خارش مغزی

از این و آن بگریزم ز ترس نی ز ملولی

خارش مغزی

از این و آن بگریزم ز ترس نی ز ملولی

۲۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خانواده» ثبت شده است

این پست فقط جنبه ی ثبت خاطره دارد اگر مطالعه نکنید چیزی از دست نخواهید داد




امروز جمعه ظهر کل خاندان دعوت بودیم تولد نوه ی عمم

ازین رو کل فامیل از تهران آمده بودن

مشغول مشاهده ی شب کوک بودیم همچنان داشتیم به خاطرات گذشته هر هر می خندیدیم


ایمان: فردا میری کلاس؟

من: آره

ایمان: بیام دنبالت؟

من: حالا فردا که هستی بیا ولی لطفا مامان اینا رو متقاعد کن که من می تونم خودم ساعت هشت شب برگردم خونه

ناگهان پوریا: تو خیلی غلط می کنی!!!

من عمه مامان ایمان  :| 

ینی اصن خیلی سخته پسر عموت از داداشت غیرتی تر باشه:|

من: باشه خب پس لطف می کنی فردا خودت هم منو می رسونی هم میای سراغم


فرداش بعد کلاس خونه عمم دعوت بودم

ساعت پنج و نیم داشتم حاضر می شدم که پیاده برم

پوریا: صب کن ساعت شیش می رسونمت

من: یه چیزی گفتم دیروز نمیخاد خودم میخام

پوریا : داره برف میاد تا کمررر !!!   وقتی آقا (به خودش میگه آقا:دی)اینجاست همه ی کارا رو بفرس بهش و خودتو مث گوشت کوب بکش کنار

گوشت کوب:|

حالا بعد کلاس با ابی و پگاه اومدمن دنبالم

چهااار نفر تو ماشین کوپه دو نفر عقب فک کن چه وضعیت وحشتناکی داشتیم خیابون شلوغ بود مجبور شدیم از کوچه پس کوچه ها بیایم و اصلن بلد نبودیم راهو یلخی فقط می رفتیم که از خیابون در بیایم

من: ای بابا اسکل شدیم رسمن کاش نمیامدی پوریا خودم میامدم

پوریا با نهایت جدیت: خودت بیا !!! انتر!!!

پگاه و ابی منفجر میشن از خنده



رفتیم داخل مانتو و مقنعه م رو عوض کردم مانتومو گذاشتم رو تخت

موقع برگشتن مانتومو همینجوری برداشتم گذاشتم تو کوله م دوباره چارتایی چپیدیم تو ده سانتی متر مربع


آقا رسیدیم عمه م زنگ زد: شما سوییچ بهزاد رو اشتباهی با خودتون نبردید؟

ما  همه : نه...

کیفمو باز کردم دیدم یه کیف کوچیک توشه ... نگو زیر مانتوم بوده اشتباهی برش داشتم

پگاه: نرگس گلم می خای دزدی کنی دیگه از خودی شروع نکن آقا بهزاد تنها کسی بود که جواب سلام ما رو میداد فردا تفم تو صورتمون نمیندازه:))

رفته ژاکت مامانشو بده

مامانش: عه پگاه این یه سنجاق داشت

پگاه: نرگس به سنجاق لباس مامانمم رحم نکردی؟:)))

خلاصه که زدم تو کار دزدی اونم از خانواده و نزدیکان:))


بالاخره رفتیم تولد

کل رستوران به جز خودمون کسی نبود تنها کسی که شلوغ می کرد میز ما بود( متشکل از به ترتیب: من هورمزد ایمان ابی پوریا پگاه و دختر عمم)

بعد همیشه تو میزای گرد هورمزد میفته بغل من ما یه مشکل همیشگی داریم اونم اینه که همیشه هورمزد پاچه ی شلوار و کفش منو خاکی میکنه امروزم پا بر جا بود

همه متین و آروم نشسته بودن ما چند نفر صدامون کل محیطو پر کرده بود

قبل تولدت مبارک و جیغ و دست یاد چند سال پیش افتاده بودیم بعد من یه دفه: پوریا خیلی بیشوری

هورمزد تو هم خیلی بیشوری

دوتایی: چرا؟

آقا این پوریا یه بار تو شمال منو میخاسته بزاره جلوی در ویلای یکی از همسایه هاشون ولم کنه بعد خودش بره که البته با جیغ و داد  پگاه من نجات می بایم!

هورمزد هم سبد میذاشته رومون یه حرکتی هم داشت که دو تا بالش می گرفت از دو طرف می کوبید تو سر من و پگاه

بعد با پگاه داشتیم براشون تعریف می کردیم این جنایانتشون رو این دو تا هم ذوق می کردن

دو دقیقه بعد پسر عمم با بچه ش اومده خیلی بچه ی شیرینیه پوریا داشت با خلال دندون بهش کوچولو کوچولو ژله میداد به این صورت: عمو بخورهههه   

پسر عمم که رفت

ایمان: این همون خلال دندونی نبود که تو دهنت بود

پوریا با خونسردی : نه تو دهنم نبود زیاد. فقط دو تا از دندونامو باهاش تمیز کردم

ایمان: نرگس ژله بخور

من: ژله دوست ندارم

پوریا: مگه میشهههههه؟؟؟؟

بعد با همون خلال دندون یه کوچولو ژله برداشت آورد بالا افتاد تو دستش

بعد با دستش دوباره کلی تلاش کرد تا بچسبه به خلال دندون

کل میز با حالت چندش وار: اییی چندششش اخ اخ

بعد از کلی دستمالی رو همون خلال دندون  دهنیش آورده جلو دهن من: عمو بخورهههه

من با جیغ و صورت منزجر : فقط ببرش اونور این لعنتی رووووو

پگاه بغل من تو کما بود از شدت خنده



دختر عمم: پگاه تو دوم دبیرستانی؟  پگاه: آرههه

دختر عمم: من دوم دبیرستان بودم خیلی تو فاز خانومانه تری بودم  ( پگاه کلن ظاهرش بچه سال می زنه به صورت بسیار مظلومانه ای)

من : از بس که مظلوم و معصومه بچم

پوریا : نرگس؟؟؟  تو سوم دبیرستانی دیگه ؟ من همسن تو بودم خوشگل تر بودم ...

من: عه؟ خانومانه ترم بودی یا نه؟؟

پوریا با خنده : بودم بودم:))



سالاد کشمش داشت :((

بعد کشمش هاشو جدا کردم

خطاب به پگاه: پگاه جونی؟ کشمش ها رو بردار از تو بشقابم

پگاه: من از کشمش متنفرم

خطاب به هورمزد : هورمزد جونم؟؟؟ کشمش میخوری؟

هورمزد : نع

هی من کشمش جدا میکردم بیچاره پوریا مث تریلی با قاشق کشمشا رو از بشقابم برمیداشت میخورد 

یاد شام دیشبش افتادم من خرماهای بشقابمو میریختم تو بشقاب پگاه

پگاه از بشقابش میریخت تو بشقابای ایمان

پوریا هم میریخت تو بشقاب ابی

ته زنجیره داداشای بنده خرماهای همه رو خوردن:))


همه سوت میزدن

من: ساکت میخام براتون صدای جغد در بیارم

پوریا: بیشتر شبیه صدای کامیونه

هورمزد: خب دیگه جغد سوار کامیونه ست

پگاه هم مث همیشه ازم حمایت می کرد: نه نه صدای جغده من قبول دارم



پگاه رو هم شیفته ی دایورجنت کردم:)))



ته مهمونی پسر عمم اومده بالا سرمون میگه : بچه ها دمتون گرم بابت این همه شلوغ کاری

حالا قرار شد هر جا که میریم علاوه بر غذا و میوه و ژله و سالاد یه حقوقی هم برامون در نظر گرفته بشه که به عنوان مطرب در مجلس حضور به عمل آوریم :))


در مجالس شادیتان از کمپین شادی آور ما کمک بخواهید:))






پ.ن: خونه الان خلوت شده حس دلتنگی عجیبی  دارم

پگااااه  کجااااییی ؟؟؟

:دی

تعطیلات خوبی بود


جمعه

نه بهمن هزار و سیصد نود و چهار

۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۹۴ ، ۱۷:۴۲
دختر حاجی
مشتمو محکم می کوبم به بازوش....

قهقهه می زنه: اگه بلد نبودی چجوری ضربه بزنی با این ضربه حتمن انگشتت بر می گشت... حیف که جون نداری بچه

خندم می گیره

یاد "پ " می افتم

قضیه ازین قرار بود

اوایل کلاس ورزش رزمی م بود... کاراته غیر کنترلی کار می کردم

"پ" هم یکی دو سال بود تکواندو کار می کرد

 سر کل کل برگشت گفت ایستاده پات تا کجا بالا میاد چقد انعطاف داری؟

( یه حرکتیه که در حالی که مستقیم ایستادی پاتو مث گوشت کوب میاری بالا پاشنه ت رو می زنی به کف سر طرف:دی)

گفتم تا سر تو

گفت امتحان کن

گفتم تو مگه خودت ادعا نداری خودت چقد می تونی پاتو مستقیم بالا بیاری ؟

از یه جای خونه ی ما یه پرده ی تزیینی آویزونه ده سانت از سر من بالا تره. اگه بپرم سرم میخوره به منگوله هاش

گفت تا این پرده هه

گفتم خب ثابت کن

 ژست گرفت با پاش سریع ضربه زد به پرده هه

تا اومد ذوق کنه و کلاس بذاره و تا اومدم ضایع بشم یهو یه صدا اومد:   خرررررچچچچچ

بــــــــلــــه!!!  خشتک شلوار آقا به اندازه ی نیم متر جر خورد

این بود که فهمید دیگه نباید با من در بیفته

خلاصه شما هم حواستون باشه
۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۹۴ ، ۱۹:۰۴
دختر حاجی

احسان :  میدونی نرگس؟ اگه یه پسر 22 ساله داشتم حتمن مجبورش می کردم با تو ازدواج کنه!   


من :   ینی اگه 21 سالش بود دیگه ازش نمیخواستی باهام ازدواج کنه؟ 

خنده ی حضار  


احسان:   نه   :|     فقط 22 سال!!!       

 من: به هر حال من با فامیل ازدواج نمی کنم مرسی از پیشنهادت:دی 


+ ینی ازون دست پسر عمه هاست که با تمام وجود فکر میکنه من ب شدت پایبند به ادب و فرهنگ و شخصیت هستم!   هر دفه ام منو میبینه میگه قدت بلند شده    

لازم به ذکره الان فقط یه بچه ی یه ساله داره  و اینهمه امیدواره بنده با پسر 22 سالش مزدوج بشم!!    


++ باور کنید من هیچوقت تو زندگیم الکی تظاهر ب با ادبی و با وقاری نکردم... نمیدونم چرا همه فک می کنن من خیلی خانومم! 

۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۴ ، ۱۶:۰۱
دختر حاجی
بعضی وقتا که از فاز کلاس میام بیرون و تک تک بچه ها رو نگاه می کنم با دیدن حالتاشون به شدت خندم می گیره...

مخصوصا امروز که اصن انگار هممون تو یه خلسه ی خاصی بودیم

زنگ اول حسابان داشتیم بحث روی یه سری توابع بود بعد دبیرمون برگشته میگه :این تابع یه درجه میره جلو بعد...
رضا : بعد دوباره یه درجه میره عقب
 کل کلاس منفجر میشه بعد دبیرمون قیافش:| شده بود... مونده بود خدایا اینا چشونه؟ الان دارن به چی میخندن؟ روانین!

بعد دینی داشتیم خوب بود با خانوم جعفری راحت تر بودیم یکم با حال خرابمون کنار میاد معمولا

نسترن اینا یه قاب عکس موزیکال دسشون بود ... بعد در عین جدیت تدریس اینو کوک می کردن زل می زدیم بهش با یه لبخند ملیح
بعد تموم میشد هار هار می خندیدیم

خانوم: بذاریدش کنار
نسترن: خانوم میشه این پخش باشه و درس بدید؟
من:  باور کنید تاثیر گذاری رو به حد اکثر می رسونه...

خلاصه مجبور شدن بذارنش کنار

بحث در مورد احادیث جعلی بود

یه حدیث هس که میگه هر کس ربیع الاول رو به من خبر بده از اهل بهشته

دبیر: خب آخه ینی چی؟ مگه میشه همچین چیزی؟ این حدیث داستان داره ...
من: خانوم؟ آخه خیلی رواااجههه!!!

_ چی؟

من: رواجه! رواج! خیلی رواجه بین مردم

بعد هی به نظرم میامد که این کلمه بد می چرخه تو دهن ولی نمی فهمیدم اشتباهش کجاس...

خانوم جعفری: آهان .بله متاسفانه خیلی رایجه ...

من با لحن بسیار سوالی:  رووواااج؟؟؟؟
نسترن: خودش کمرش شکست:))

بچه ها: خب خانوم حالا داستانش چیه؟؟

ببینید یه روز پیامبر با مردم در مسجد نشسته بودن بعد پیامبر گفتن که کسی که الان ازین در وارد میشه جایگاهش در جنته

بعد مردم پا شدن رفتن بیرون دوباره برگشتن

کلاس دوباره منفجر میشه 
خانوم: بله خود پیامبر هم خندیدن به این کار مردم و گفتن که الان کسی وارد میشه که خبر ربیع الاول رو میده و اهل بهشته و حالا ابوذر وارد شد و باقی داستان

باز دوباره ادامه ی درس ...
حوصلم سر رفت و نگا کردم ببینم بچه ها چکار می کنن
مریم طبق معمول مشغول طراحی چهره بود ... من نمی دونم چرا هیچ پیشرفتی هم نمی کنه در این زمینه... هر بار قزمیت ر از قبل می کشه
مهدیه داشت ازون طرح خفناش می کشید... بعد یه کاری می کرد که فک کنم خودش متوجه نمیشد ولی من میدیدم خندم می گرفت... نیم ساعت یه بار اتودشو میاورد بالا جلو چشش خیره میشد بهش و می رفت تو خلسه ی عرفانی:)) ( مهدیه منو ببخش:دی)


زنگ آخرم که کارنامه دادن
من نمی دونم چه **خل بازی ایه یاد گرفتن امتحان نگرفته کارنامه میدن عنترا...  نمرات پایین رو با ماژیک نارنجی هایلایت کرده بودن

اکثر کارنامه ها 75الی 90 درصد مساحتشون نارنجی بود کلن!


رسیدم خونه مامانم یه دسبند نشونم داده میگه اینو بابات امروز برات خریده
ازونجایی که من کاملا بر خلاف مادرم هیچ توجهی به طلا ندارم اصلا برام جذاب نیس به گفتن یه"خب" اکتفا کردم

بعد مامانم ناراحت شد گفت حداقل ازش تشکر کن

منم خیلی طوطی وار رفتم دقیقا بهش گفتم : پدر عزیز از دستبند زیبایی که برایم خریداری کردی کمال تشکر را ابراز می کنم!!

بعد بابام پرسید: خوشال شدی؟

هی نمیذارن من دهنم بسته بمونه

گفتم فعلا در برهه ای از زندگیم هستم که هیچ چیزی خوشحالم نمی کنه...

شاید نباید می گفتم اما باید می فهمیدن دیگه خودشون...


۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۲۲ آذر ۹۴ ، ۲۰:۴۹
دختر حاجی

یه شال بنفش پر از نقش و نگار دارم  

اربعین ک برادران محترم از تهران آمده بودن ابی شالرو  بسته بود دور گلوش بعد اصرار داشت ک اینو ببره تهران  

من: نه امکان نداره!  شال بافتنی بخر. 

ابی: بذار دیگه این گرمه میپیچم دور گلوم سرما خوردم  

من: نه خیر نمیشه ایمان برام خریده! 

ایمان نظاره گر ماجرا بود  

ابی: ایمان؟؟ 

ایمان: هان؟ 

ابی: تو باز خودشیرینی کردی  ؟؟ 

جمعیت حاضر  :)))) 




+ایمان جزو معدود آدماییه که هیچوقت حوصله ت رو سر نمیبرن. 


۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۹۴ ، ۲۳:۰۱
دختر حاجی

در خانه  تنها بودیم

تصمیم گرفتیم کیک درست کنیم

گفتم ازین پودر آماده ها؟

گفت نه با آرد و تخم مرغ و شیر و ...

پرسیدم ینی کیک واقعی؟؟

کلی به لفظ "کیک واقعی" خندید و با سر تایید کرد

گفت فقط شکلات نداریم و رفت تا شکلات بخرد

روی شکلات هم نوشته بود"شکلات واقعی"

انگار ک همه چیز باید واقعی باشد

کیسه ی آرد را که برداشت قیافه اش در هم رفت" این که نصف لیوانه همش..."  به زور لبخند زد " اشکال نداره موادو نصف می ریزیم"

به ناراحتی اش خندیدم

آرد را پیمانه کرد

در یخچال را که باز کرد با حالت گریه اسمم را صدا زد" حتی یدونه تخم مرغ هم نداریم"

آهنگ 25 band  هم در حال پخش بود

تا چند ثانیه از شدت خنده قدرت تکلم نداشتم

نهایتا هر کداممان چهار فنجان قهوه با "شکلات واقعی" خوردیم و از خیر "کیک واقعی" گذشتیم




نشسته بودیم در بالکن و خیره به مناظر سبز طرقبه بودیم

به اتفاقات ظهر با صدای بلند می خندیدیم

هر کس از داخل بیرون می امد او سریع پتو را رویمان می کشید و میگفتم: درو ببند بابا سوز میاد

طرف مقابل هم بدون توجه به جفنگی که می گفتم سریع در را می بست که سوز داخل ب سمت فضای رو باز نیاید و ما دو نفر سردمان نشود!!!

و ما از ته دل به بی توجهیشان می خندیدیم غافل از اینکه طبقه بالا هم بالکن دارد

ما می خندیدیم و در طبقه ی بالا هم امید و دایی به خنده های ما می خندیدند...

او هم بدون توجه به بالایی ها به چوب کشیدن اول شبم می خندید و به پیرزن ها ی روستا تشبیهم می کرد



عصر فردا همه که خواب بودند قصد بیرون رفتن کردیم

مادر بزرگم هم همراهمان آمد

کیف پولم را دادم که دختر دایی ام در کیفش بگذارد

وقت برگشت یک نیسان مسیرمان را سد کرده بود

یکی از ما فریاد زد "اگه بلد نیسی پاشو من بشینم کارتو را بندازم"

راننده ی جوان هم سرش را بیرون آورد " بیا خودم همتونو می رسونم"

حرکتی که مادر بزرگم انجام داد قابل توصیف نبود فقط می دانم که راننده با نهایت سرعتش از ترس فرار کرد و ما در حالی که از خنده روی زمین پهن بودیم به این نتیجه رسیدیم که این پیرزن هنوز هم پهلوانی ست برای خودش

مادر بزرگ هم گوشت کوبی که تازه خریده بود را در کیفش گذاشت و در خنده هایمان همراه شد





کیف پولم را در کیفش جا گذاشتم و تا روز بعد هم نمی دیدمش

هانیه که آمد پیشنهاد کردم برویم تا سوپری سر کوچه و شکلات بخریم

از کیف مامان ده تومان پول برداشتم و توی ذهنم حساب کردم با قیمت عادی می توانم دو بسته شکلات بخرم

از فروشنده شکلات سفید خاستم  و یک بسته شکلات خارجی تحویل گرفتم

همان لحظه که آمدم حساب کنم دختری با صدایی پر از عشوه یک بسته مارلبرو ی سورمه ای گرفت و من ماندم و شکلات 15 تومانی و کیفی که فقط ده هزار تومان داخلش داشت و همراهی که در کیفش حتی یک پانصد تومانی هم پیدا نمیشد

آخر هم با کلی خجالت سه بسته شکلات دو تومانی گرفتم و بیرون آمدیم

من: حس این دخترای فقیر بدبختو دارم

هانی: چقدر به اون عزیزی که کیفت پیشش جا مونده فحش داری میدی؟:))

من: خیلی ... خیلی زیاد... له شدم اصن:))

هانی: باز خوبه  با این مانتو خامه دوزیه قیافت شبیه فقیرا نیس...

من: خب می تونم اینو دزدیده باشم...

هانی: هاهاها


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۱۴
دختر حاجی

سال آخری بود که "الف" پلی تکنیک بود     


با مامان رفته بودیم خونش  

صبح روز بعد باهاش رفتم دانشگاه      

ی جایی بود  که شبیه  کارگاه  کامپیوتر خودمون بود  شایدم کتابخونه شون بود   

یه دختر پسر میز  روبرمون نشسته بودن مشغول لاو ترکوندن بودن  

دست دختره رو ماوس بود دست پسره هم روی  دست دختره   

ما هم بچه بودیم و خام. چیزی قریب به دو ساعت  من زل زده بودم به اینا   

تو اون لحظه به ذهنم رسید که با این وضعیت باس رید ب محیط فرهنگی و دانشگاه و دانشجو    

الان به ذهنم می رسه بدبختا حتی یه ذره هم با نگاه منِ بچه معذب نشدن؟ ول نمی کردن که!! 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۴ ، ۲۰:۰۱
دختر حاجی

چند دقیقه پیش جواب دکتزی داداشم آمد    

داشتم فک میکردم هر بار ک جواب کنکورای داداشام  آمده چشمای بابام پر افتخار شده     

برای چشم های پدرم هم که شده باید تلاش کنم






۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۰۰
دختر حاجی

بعد از این مدتی که برگشتم شاید توقع این باشه که پستم شاد و با انرژی باشه

ولی نیس

و واقعا اصلن نمی دونم قراره از چی بنویسم

ماه رمضون...

گرسنگی همیشه منو بداخلاق می کنه ولی گرسنگی تو ماه رمضون نه. نمی دونم شاید این فکر خودمه ولی تو ماه رمضون صبور تر میشم...

ولی خب جدا از این که خیلی صبور تر و خوددار تر از همیشه ام احساس می کنم خیلی اوضاع جسمی م رو به راه نیس...

که واقعا زیاد مهم نیس

مامان بزرگم چند روز تو آی سی یو بود

چون از بچگی پیشش زندگی می کردیم برای من و ایمان و ابی بیشتر از یه مادر بزرگه

خب قضیه از اونجا شروع شد که از خواب بیدار شدم( یکی دو هفته بود که تو اتاق طبقه یبالا میخابیدم)

و دیدم که تو تختش نیس

نمی دونم الان چند روز می گذره که نتونستم بببینمش حتی از پشت شیشه

ولی خب روزای خوبی نبوده

می دونی؟

آلزایمر داره

ولی خب به نظر من خیلی زن اهل حالیه...ینی من خودم خیلی باهاش حال می کنم. خیلی فحشای قشنگ و سطح بالایی میده...آرشیو فحش پر و متنوعی داره

نود درصد مواقع هم بد اخلاقه

ولی همون ده درصد مواقع که خوش اخلاقه یه جوریه که دلت میخاد از شدت محبت فشارش بدی

تو این چند روز نگرانی برای اون یه طرف

دیدن بغض آدمای اطرافم یه طرف

دیدن اشک ایمان و عمه ی محبوبم

بغض پوریا و عمو

نمی دونم

درد آور تر از همه اینکه وقتی عمه و عمو آمدن  همشون تو ساکشون لباس مشکی داشتن

کوروش هم آمد

کوروشی که من تو کل 17 سال زندگیم فقط یک بار در حد چند دقیقه دیده بودمش.هرچند این بار هم فقط در حد دید زدن بی ام وش از پنجره ی اتاقم بود... و خودش اهمیت خاصی نداشت

خیلی به عنوان پسر عمو قبولش ندارم . حداقل اگر زمانی که مامانبزرگم سالم بود فقط در حد سالی یک بار بهش سر میزد شاید یه جوری میشد باهاش کنار آمد

البته خوبیش اینجاست که دیشب منتقل شد به بخش

من امیدوارم... بیشتر از دیگران

و ظاهرا دیگران منطقی تر از من فکر می کنن


بلاگفا هم که اساسن رید و آرشیو دو سال اخیرو کلا ترکوند...دو سالی که دوست داشتنی ترین نوشته هامو توش داشتم...

نمی دونم قراره نت داشته باشم یانه... فعلن که دارم ...

اگر کسی اینجا رو میخونه برام مهم نیس اعتقادی داره یانه ولی دعا کنه

لطفا


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۴ ، ۰۴:۴۳
دختر حاجی
یکی از بدی های ماه رمضون اینه که بازده آدم رو خیلی پایین میاره
مجبورم اکثر روز رو بخابم و متقابلا شبا رو بیدار بمونم
ورزش خیلی موثر بود
یعنی در تمام مدتی که دارم وزنه می زنم یا زیر دستگاهم حالم عالیه
ولی خب در بقیه ی ساعات شبانه روز حال قبلی م پا بر جاست هر چند با شدت کمتر...
روزایی که باشگاه نمیرم هم که کلا یا خوابم یا منگم...:دی
کاش پگاه و پوریا زودتر بیان...

____________________________________

دیشب بود فک کنم که عمم از تهران آمده بود و افطاری خونه ی عمه ی بزرگم بودیم

مشغول صحبت بودیم

رسیدیم به اینجا که با دیدن یه سری آدما فارق از شناختی که روشون داریم یه حس خاصی -خوب یا بد-دریافت می کنیم

همه قبول داشتن که عمو م _همون که بلاد کفره- همیشه به آدم قوت قلب میده

 و واقعن هم همینه... ینی این آدم فوق العاده ست ...می تونی باهاش دردو دل کنی

و از هر چیزی بگیو مطمئن باشی نه قضاوت خواهی شد و نه حرفت به گوش کسی میرسه

ربطی به جایی که زندگی میکنه هم نداره .کلا شخصیتش اینه.با اینکه سنش حتی از پدر من هم بیشتره

و جالب اینکه در سخت ترین شرایط هم که باشه به هیچ وجه اثری از ناراحتی تو چهرش نمیبینی.

خلاصه اینکه همیشه آرومه

و خب من میتونم بگم که این حرف به خاطر محبت و نسبت خونی نیست

یا مثلا عمه ی کوچیکم رو (همون که از تهران امده بود) آدم هر وقت میبینه یه آرامش خاصی میگیره..

بعد از تمام این حرفا من فکرم مشغول این شد که من چه حسی ب دیگران میدم...

ترجیح میدادم آرامش باشه...
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۰۰:۱۱
دختر حاجی