازگاری از هر دو طرف نشون داده بشه

ولی اینکه یه زن اشتباهات و غرور و استبداد و خودشیفتگی و تعصب شدید و بی بند و باری مرد رو تحمل کنه واقعا درست نیست... حتی اگر به خاطر بچه هاش مجبور باشه بمونه

یا مثلا بدون سرپناه باشه

می دونی؟

زنی که سی ساله ک ازدواج کرده حتی اگر بچه هاش هم هر کدوم پی زندگی خودشون باشن باز بعد از سی سال یه وابستگی شدیدی داره ب همسرش و از طرفی اگر زن قدیمی باشه احتمالا هیچ پشتوانه ای هم نداره

ولی اینا خیلی نامردیه...

خیلی نامردیه ...

خیلی...

زن ها احمقن...

زن های ما کمبود های خیلی بزرگی دارن...

حفره های تو خالی زیادی دارن... عمیق... خیلی عمیق...

بزرگترین مقصر هم خودشونن که جایگاه و حقوق خودشونو نمی دونن

و اعتماد به نفس های بسیار بسیار بسیار پایین دارن

باز هم خودشون بیشتر از هر کسی مقصرند

ولی باز هم دلم براشون می سوزه ...



دلم نمیخاد در آینده زنی بشم که زندگیم رو فدای وابستگی کنم...

نمیخام ناراحتیم رو با ظرف شستن و غذا درست کردن فراموش کنم

نمیخام خودمو حبس کنم تو آشپزخونه

نمیخام به خاطر بچه م محکوم بشم به زندگی اجباری

نمیخام زنی بشم که خودم تو جوونیم دلم براش می سوخت









پ.ن: بیشعور تر از معلم فیزیک ما پیدا نمیشه .مرتیکه الدنگ وسط مغناطیس در مورد تراکم موهای بدن آقایون با ما حرف می زنه... عنتر...

ولی خدایی من تا حالا تو پسرا کسیو ندیدم که بتونه با این مهارت حرفای جفنگ و چرت و خالی بندی رو اینقدر جذاب تعریف کنه که یه لحظه به خودت میگی نکنه واقعا داره راست میگه

بعد برگشته میگه باید یه دور دیگه ازتون شهریه بگیریم چون ب جز فیزیک دارم بهتون درس زندگی هم میدم ... الاغ

آدم خجالت می کشه خب

۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۹ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۳۱
دختر حاجی

این پست فقط جنبه ی ثبت خاطره دارد اگر مطالعه نکنید چیزی از دست نخواهید داد




امروز جمعه ظهر کل خاندان دعوت بودیم تولد نوه ی عمم

ازین رو کل فامیل از تهران آمده بودن

مشغول مشاهده ی شب کوک بودیم همچنان داشتیم به خاطرات گذشته هر هر می خندیدیم


ایمان: فردا میری کلاس؟

من: آره

ایمان: بیام دنبالت؟

من: حالا فردا که هستی بیا ولی لطفا مامان اینا رو متقاعد کن که من می تونم خودم ساعت هشت شب برگردم خونه

ناگهان پوریا: تو خیلی غلط می کنی!!!

من عمه مامان ایمان  :| 

ینی اصن خیلی سخته پسر عموت از داداشت غیرتی تر باشه:|

من: باشه خب پس لطف می کنی فردا خودت هم منو می رسونی هم میای سراغم


فرداش بعد کلاس خونه عمم دعوت بودم

ساعت پنج و نیم داشتم حاضر می شدم که پیاده برم

پوریا: صب کن ساعت شیش می رسونمت

من: یه چیزی گفتم دیروز نمیخاد خودم میخام

پوریا : داره برف میاد تا کمررر !!!   وقتی آقا (به خودش میگه آقا:دی)اینجاست همه ی کارا رو بفرس بهش و خودتو مث گوشت کوب بکش کنار

گوشت کوب:|

حالا بعد کلاس با ابی و پگاه اومدمن دنبالم

چهااار نفر تو ماشین کوپه دو نفر عقب فک کن چه وضعیت وحشتناکی داشتیم خیابون شلوغ بود مجبور شدیم از کوچه پس کوچه ها بیایم و اصلن بلد نبودیم راهو یلخی فقط می رفتیم که از خیابون در بیایم

من: ای بابا اسکل شدیم رسمن کاش نمیامدی پوریا خودم میامدم

پوریا با نهایت جدیت: خودت بیا !!! انتر!!!

پگاه و ابی منفجر میشن از خنده



رفتیم داخل مانتو و مقنعه م رو عوض کردم مانتومو گذاشتم رو تخت

موقع برگشتن مانتومو همینجوری برداشتم گذاشتم تو کوله م دوباره چارتایی چپیدیم تو ده سانتی متر مربع


آقا رسیدیم عمه م زنگ زد: شما سوییچ بهزاد رو اشتباهی با خودتون نبردید؟

ما  همه : نه...

کیفمو باز کردم دیدم یه کیف کوچیک توشه ... نگو زیر مانتوم بوده اشتباهی برش داشتم

پگاه: نرگس گلم می خای دزدی کنی دیگه از خودی شروع نکن آقا بهزاد تنها کسی بود که جواب سلام ما رو میداد فردا تفم تو صورتمون نمیندازه:))

رفته ژاکت مامانشو بده

مامانش: عه پگاه این یه سنجاق داشت

پگاه: نرگس به سنجاق لباس مامانمم رحم نکردی؟:)))

خلاصه که زدم تو کار دزدی اونم از خانواده و نزدیکان:))


بالاخره رفتیم تولد

کل رستوران به جز خودمون کسی نبود تنها کسی که شلوغ می کرد میز ما بود( متشکل از به ترتیب: من هورمزد ایمان ابی پوریا پگاه و دختر عمم)

بعد همیشه تو میزای گرد هورمزد میفته بغل من ما یه مشکل همیشگی داریم اونم اینه که همیشه هورمزد پاچه ی شلوار و کفش منو خاکی میکنه امروزم پا بر جا بود

همه متین و آروم نشسته بودن ما چند نفر صدامون کل محیطو پر کرده بود

قبل تولدت مبارک و جیغ و دست یاد چند سال پیش افتاده بودیم بعد من یه دفه: پوریا خیلی بیشوری

هورمزد تو هم خیلی بیشوری

دوتایی: چرا؟

آقا این پوریا یه بار تو شمال منو میخاسته بزاره جلوی در ویلای یکی از همسایه هاشون ولم کنه بعد خودش بره که البته با جیغ و داد  پگاه من نجات می بایم!

هورمزد هم سبد میذاشته رومون یه حرکتی هم داشت که دو تا بالش می گرفت از دو طرف می کوبید تو سر من و پگاه

بعد با پگاه داشتیم براشون تعریف می کردیم این جنایانتشون رو این دو تا هم ذوق می کردن

دو دقیقه بعد پسر عمم با بچه ش اومده خیلی بچه ی شیرینیه پوریا داشت با خلال دندون بهش کوچولو کوچولو ژله میداد به این صورت: عمو بخورهههه   

پسر عمم که رفت

ایمان: این همون خلال دندونی نبود که تو دهنت بود

پوریا با خونسردی : نه تو دهنم نبود زیاد. فقط دو تا از دندونامو باهاش تمیز کردم

ایمان: نرگس ژله بخور

من: ژله دوست ندارم

پوریا: مگه میشهههههه؟؟؟؟

بعد با همون خلال دندون یه کوچولو ژله برداشت آورد بالا افتاد تو دستش

بعد با دستش دوباره کلی تلاش کرد تا بچسبه به خلال دندون

کل میز با حالت چندش وار: اییی چندششش اخ اخ

بعد از کلی دستمالی رو همون خلال دندون  دهنیش آورده جلو دهن من: عمو بخورهههه

من با جیغ و صورت منزجر : فقط ببرش اونور این لعنتی رووووو

پگاه بغل من تو کما بود از شدت خنده



دختر عمم: پگاه تو دوم دبیرستانی؟  پگاه: آرههه

دختر عمم: من دوم دبیرستان بودم خیلی تو فاز خانومانه تری بودم  ( پگاه کلن ظاهرش بچه سال می زنه به صورت بسیار مظلومانه ای)

من : از بس که مظلوم و معصومه بچم

پوریا : نرگس؟؟؟  تو سوم دبیرستانی دیگه ؟ من همسن تو بودم خوشگل تر بودم ...

من: عه؟ خانومانه ترم بودی یا نه؟؟

پوریا با خنده : بودم بودم:))



سالاد کشمش داشت :((

بعد کشمش هاشو جدا کردم

خطاب به پگاه: پگاه جونی؟ کشمش ها رو بردار از تو بشقابم

پگاه: من از کشمش متنفرم

خطاب به هورمزد : هورمزد جونم؟؟؟ کشمش میخوری؟

هورمزد : نع

هی من کشمش جدا میکردم بیچاره پوریا مث تریلی با قاشق کشمشا رو از بشقابم برمیداشت میخورد 

یاد شام دیشبش افتادم من خرماهای بشقابمو میریختم تو بشقاب پگاه

پگاه از بشقابش میریخت تو بشقابای ایمان

پوریا هم میریخت تو بشقاب ابی

ته زنجیره داداشای بنده خرماهای همه رو خوردن:))


همه سوت میزدن

من: ساکت میخام براتون صدای جغد در بیارم

پوریا: بیشتر شبیه صدای کامیونه

هورمزد: خب دیگه جغد سوار کامیونه ست

پگاه هم مث همیشه ازم حمایت می کرد: نه نه صدای جغده من قبول دارم



پگاه رو هم شیفته ی دایورجنت کردم:)))



ته مهمونی پسر عمم اومده بالا سرمون میگه : بچه ها دمتون گرم بابت این همه شلوغ کاری

حالا قرار شد هر جا که میریم علاوه بر غذا و میوه و ژله و سالاد یه حقوقی هم برامون در نظر گرفته بشه که به عنوان مطرب در مجلس حضور به عمل آوریم :))


در مجالس شادیتان از کمپین شادی آور ما کمک بخواهید:))






پ.ن: خونه الان خلوت شده حس دلتنگی عجیبی  دارم

پگااااه  کجااااییی ؟؟؟

:دی

تعطیلات خوبی بود


جمعه

نه بهمن هزار و سیصد نود و چهار

۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۹۴ ، ۱۷:۴۲
دختر حاجی

1 )   کاملا قبول دارم هر چیزی تاوان داره

هر انتخابی یه بهایی داره

هر چیزیو که بخوای به دست بیاری باید یه چیزیو  متقابلا براش از دست بدی

به نظرم یه انتخاب خوب انتخابیه که اولا یه دید کلی از بها و تاوانش داشته باشی و دوما توان پرداخت بهاش رو داشته باشی و سوما با تاوانش بیارزه

به طور کلی سودش بیشتر از ضررش باشه



2) سر امتحان :  یکی از معاونا میاد داخل کلاس وسط امتحان حسابان

_ بچه ها یه چیزی بگم حواستون پرت میشه؟

کل بچه ها با هم: بـــــــــــلـــه  

معاون: مرض



دوباره سر جلسه امتحان مشغول شلوغ کردن و حرف زدنیم امتحان هنوز شروع نشده

 مراقب میاد تو: بچه ها اون یدونه کروموزوم اضافتونو بزارید تو جیبتون درست رفتار کنید

ما :|



3) می دونی

یه چیزی هست تو فکرم این روزا نمی دونمم چجوری بیانش کنم

در مورد روابط آدما

به خیلی از زوج های قدیمی که نیگاه می کنم می بینم اینا از نظر فکری اصن شبیه هم نیستن

اصلا برای هم ساخته نشدن... هیچ جوره... ولی خب وحشتناک وابسته ان به هم
و خب سی ساله که با همن

در مقابل مثلا یه زوج که هم دانشگاهین... هم رشته ان... دغدغه ی فکریشون شبیهه طرز فکرشون شبیهه

دو سال بیشتر نمی تونن با هم دووم بیارن

نمی دونم چجوری بگم

باعث میشه نتونم به خودم و احساساتم اعتماد کنم

اینکه اگه الان حاضرم برای یه نفر همه چیزمو بذارم از کجا معلوم بعد از چند ماه هنوزم حسم همون باشه

هیچ معیاری برای احساس حقیقی وجود نداره


4) جدا ازین که می تونم کسی رو با تمام بدی هاش دوست داشته باشم( نه همه رو)

ولی تو روابطم با آدما خیییلی ایده آل گرام

رفتار های اشتباه اکثر اطرافیان به قدری برام مشمئز کننده ست که حد نداره و بعضی وقتا خیلی به خودم فشار میارم که ظاهرم رو آروم نگه دارم و تحملشون کنم

خیلی برام زننده ست که آدما حد خودشونو نمی دونن... این قضیه به نظرم خیلی مهمه که آدم بدونه چه حقی داره ... خیلی مهمه که یه نفر محدوده ش رو بشناسه ... شعاعش رو بدونه ... بفهمه باید تو چه حدودی و تا چه بردی حر کت کنه, عمل کنه, رفتار کنه و حرف بزنه

بارها گفتم و باز هم میگم : مرز ها خیلی مهمن



5) دنبال یه لقب مناسب برای خودم در دنیای مجازی هستم

۱۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۳ دی ۹۴ ، ۱۴:۰۲
دختر حاجی

اطرافتو که نیگا کنی میبینی هر کسی داره واسه یه چیزی تلاش می کنه و می جنگه

هر کس یه هدفی داره

از اهداف خیلی شاخ و خفن گرفته تا اهداف مسخره

هر کسی تو زندگیش یه چیزی میخاد و به یه راهی داره براش سعی می کنه

هدف که میگم می تونه هر چیزی باشه

یکی داره تلاش می کنه که موقعیت شغلی ش رو ارتقا بده ... یکی داره مث خر درس می خونه واسه کنکور... یکی داره تلاش میکنه مادر یا پدر خوبی واسه بچه هاش باشه... همسر خوبی باشه... خانه دار خوبی باشه...

یکی داره سعی می کنه چندین هزار دوس پسر/ دخترشو یه جوری اداره کنه که متوجه همدیگه نشن...

یه زنی داره تمام تلاششو می کنه تا زودتر طلاق بگیره... مرد داره تلاش می کنه حضانت بچه رو بگیره

یه اسکلی حتی داره تمام تلاششو می کنه که با عدس و لپه کاردستی ش رو برا مدرسه حاضر کنه

یکی داره تلاش میکنه که به خداش نزدیک تر بشه

یکی داره در مردم آزاری تلاش می کنه...

میخام بگم منظورم از هدف همیناست...

یه چیزیو انتخاب می کنی و در راه رسیدن بهش قدم بر می داری و همین به زندگیت معنا میده... از سکون و رکود درت میاره...  یه چیزی ک بلند مدت راضی نگهت میداره

حالا هر چیزی که میخاد باشه... بزرگ یا کوچیک... درست یا غلط...مهم یا مسخره... مهم اینه که بهت احساس مفید بودن میده. که آره آقا من یه خاسته ای دارم و با حر حرکتی که انجام میدم به خواسته م نزدیک تر میشم...


این وسط من هیچی ندارم که بتونه بیشتر از یه روز راضی نگهم داره

یه روز که میگم حداکثر بازه ی زمانیشه تازه

واقعن هیچی ندارم

می دونم احتمالا میاید از امیدواری و نشاط برام صحبت می کنید

ولی امروز با خودم گفتم تنها دلیلی که مانع تموم کردن این زندگی میشه ترس از اینه که بعدش قراره چی بشه 

از یه طرف متنفرم از این رکود و از یه طرف  اینرسی م انقدر شدیده که قدرت بهم زدنشو ندارم



از نرگس در حالی که معلقه بین زمین و هوا

۸ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۹۴ ، ۱۱:۳۲
دختر حاجی

مثلن   مرو ای دوست محمد اصفهانی را گوش بدهی و نا نداشته باشی بلند شوی و هیچ کاری نتوانی انجام دهی....    


تمام بدنم انگار از زیر کامیون بیرون کشیده شده...  از جای جای وجودم داره درد میزنه بیرون: دی 




+ امروز هر چند خوب شروع شد ولی روز مزخرفی بود...  من انقدر که در بد اخلاقی و حال دیگرانو گرفتن مهارت دارم هیچوقت در مهربون بودن و سازگار بودن  مهارت ندارم... ولی در عمل کاملا برعکسم چون به شدت جلوی خودمو می گیرم...   امروز دلم میخاست دیگرانم اینو بفهمن ...   نمی ارزید به اون همه دلخوری و گریه و داد و حرمت شکستن ...  


بگذریم... 


یه چیزهایی رو کلا باید فراموش کرد...    

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۹۴ ، ۱۵:۵۵
دختر حاجی

از هر شب بدون تو بیزارم  

از وهم ها و این همه انکارم... 




+    اگر آینه ای باشد که خود واقعی انسان هارا نشان دهد ، حتم دارم در آن یک پیرزن افسرده را خواهم دید

۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۹۴ ، ۲۰:۳۸
دختر حاجی
بعضی وقتا که از فاز کلاس میام بیرون و تک تک بچه ها رو نگاه می کنم با دیدن حالتاشون به شدت خندم می گیره...

مخصوصا امروز که اصن انگار هممون تو یه خلسه ی خاصی بودیم

زنگ اول حسابان داشتیم بحث روی یه سری توابع بود بعد دبیرمون برگشته میگه :این تابع یه درجه میره جلو بعد...
رضا : بعد دوباره یه درجه میره عقب
 کل کلاس منفجر میشه بعد دبیرمون قیافش:| شده بود... مونده بود خدایا اینا چشونه؟ الان دارن به چی میخندن؟ روانین!

بعد دینی داشتیم خوب بود با خانوم جعفری راحت تر بودیم یکم با حال خرابمون کنار میاد معمولا

نسترن اینا یه قاب عکس موزیکال دسشون بود ... بعد در عین جدیت تدریس اینو کوک می کردن زل می زدیم بهش با یه لبخند ملیح
بعد تموم میشد هار هار می خندیدیم

خانوم: بذاریدش کنار
نسترن: خانوم میشه این پخش باشه و درس بدید؟
من:  باور کنید تاثیر گذاری رو به حد اکثر می رسونه...

خلاصه مجبور شدن بذارنش کنار

بحث در مورد احادیث جعلی بود

یه حدیث هس که میگه هر کس ربیع الاول رو به من خبر بده از اهل بهشته

دبیر: خب آخه ینی چی؟ مگه میشه همچین چیزی؟ این حدیث داستان داره ...
من: خانوم؟ آخه خیلی رواااجههه!!!

_ چی؟

من: رواجه! رواج! خیلی رواجه بین مردم

بعد هی به نظرم میامد که این کلمه بد می چرخه تو دهن ولی نمی فهمیدم اشتباهش کجاس...

خانوم جعفری: آهان .بله متاسفانه خیلی رایجه ...

من با لحن بسیار سوالی:  رووواااج؟؟؟؟
نسترن: خودش کمرش شکست:))

بچه ها: خب خانوم حالا داستانش چیه؟؟

ببینید یه روز پیامبر با مردم در مسجد نشسته بودن بعد پیامبر گفتن که کسی که الان ازین در وارد میشه جایگاهش در جنته

بعد مردم پا شدن رفتن بیرون دوباره برگشتن

کلاس دوباره منفجر میشه 
خانوم: بله خود پیامبر هم خندیدن به این کار مردم و گفتن که الان کسی وارد میشه که خبر ربیع الاول رو میده و اهل بهشته و حالا ابوذر وارد شد و باقی داستان

باز دوباره ادامه ی درس ...
حوصلم سر رفت و نگا کردم ببینم بچه ها چکار می کنن
مریم طبق معمول مشغول طراحی چهره بود ... من نمی دونم چرا هیچ پیشرفتی هم نمی کنه در این زمینه... هر بار قزمیت ر از قبل می کشه
مهدیه داشت ازون طرح خفناش می کشید... بعد یه کاری می کرد که فک کنم خودش متوجه نمیشد ولی من میدیدم خندم می گرفت... نیم ساعت یه بار اتودشو میاورد بالا جلو چشش خیره میشد بهش و می رفت تو خلسه ی عرفانی:)) ( مهدیه منو ببخش:دی)


زنگ آخرم که کارنامه دادن
من نمی دونم چه **خل بازی ایه یاد گرفتن امتحان نگرفته کارنامه میدن عنترا...  نمرات پایین رو با ماژیک نارنجی هایلایت کرده بودن

اکثر کارنامه ها 75الی 90 درصد مساحتشون نارنجی بود کلن!


رسیدم خونه مامانم یه دسبند نشونم داده میگه اینو بابات امروز برات خریده
ازونجایی که من کاملا بر خلاف مادرم هیچ توجهی به طلا ندارم اصلا برام جذاب نیس به گفتن یه"خب" اکتفا کردم

بعد مامانم ناراحت شد گفت حداقل ازش تشکر کن

منم خیلی طوطی وار رفتم دقیقا بهش گفتم : پدر عزیز از دستبند زیبایی که برایم خریداری کردی کمال تشکر را ابراز می کنم!!

بعد بابام پرسید: خوشال شدی؟

هی نمیذارن من دهنم بسته بمونه

گفتم فعلا در برهه ای از زندگیم هستم که هیچ چیزی خوشحالم نمی کنه...

شاید نباید می گفتم اما باید می فهمیدن دیگه خودشون...


۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۲۲ آذر ۹۴ ، ۲۰:۴۹
دختر حاجی

وقتی کاری می کنی که حرمت ها ی بینتون شکسته میشه دیگه نباید توقعی داشته باشی   

خط قرمز ها که شکست دیگه هیچی نمی مونه.... 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۹۴ ، ۰۵:۴۱
دختر حاجی